بردن
لغتنامه دهخدا
بردن . [ ب ُ دَ ] (مص ) کشیدن . حمل کردن . برداشتن . با خود برداشتن . نقل کردن . منتقل کردن . (یادداشت مؤلف ). اذهاب .(تاج المصادر بیهقی ). مقابل آوردن . نقل کردن خواه برای خود یا دیگری و خواه با خود یا همراه و مصحوب دیگری و خواه بر پشت و خواه بر چیزی دیگر :
مکن خویشتن از ره راست گم
که خود را بدوزخ بری با فدم .
من شست بدریافرو فکندم
ماهی برسید و ببرد شستم .
و این [ مداین ] شهری بزرگ بود و با آبادانی و آبادانی وی به بغداد بردند. (حدود العالم ).
شهنشاه را نیز فرمان بریم
گر از ما بخواهد گروگان بریم .
بفرمود کاین نزد ایشان برید
کسی را مگوئید و پنهان برید.
سبک پاسخ نامه زن را سپرد
زن از پیش او رفت و نامه ببرد.
بفرمود کاین را بهر دانه گه
برید و همانجا کنیدش تبه .
پدرش از پی کینه روزی پگاه
همی خواست بردن بکابل سپاه .
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت وبرد و گریز.
دگر هرچه ماند ازبزرگان و خرد
ز بهر خورش پاره کردند و برد.
گفت نعم طایفه ای بر این صفت که بیان کردی قاصرهمت ، کافر نعمت که ببرند و بنهند و نخورند. (گلستان سعدی ). جوانمرد که بخورد و بدهد به از عابد که ببردو بنهد. (گلستان سعدی ).
حاجی تو نیستی شتر است از برای آنک
بیچاره خار میخورد و بار میبرد.
برند از برای دلی بارها
خورند از برای گلی خارها.
- بر بردن . رجوع به بردن شود.
- بردن از جای ؛ دور کردن و گرداندن از اعتقاد :
رای مرا این سخن از جای برد
کآب سخن را سخن آرای برد.
- بردن روزی ؛ گرد کردن آن . نقل و جمع کردن آن :
قسمت خود میخورند منعم و درویش
روزی خود می برندپشه و عنقا.
- بردن گلوله عضوی از اعضای کسی را ؛ مجروح کردن یا قطع کردن گلوله قسمتی از عضو را.(یادداشت مؤلف ).
- پای بردن ؛ قدم نهادن :
تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا
پای نتوانند بردن بر بساط مصطفی .
- جان بردن ؛ کنایه از سالم در رفتن . نجات یافتن . از خطر مرگ خود را بر کنار داشتن :
به هر کشوری هر که فرمان نبرد
ز دست دلیران او جان نبرد.
ای طالب روزی بنشین که بخوری و ای مطلوب اجل مرو که جان نبری . (گلستان سعدی ). اگر رفتی بردی و اگر خفتی مردی . (گلستان سعدی ).
- || گرفتن جان :
تو کودک خرد و من چنان سارنجم
جانم ببری همی ندانی رنجم .
و رجوع به لغت جان بردن شود.
- دست بردن به ؛ پرداختن به . اشتغال ورزیدن به . اقدام کردن :
چو طبعی نداری چوآب روان
مبر دست زی نامه ٔ خسروان .
یکی موبدی بود یزدان پرست
که هرگز نبردی به بیداد دست .
فریدون و هوشنگ یزدان پرست
نبردند هرگز بدین کار دست .
بدان دست بردند آهنگران
چو شدساخته کار گرز گران .
- || دست بردن به خوردن ؛ یازیدن و دراز کردن دست برای خوردن . به خوردن پرداختن :
شما دست شادی به خوردن برید
به یک هفته اندر چمید و چرید.
- دست بشمشیر یا گرز بردن ؛ انتقام را کمر بستن . جنگ را آماده شدن . جنگ کردن . حمله کردن . گرز یا شمشیر برگرفتن به دست برای حمله یا جنگ یا ضربت زدن :
کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد بایدبشمشیر دست .
بشدآب گردان مازندران
چو من دست بردم به گرز گران .
چو دست از همه حیلتی درگسست
حلالست بردن بشمشیر دست .
- رخت بیرون بردن از جهان ؛ مردن :
چو بهرام از جهان بیرون برد رخت
کجا ماند بخسرو تاج یا تخت .
- سر بخورشید بردن ؛ سر به خورشید سودن یا رسانیدن یا سر بر آسمان سودن یا رسانیدن ؛ مقامی بس بلند یافتن . ارجمندی و جلال و جاه و افتخار یافتن :
فریدون بخورشید بر برد سر
کمر تنگ بسته بکین پدر.
همه چیز من و اقبال من از دولت تست
خدمت فرخ تو برد به خورشید سرم .
- گلیم خویش بیرون بردن ؛ خویشتن را رهایی بخشیدن . خر و بار خود را به یکسو کشاندن . جان و مال خویش را از خطر رهانیدن :
دونان چو گلیم خویش بیرون بردند
گویند چه غم گر همه عالم مردند.
- مژده بردن ؛ بشارت دادن . خبر خوش رسانیدن به کسی :
همانگه مرا با سواری دگر
بگفتا که رو شاه را مژده بر.
همه مژده بردند نزد قباد
که فرزند بر شاه فرخنده باد.
|| متصل کردن . پیوستن .
- روزه بروزه کردن ؛ در دو روز پیاپی افطار ناکردن . (یادداشت مؤلف ).
|| خارج کردن .
- از رو بردن ؛ از میدان بدر کردن مزاحمی را یا پررویی را.
- || بیشرمی یا پررویی را به شرمگنی و تمکین واداشتن .
|| داخل کردن . (یادداشت آقای گنابادی ) :
روز و شب میباشد آن ساعت که همچون آفتاب
مینمایی روی و دیگر باز روزن میبری .
|| یافتن . (انجمن آرا) (برهان ). پیدا کردن . || مطلع شدن . وقوف یافتن . آگاه شدن . در ترکیبات ذیل :
- پی بردن ؛ وقوف پیدا کردن . آگاه شدن :
ولی اهل صورت کجا پی برند. سعدی .
- راه بردن ؛ راه جستن . راه پیدا کردن :
بسیار بگردیدو راه بجایی نبرد. (گلستان سعدی ).
بتنها نداند شدن طفل خرد
که مشکل توان راه نادیده برد.
- || دریافتن . فهم کردن : و راه از صورت بمعنی نبرد.(گلستان سعدی ).
- || رسیدن . دست یافتن :
ناز پرورد تنعم نبرد راه بدوست
عاشقی شیوه ٔ رندان بلاکش باشد.
- ره بردن ؛ رفتن و هدایت شدن . اطلاع یافتن :
چو من دورم از این همه بدخویی
بمینو همی ره برم از نوی .
پس مردی بیامد از بردع گفت خبرداری از عاصم گفت دارم فرو آمده است بر در بردع بفلان جای گفت تو راه دانی بردن بر لشکر او اندر شب گفت توانم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- || رسیدن . واصل شدن :
گرنشاید بدوست ره بردن
شرط یاریست در طلب مردن .
من که ره بردم بگنج حسن بی پایان دوست
صدگدای همچو خود را بعد از این قارون کنم .
|| آزمودن . (یادداشت مؤلف ). || گفتن . (یادداشت مؤلف ).
- بردن نام کسی ؛ ذکر آن . گفتن آن . نوشتن آن .
- نام بردن ؛ اسم بردن . بر زبان یا بر قلم آوردن نام کسی . مذکور داشتن :
چنین داد پاسخ ورا پورسام
که خسرو ترا شاه برده ست نام .
گر از کیقباد اندر آری شمار
بر این تخمه بر سالیان شد هزار
که با تاج بودند و بر تخت زر
سرآمد کنون نام ایشان مبر.
بدین نامه در نام ایشان ببر
ز رنجی که بردند یابند بر.
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
نخست بر منابر نام ما برند. (تاریخ بیهقی ).
کسی نام حاتم نبردی برش
که سودا نرفتی از آن بر سرش .
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان بزشتی برد.
... و نام پادشاهان جز بنکویی نبردم . (گلستان سعدی ).
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش بنکویی نبرند.
- سپاس بردن ؛ سپاس گفتن . شکر گفتن :
نهاد از شرمناکی دست بر رخ
سپاسش برد و بازش داد پاسخ .
|| گرفتن . (آنندراج ). اخذ کردن . (یادداشت مؤلف ) :
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیان است چرا باید سوگند.
نام خرد و فهم نکو ما ز تو بردیم
انگور ز انگور برد رنگ و به از به .
- استعانت بردن ؛ کمک گرفتن :
مسلم جوان راست برپای جست
که پیران برند استعانت بدست .
- امید بردن ؛ امید گرفتن . امیدوار شدن :
زانکه پیلم دید هندستان بخواب
از خراج امید برد و شد خراب .
- پند بردن ؛ پند گرفتن :
در کیش عشق دشمنی و دوستی یکی است
ما پند از نصیحت بیگانه برده ایم .
- زن بردن ؛ زن گرفتن .
- لقب بردن از ؛ لقب گرفتن از :
سهل کاری است امیرالشعرایی بردن
لیکن از میوه ٔ با سهل نه سرگین کش میر.
|| عرض کردن . (یادداشت مؤلف ). عرضه کردن . تقدیم کردن . پیش داشتن مطلبی یا سخنی را.
- داوری بردن ؛ به داوری رفتن . بقضاوت رفتن . برای حکومت نزد قاضی رفتن : داوری پیش قاضی بردند. (گلستان سعدی ).
- شکایت بردن ؛ به شکایت نزد کسی رفتن : پسر از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد. (گلستان سعدی ).
- نیاز بردن به ؛ عرض حاجت کردن به . (یادداشت مؤلف ) :
یکی موبدی داستان زد به ری
که هرکس که دانا بد و نیک پی
اگر پادشاهی کند یک زمان
زدانش بپرد سوی آسمان
به از بنده بودن بسالی دراز
بگنج جهاندار بردن نیاز.
|| حاصل کردن . (آنندراج ) : و سبکری بطبس آمد و بارگی نداشت که به سیستان آمدی زانچه برطاهر و یعقوب کردبرد. (تاریخ سیستان ).
توانگرا چو دل و دست کامرانت هست
بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی .
چو عاشق میشدم گفتم که بردم جوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد.
|| گذرانیدن . گذاشتن . (یادداشت مؤلف ).
- بسربردن ؛ روز گذاشتن . طی کردن . گذراندن :
جهان را تازه تر دادند روحی
بسر بردند صبحی در صبوحی .
چو بسیاری در این محنت بسر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد.
بسر برده ایام بی حاصلی
نیاسوده تا بوده از وی دلی .
چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پیدا بسر برد صوم .
ما نصیحت بجای خود کردیم
روزگاری در این بسر بردیم .
- || به پایان بردن . به انتها رساندن .
- || پی بردن . به کنه رسیدن :
فیلسوفی بسر نداند برد
سخنی را که او نهد بنیاد.
- بسر بردن با ؛ ساختن با. سازش داشتن با : ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری باهم بسر نبرند. (گلستان سعدی ).
- روزگار بردن ؛ گذراندن :
کسی کو بدانش برد روزگار
نه او باز ماند نه آموزگار.
بدانست افسون نیاید بکار
نباید بدین برد خود روزگار.
|| مقاسات کشیدن چنانکه رنجی را تحمل کردن . (یادداشت مؤلف ) :
همی خفتن و خاست با جفت مار
چگونه توان بردن ای شهریار.
- انتظار بردن ؛ انتظار کشیدن . تحمل انتظار کردن .
- انده و اندوه بردن ؛ رجوع به انده بردن و اندوه بردن در همین لغت نامه شود :
نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خوابست و باد.
- بردن اندوه ؛ تحمل آن . غم خوردن :
نبریم انده گیتی که بسی فایده نیست
اگر ایدونکه بریم انده اوور نبریم .
مبر انده ز بهر زر وگوهر
که ما را او همی باید نه زیور.
- بردن روزه کسی را ؛ سست و بیحال و پکر شدن ازروزه . (یادداشت مؤلف ).
- پشیمانی بردن ؛ ندامت و پشیمانی کشیدن :
کسی گر خوار گیرد راه دین را
برد فردا پشیمانی و کیفر.
- تحکم بردن ؛ تحمل تحکم کردن :
سخت است پس از جاه تحکم بردن
خوکرده بناز جور مردم بردن .
- تشنگی بردن ؛ تحمل تشنگی کردن :
از غایت تشنگی که بردم
در حلق نمیرود زلالم .
- تلخی بردن ؛ تحمل سختی وتلخکامی کردن :
بشیرین زبانی توان گوی برد
که پیوسته تلخی برد تندخوی .
- جفا بردن ؛ تحمل جفا کردن . برجفا صبر کردن :
بگیتی بتر زین نباشد بدی
جفا بردن از دست همچون خودی .
آنکه بی او بسر نشاید برد
گر جفایی کند بباید برد.
- جور بردن ؛ ستم کشیدن . تحمل ظلم و جور کردن : جور فراوان بردی و تحمل بیکران کردی . (گلستان سعدی ). خود را متهم کردن و جور بی ادبان بردن . (گلستان سعدی ).
سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند
جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن .
- خجالت بردن ؛ خجالت کشیدن . شرمسار شدن . شرمنده شدن . خجل شدن :
گر بقیامت روی بی خر و بار عمل
به که خجالت بری چون بگشایند بار.
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم .
- خواری بردن ؛ خواری کشیدن :
یکی را چو من دل بدست کسی
گرو بود و میبرد خواری بسی .
- رنج بردن ؛ تحمل مشقت و رنج کردن . کشیدن رنج :
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی .
همه رنج تو داد خواهد بباد
که بردی زآغاز تا کیقباد.
بسا نامداران که بردند رنج
نهانی نهادند هرجای گنج .
دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بیفایده کردند... (گلستان سعدی ). نبینی که باندک مایه رنجی که بردم چه مقدار تحصیل راحت کردم . (گلستان سعدی ).
- زحمت بردن ؛ تحمل زحمت کردن :
وگرنه چه حاجت که زحمت بری
ز خود بازگیری و هم خود خوری .
- ستم بردن ؛ تحمل ستم کردن :
ستم از کسی است بر من که ضرورتست بردن
نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم .
- ستیزه بردن ؛ تحمل ستیزه کردن :
ستیزه با بزرگان به توان برد
که از همدستی خردان شوی خرد.
- سختی بردن ؛ تحمل رنج و سختی کردن :
چون نعمت سپری شود سختی بری . (گلستان سعدی ).
- سخن بردن ؛ تحمل سخن درشت کردن از کسی :
من از کودکی تا شدستم کهن
بدینگونه از کس نبردم سخن .
- شرمساری بردن ؛ خجلت بردن . تحمل شرمندگی کشیدن . خجالت کشیدن : و خداوند سلاح را چون باسیری برند شرمساری بیشتر برد. (گلستان سعدی ). ترسم که از آنچه ندانم پرسند و شرمساری برم . (گلستان سعدی ). مبادا که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری . (گلستان سعدی ).
- عذاب بردن ؛ عذاب کشیدن :
تا کی بری عذاب و کنی ریش را خضاب
تا کی فضول گوئی و آری حدیث غاب .
مگر کرده بودم گناهی عظیم
که بردم در آن شب عذابی الیم .
- عقوبت بردن ؛ عقوبت کشیدن . تحمل کیفر و عقوبت کردن :
مسلط مکن چون منی بر سرم
ز دست تو به گر عقوبت برم .
- کیفر بردن ؛ کیفر کشیدن . عقوبت کشیدن :
چه گفتند دانندگان خرد
هرآنکس که بد کرد کیفر برد.
بناگفته بر چون کسی غم خورد
از آن به که برگفته کیفر برد.
عالم همه زین دو گشت پیدا
آدم هم از این دو برد کیفر.
- گردن بردن ؛ گردن کشیدن . عصیان و سرکشی کردن :
گردن نیارد برد ازو نه کهتر و نه مهترش
گر نه جهان میراث داد او را خدای قاهرش .
- گرسنگی بردن ؛ تحمل گرسنگی کردن : بسیری مردن به که گرسنگی بردن . (گلستان سعدی ).
- محنت بردن ؛ محنت کشیدن :
گر بغریبی رود از ملک خویش
محنت و سختی نبرد پینه دوز.
- منت بردن ؛ منت کشیدن :
دولت نبرد منت رسمی و معاشی
قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسایی .
|| ورزیدن . (یادداشت مؤلف ) :
زاد همی ساز و شغل خویش همی بر
چند بری شغل نای و شغل چغانه .
- حسد بردن ؛ حسد ورزیدن . رشک بردن . حسودی کردن : ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند. (گلستان سعدی ).
چنانش بینداخت ضعف جسد
که میبرد بر زیردستان حسد.
مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد میبرد.
نه من بر حال ایشان حسد میبرم . (گلستان سعدی ).
- رشک بردن ؛ حسد ورزیدن :
مرا دیدند و بر من رشک بردند
چنان کز رشک من گویی بمردند.
|| کردن . انجام دادن . انجام کردن در ترکیبات ذیل :
- التجا بردن ؛ پناه بردن :
التجا بسایه ٔ دیواری بردم . (گلستان سعدی ).
- اندیشه بردن ؛فکر کردن :
بدل اندیشه ٔ آن ماه میبرد
چو مستانش خیال از راه میبرد.
روا بود اندیشه بردن و تیمار خوردن . (گلستان سعدی ).
- بخواب بردن ؛ بخواب کردن : و چنان خود را بخواب غفلت برده اند که گویی مرده اند. (گلستان ).
- بدر بردن ؛ بدر کردن . بیرون بردن :
پس آنگه پای بر گیلی بیفشرد
ز راه گیلکان لشکر بدر برد.
چو بسیاری در این محنت بسر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد.
- بکار بردن ؛ استعمال کردن . (یادداشت مؤلف ).
- بوی بردن ؛ بوی کردن . احساس بوسیله ٔ شامه . استشمام کردن .
- || از رازی یا مطلبی نهانی اندکی آگاه شدن .
- پناه بردن ؛ ملتجی شدن :
بدستور شه برد خود را پناه
بدان داوری گشت از او دادخواه .
- تاختن بردن ؛ تاختن کردن :
بفرمود تا تاختن ها برند
همه روی کشور به پی بسپرند.
- حمله بردن ؛ حمله کردن :
یاسمن آمد بمجلس با بنفشه دست سود
حمله بردند و شکسته شد سپاه بادرنگ .
بنشناخت بانگی بر او زد بلند
بر او حمله ای برد و او را فکند.
- خواب بردن کسی را ؛ خواب کردن . به خواب شدن . خفتن . خواب شدن . به خواب رفتن :
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که بکاخ اندر یک شیشه شراب است .
- || خواب شدن :
هرکس که به تابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان .
- خواب بردن ؛ خوابیدن . خفتن . بخواب رفتن :
شب از درد بیچاره خوابش نبرد
به خیل اندرش دختری بود خرد.
از تشویش دزدان خوابش نبردی . (گلستان سعدی ).
- رحمت بردن ؛ رحم و دلسوزی کردن : گفتا نه که من بر حال ایشان رحمت میبرم . (گلستان سعدی ).
- سجده بردن ؛ سجده کردن . نماز بردن :
برجاس او بسربرگه باز و گه فراز
چون چاکری که سجده برد پیش شاه ری .
نور ضمیر مرا بنده شود آفتاب
تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار.
- سر در گریبان بردن ؛ سر بزیر افکندن بنشانه ٔ تمکین و تسلیم :
بتسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند.
- شادمانی بردن ؛ قرین شادی شدن . شادی بدست آوردن :
غمی کز پیش شادمانی بری
به از شادیی کز پسش غم خوری .
- طمع بردن ؛ طمع کردن :
طمع برد شوخی بصاحبدلی
نبود آن زمان در میان حاصلی .
- ظن بردن ؛ گمان کردن : و اگر کسی ظن ایدون برد که انواع افزون تر است از صورتهای فلکی ... (کشف المحجوب سکزی ).
گروهی فراوان طمع ظن برند
که گندم نیفشانده خرمن برند.
- غیرت بردن ؛ رشک بردن :
آفتاب و سرو غیرت میبرند
کافتاب سروبالا میرود.
- فرمان بردن ؛ فرمان کردن . اطاعت کردن :
سپهر همت او را همی کند خدمت
زمانه دولت او را همی برد فرمان .
موسی هرون را گفت که تو خلیفه بودی چون بگذاشتی که قوم گوساله پرست شدند هرون گفت فرمان نبردند. (قصص الانبیا ص 113). و قوم ثمود فرمان نبردند. (قصص الانبیاء ص 133).
اگر زمان کنی آنجا بخدمت آمد نیست
زتو اشارت و از بنده بردن فرمان .
عاشق آشفته فرمان چون برد
درد درمانسوز درمان چون برد.
- فروبردن ؛ فروکردن :
فقر سیاه پوش چو دندان فرو برد
جاه سپیدکار کند خاک در دهان .
بدرون راندن . بدرون کشیدن :
خوی زمانه داری از آن هر زمان چنو
صد را فروبری چو یکی را برآوری .
صد ره جهان بباد برانداخت خرمنم
صد ره اجل بخاک فروبرد گوهرم .
چو گوهر فروبرد گاو زمین
برون جست شیر سیاه از کمین .
چو بشنیدم ز شیرین داستان را
ز شیرینی فروبردم زبان را.
- || داخل کردن درون چیزی . خلاندن :
آنکس که ازو صبر محال است و سکونم
بگذشت و ده انگشت فروبرده بخونم .
همی رفت و می پخت سودای خام
خیالش فروبرده دندان بکام .
بخون خلق فروبرده بود پنجه ٔ کین
ندانمش که بقتل که شاطری آموخت .
- کار بردن ؛ استعمال کردن . راندن کار : و گنج خانه و عیال و سپاه که آنجا بماند همه به وی [ فیروز به سوفرا ] سپرد تا کار همی برد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- گمان بردن ؛ گمان کردن :
گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از آن یک بدست .
گمان مبر که مرا بی تو جای هال بود
جز از تو دوست کنم خون من حلال بود.
... و امیر خرم گشت چنانکه ما جمله گمان بردیم که سخت بزرگ خبریست . (تاریخ بیهقی ).
رضوانش گمان بردم چون این بشنیدم
از گفتن با معنی وز لفظ چو شکر.
گمان بردم که آفتاب برآمد. (گلستان سعدی ).
- مجاهده بردن ؛ کوشش و مجاهدت کردن : از قبح مشاهده ٔ او مجاهده میبرد. (گلستان سعدی ).
- ندامت بردن ؛ پشیمانی بردن . پشیمانی کشیدن . افسوس خوردن : هر که ناآزموده راکار بزرگ فرماید ندامت برد. (گلستان سعدی ).
- نماز بردن ؛ تعظیم کردن . خم شدن بنشان احترام و بندگی و عبودیت . (یادداشت مؤلف ) :
همه پاک بردند پیشش نماز
که کوتاه شد رنجهای دراز.
چو بر بام آن باره بنشست باز
بیامد پریروی و بردش نماز.
دوش ناگاه رسیدم بدر حجره ٔ او
چون مرا دید بخندید و مرا برد نماز.
زائران را مثل نماز برد
چون شمن در بهار پیش وثن .
بیامد برجم شه سرفراز
ز دور آفرین کرد و بردش نماز.
بتش را که آورده بد پیشباز
بصد لابه هرگاه بردی نماز.
چو فغفور را دید شد پیشباز
نشاند از بر تخت و بردش نماز.
بپای ایستادی و بردی نماز
زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز.
برند بی شک هر روز خسروان بزرگ
به پیش خانه ٔ او چون به پیش کعبه نماز.
شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوک
همی برند بر آن سجده گه ملوک نماز.
دامن جاه ترا جیب فلک برده سجود
قبله ٔ حکم ترا امر قضا برده نماز.
نمازش برد چون هندو پری را
ستودش چون عطارد مشتری را.
رخش چون لعل شد زان گوهر پاک
نمازش برد و رخ مالید برخاک .
رجوع به نماز بردن شود.
|| فریفتن . گمراه کردن . گول زدن (در ترکیبات از راه راست بردن و از راه معرفت بردن و از راه بردن و غیره ).
- از راه بردن ؛ فریفتن . گول زدن . از راه بدر کردن . گمراه ساختن . بگمراهی انداختن :
وگر دیو برده ست او را ز راه
بیکبارگی کرده گیتی تباه .
و از بتان دست بدارید و آن ابلیس بود که شما را بدین راه نمود و از راه راست ببرد. (قصص الانبیاء ص 132).
وز آن چون هندوان بردن ز راهش
فرستادن بترکستان شاهش .
بدل اندیشه ٔ آن ماه میبرد
چو مستانش خیال از راه میبرد.
گهی دیو هوس میبردش از راه
که میبایست رفتن از پی شاه .
کدامین بدره از ره برده بودت
کدامین دیو تلقین کرده بودت .
دیوش از راه معرفت میبرد
ملکش بانگ زد که لاتعجل .
|| در قمار از حریف غالب آمدن . (غیاث اللغات ). برحریف غالب شدن . در بازیهای عادی و مسابقه و قمار برحریف فائق آمدن و پیروز شدن . گرو بردن . (آنندراج ). مقابل باختن . سبق بردن :
چو گردان بمیدان نهادند روی
ز ترکان بتندی ببردند گوی .
گفتم جان پدر این خشم چیست
از پی یک بوسه که بردم به نرد.
راست گفتی عتاب او با من
هست از بهر بردن جناب .
گوی زدند چنانک از آن دوازده هزارگوی ببردند. (تاریخ سیستان ).
روی فلک را ببرد صبح مگر
صبح مگر با فلک قمار کند.
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو
اکنون نمی ستاند چیزی زدست کس
دست تو تا نگردد برده جناب تو.
بردی دل فکار بیک دستبرد عشق
جان ماند و دست خون شد و آن هم تو میبری .
طرفه قماری بود بازی عشق بتان
باختنش بردن است بردن آن باختن .
تا مرا افکند از پا عشق آن وحشی غزال
در دویدن طفل اشک من ز آهو برده است .
- دست بردن ؛ غالب گشتن در شرط و بازی قمار :
همه سر بسر دست نیکی برید
جهان جهان را ببد نسپرید.
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را ببد نسپریم .
بیم جانست در این بازی بیهوده مرا
چکنم دست تو بردی که دغل باخته ای .
- سبق بردن ؛ پیشی گرفتن :
گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی
آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ .
سبق برد رهرو که برخاست زود
پس از نقل بیدار بودن چه سود.
که آهسته سبق برد از شتابان . (گلستان سعدی ).
|| ربودن . (انجمن آرا) (برهان ) (آنندراج ) : و وی پیش پدر کارهای بزرگ کرد و اثرهای مردانگی فراوان نمود و از پشت اسب مبارز برد. (تاریخ بیهقی ).
- بردن دل ؛ ربودن دل و شیفته ٔ خود ساختن کسی را :
هر که چیزی ز کسی برد خبر دارد از آن
تو دلم برده ای ای ماه و ترا نیست خبر.
دلش را برده بود آن هندوی چست
بترکی رخت هندو را همی جست .
این چه رفتار است کارامیدن از من میبری
هوشم از دلم میربایی عقلم از تن میبری .
- دل بردن ؛ ربودن دل و شیفته ٔ خود کردن کسی را :
گفتم لب ترا که دل من ببرده ای
گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد؟
رجوع به دل بردن شود.
|| توسعاً دزدیدن . (یادداشت مؤلف ). گرفتن نه بدلخواه . بزور گرفتن :
مال فراز آوری بکار نداری
تا ببرند ازدر و دریچه و پاچنگ .
هرکه چیزی زکسی برد خبر دارد از آن
تو دلم برده ای ای ماه و ترا نیست خبر.
آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند.
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست .
- رخت کسی را پاک بردن ؛ ربودن هست و نیست او :
سر زلف تو چون هندوی بی باک
به روز پاک رختم را برد پاک .
|| زایل کردن . رفع کردن . زایل ساختن . سلب کردن . محو کردن . ستردن . از میان برداشتن . تلف کردن . برطرف کردن . زدودن . دور کردن :
ابوسعد آنکه از گیتی بدو بربسته شد دلها
مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا.
چپ لشکر شاه ایران ببرد
به پیش سپه در نماند ایچ گرد.
نگه کن کجا آفریدون گرد
که از پیر ضحاک شاهی ببرد.
پس اندر همی تاخت شاپور گرد
بگرد از هوا روشنایی ببرد.
سپاهی بیاورد بهرام گرد
که از آسمان روشنایی ببرد.
زمانه چو اورا ز شاهی ببرد
همان تاج او دیگری را سپرد.
بدو گفت بهرام کای مرد گرد
سزا آن بود کزتو شاهی ببرد.
رو رو که بیک باره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن ای دوست برهواری
یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن یا یکسره بیزاری .
اندر داروهایی که بوی آهک را ببرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و شهوت طعام زیادت کند [ انار ترش ] و شهوت جماع ببرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
و همه ٔ آتشکده ها را امت او بکشد و ملک از خاندان پارسیان ببرند.(فارسنامه ٔ ابن بلخی ). و این کتاب کوچک نیست و پادشاهی برد و ترا از یزدان برآورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 87). و خاصیتش (شراب ) آن است که غم را برد. (نوروزنامه ). و روغن جو قوبای صفرا ببرد و روغن گندم قوبای سودا ببرد. (نوروزنامه ). شرابی که بترشی زند... آرزوی مجامعت ببرد و پی ها را سست کند. (نوروزنامه ). بحکم آنک هر ضعفی که دل را افتد از غم یا اندیشه آنرا بگوهر زر و سیم توان برد. (نوروزنامه ).
می خور که ز تو هزار علت ببرد
اندیشه ٔ هفتاد و دو ملت ببرد.
مرمرا باور نمیآید زروی اعتقاد
حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن .
طمع میبرد از رخ مرد آب
سیه روی شد تا گرفت آفتاب .
مجال سخن تا نبینی ز پیش
به بیهوده گفتن مبر قدر خویش .
گر تو قرآن باین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی .
دوش مرغی بصبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش .
چند گویی که باده غم ببرد
دین و دنیا ببین که هم ببرد.
دوش میگفت بمژگان درازت بکشم
یارب از خاطرش اندیشه ٔ بیداد ببر.
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشه ٔ خطا ببرد.
- آبرو بردن ؛ سلب حیثیت کردن :
وگر پرسدت آنچه دانی بگوی
به بسیار گفتن مبر آبروی .
بشب گر ببردی بر شحنه سوز
گناه آبرویش ببردی بروز.
- از خویشتن یا از خود بردن ؛ از خود بی خبر کردن . از خود بیخود کردن :
ترنگ کمانهای بازوشکن
بسی خلق را برده از خویشتن .
- از دست بردن ؛ از خود بدر کردن . از خود بیخود ساختن :
ملک چون شد زنوش ساقیان مست
غم دیدار شیرین بردش از دست .
- از سر بردن ؛ دور کردن از سر :
مشعله ای برفروز مشغله ای پیش گیر
تا ببرند از سرت زحمت خواب و خمار.
- از یاد بردن ؛ از یاد محو کردن . ستردن از خاطر :
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر.
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر.
انجمنها ز نکویان جهان دیدم لیک
جلوه ٔ روی نکوی تو ببرد از یادم .
- بردن روشنایی ؛ رفع نور در اصطلاح احکامیان . (التفهیم ص 497).
- دوشیزگی بردن ؛ زایل کردن پرده ٔ بکارت دوشیزه .
- نقش بردن ؛زدودن نقش و زایل کردن آن :
یارب ندانم از سر پیمان ما که برد
یا از نگین عهد تو نقش وفا که برد.
|| فاسد کردن . (آنندراج ) :
ای که زاهد برد از حرف خنک هوش ترا
با خبر باش که سرما ببرد گوش ترا.
مکن خویشتن از ره راست گم
که خود را بدوزخ بری با فدم .
من شست بدریافرو فکندم
ماهی برسید و ببرد شستم .
و این [ مداین ] شهری بزرگ بود و با آبادانی و آبادانی وی به بغداد بردند. (حدود العالم ).
شهنشاه را نیز فرمان بریم
گر از ما بخواهد گروگان بریم .
بفرمود کاین نزد ایشان برید
کسی را مگوئید و پنهان برید.
سبک پاسخ نامه زن را سپرد
زن از پیش او رفت و نامه ببرد.
بفرمود کاین را بهر دانه گه
برید و همانجا کنیدش تبه .
پدرش از پی کینه روزی پگاه
همی خواست بردن بکابل سپاه .
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت وبرد و گریز.
دگر هرچه ماند ازبزرگان و خرد
ز بهر خورش پاره کردند و برد.
گفت نعم طایفه ای بر این صفت که بیان کردی قاصرهمت ، کافر نعمت که ببرند و بنهند و نخورند. (گلستان سعدی ). جوانمرد که بخورد و بدهد به از عابد که ببردو بنهد. (گلستان سعدی ).
حاجی تو نیستی شتر است از برای آنک
بیچاره خار میخورد و بار میبرد.
برند از برای دلی بارها
خورند از برای گلی خارها.
- بر بردن . رجوع به بردن شود.
- بردن از جای ؛ دور کردن و گرداندن از اعتقاد :
رای مرا این سخن از جای برد
کآب سخن را سخن آرای برد.
- بردن روزی ؛ گرد کردن آن . نقل و جمع کردن آن :
قسمت خود میخورند منعم و درویش
روزی خود می برندپشه و عنقا.
- بردن گلوله عضوی از اعضای کسی را ؛ مجروح کردن یا قطع کردن گلوله قسمتی از عضو را.(یادداشت مؤلف ).
- پای بردن ؛ قدم نهادن :
تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا
پای نتوانند بردن بر بساط مصطفی .
- جان بردن ؛ کنایه از سالم در رفتن . نجات یافتن . از خطر مرگ خود را بر کنار داشتن :
به هر کشوری هر که فرمان نبرد
ز دست دلیران او جان نبرد.
ای طالب روزی بنشین که بخوری و ای مطلوب اجل مرو که جان نبری . (گلستان سعدی ). اگر رفتی بردی و اگر خفتی مردی . (گلستان سعدی ).
- || گرفتن جان :
تو کودک خرد و من چنان سارنجم
جانم ببری همی ندانی رنجم .
و رجوع به لغت جان بردن شود.
- دست بردن به ؛ پرداختن به . اشتغال ورزیدن به . اقدام کردن :
چو طبعی نداری چوآب روان
مبر دست زی نامه ٔ خسروان .
یکی موبدی بود یزدان پرست
که هرگز نبردی به بیداد دست .
فریدون و هوشنگ یزدان پرست
نبردند هرگز بدین کار دست .
بدان دست بردند آهنگران
چو شدساخته کار گرز گران .
- || دست بردن به خوردن ؛ یازیدن و دراز کردن دست برای خوردن . به خوردن پرداختن :
شما دست شادی به خوردن برید
به یک هفته اندر چمید و چرید.
- دست بشمشیر یا گرز بردن ؛ انتقام را کمر بستن . جنگ را آماده شدن . جنگ کردن . حمله کردن . گرز یا شمشیر برگرفتن به دست برای حمله یا جنگ یا ضربت زدن :
کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد بایدبشمشیر دست .
بشدآب گردان مازندران
چو من دست بردم به گرز گران .
چو دست از همه حیلتی درگسست
حلالست بردن بشمشیر دست .
- رخت بیرون بردن از جهان ؛ مردن :
چو بهرام از جهان بیرون برد رخت
کجا ماند بخسرو تاج یا تخت .
- سر بخورشید بردن ؛ سر به خورشید سودن یا رسانیدن یا سر بر آسمان سودن یا رسانیدن ؛ مقامی بس بلند یافتن . ارجمندی و جلال و جاه و افتخار یافتن :
فریدون بخورشید بر برد سر
کمر تنگ بسته بکین پدر.
همه چیز من و اقبال من از دولت تست
خدمت فرخ تو برد به خورشید سرم .
- گلیم خویش بیرون بردن ؛ خویشتن را رهایی بخشیدن . خر و بار خود را به یکسو کشاندن . جان و مال خویش را از خطر رهانیدن :
دونان چو گلیم خویش بیرون بردند
گویند چه غم گر همه عالم مردند.
- مژده بردن ؛ بشارت دادن . خبر خوش رسانیدن به کسی :
همانگه مرا با سواری دگر
بگفتا که رو شاه را مژده بر.
همه مژده بردند نزد قباد
که فرزند بر شاه فرخنده باد.
|| متصل کردن . پیوستن .
- روزه بروزه کردن ؛ در دو روز پیاپی افطار ناکردن . (یادداشت مؤلف ).
|| خارج کردن .
- از رو بردن ؛ از میدان بدر کردن مزاحمی را یا پررویی را.
- || بیشرمی یا پررویی را به شرمگنی و تمکین واداشتن .
|| داخل کردن . (یادداشت آقای گنابادی ) :
روز و شب میباشد آن ساعت که همچون آفتاب
مینمایی روی و دیگر باز روزن میبری .
|| یافتن . (انجمن آرا) (برهان ). پیدا کردن . || مطلع شدن . وقوف یافتن . آگاه شدن . در ترکیبات ذیل :
- پی بردن ؛ وقوف پیدا کردن . آگاه شدن :
ولی اهل صورت کجا پی برند. سعدی .
- راه بردن ؛ راه جستن . راه پیدا کردن :
بسیار بگردیدو راه بجایی نبرد. (گلستان سعدی ).
بتنها نداند شدن طفل خرد
که مشکل توان راه نادیده برد.
- || دریافتن . فهم کردن : و راه از صورت بمعنی نبرد.(گلستان سعدی ).
- || رسیدن . دست یافتن :
ناز پرورد تنعم نبرد راه بدوست
عاشقی شیوه ٔ رندان بلاکش باشد.
- ره بردن ؛ رفتن و هدایت شدن . اطلاع یافتن :
چو من دورم از این همه بدخویی
بمینو همی ره برم از نوی .
پس مردی بیامد از بردع گفت خبرداری از عاصم گفت دارم فرو آمده است بر در بردع بفلان جای گفت تو راه دانی بردن بر لشکر او اندر شب گفت توانم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- || رسیدن . واصل شدن :
گرنشاید بدوست ره بردن
شرط یاریست در طلب مردن .
من که ره بردم بگنج حسن بی پایان دوست
صدگدای همچو خود را بعد از این قارون کنم .
|| آزمودن . (یادداشت مؤلف ). || گفتن . (یادداشت مؤلف ).
- بردن نام کسی ؛ ذکر آن . گفتن آن . نوشتن آن .
- نام بردن ؛ اسم بردن . بر زبان یا بر قلم آوردن نام کسی . مذکور داشتن :
چنین داد پاسخ ورا پورسام
که خسرو ترا شاه برده ست نام .
گر از کیقباد اندر آری شمار
بر این تخمه بر سالیان شد هزار
که با تاج بودند و بر تخت زر
سرآمد کنون نام ایشان مبر.
بدین نامه در نام ایشان ببر
ز رنجی که بردند یابند بر.
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
نخست بر منابر نام ما برند. (تاریخ بیهقی ).
کسی نام حاتم نبردی برش
که سودا نرفتی از آن بر سرش .
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان بزشتی برد.
... و نام پادشاهان جز بنکویی نبردم . (گلستان سعدی ).
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش بنکویی نبرند.
- سپاس بردن ؛ سپاس گفتن . شکر گفتن :
نهاد از شرمناکی دست بر رخ
سپاسش برد و بازش داد پاسخ .
|| گرفتن . (آنندراج ). اخذ کردن . (یادداشت مؤلف ) :
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیان است چرا باید سوگند.
نام خرد و فهم نکو ما ز تو بردیم
انگور ز انگور برد رنگ و به از به .
- استعانت بردن ؛ کمک گرفتن :
مسلم جوان راست برپای جست
که پیران برند استعانت بدست .
- امید بردن ؛ امید گرفتن . امیدوار شدن :
زانکه پیلم دید هندستان بخواب
از خراج امید برد و شد خراب .
- پند بردن ؛ پند گرفتن :
در کیش عشق دشمنی و دوستی یکی است
ما پند از نصیحت بیگانه برده ایم .
- زن بردن ؛ زن گرفتن .
- لقب بردن از ؛ لقب گرفتن از :
سهل کاری است امیرالشعرایی بردن
لیکن از میوه ٔ با سهل نه سرگین کش میر.
|| عرض کردن . (یادداشت مؤلف ). عرضه کردن . تقدیم کردن . پیش داشتن مطلبی یا سخنی را.
- داوری بردن ؛ به داوری رفتن . بقضاوت رفتن . برای حکومت نزد قاضی رفتن : داوری پیش قاضی بردند. (گلستان سعدی ).
- شکایت بردن ؛ به شکایت نزد کسی رفتن : پسر از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد. (گلستان سعدی ).
- نیاز بردن به ؛ عرض حاجت کردن به . (یادداشت مؤلف ) :
یکی موبدی داستان زد به ری
که هرکس که دانا بد و نیک پی
اگر پادشاهی کند یک زمان
زدانش بپرد سوی آسمان
به از بنده بودن بسالی دراز
بگنج جهاندار بردن نیاز.
|| حاصل کردن . (آنندراج ) : و سبکری بطبس آمد و بارگی نداشت که به سیستان آمدی زانچه برطاهر و یعقوب کردبرد. (تاریخ سیستان ).
توانگرا چو دل و دست کامرانت هست
بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی .
چو عاشق میشدم گفتم که بردم جوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد.
|| گذرانیدن . گذاشتن . (یادداشت مؤلف ).
- بسربردن ؛ روز گذاشتن . طی کردن . گذراندن :
جهان را تازه تر دادند روحی
بسر بردند صبحی در صبوحی .
چو بسیاری در این محنت بسر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد.
بسر برده ایام بی حاصلی
نیاسوده تا بوده از وی دلی .
چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پیدا بسر برد صوم .
ما نصیحت بجای خود کردیم
روزگاری در این بسر بردیم .
- || به پایان بردن . به انتها رساندن .
- || پی بردن . به کنه رسیدن :
فیلسوفی بسر نداند برد
سخنی را که او نهد بنیاد.
- بسر بردن با ؛ ساختن با. سازش داشتن با : ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری باهم بسر نبرند. (گلستان سعدی ).
- روزگار بردن ؛ گذراندن :
کسی کو بدانش برد روزگار
نه او باز ماند نه آموزگار.
بدانست افسون نیاید بکار
نباید بدین برد خود روزگار.
|| مقاسات کشیدن چنانکه رنجی را تحمل کردن . (یادداشت مؤلف ) :
همی خفتن و خاست با جفت مار
چگونه توان بردن ای شهریار.
- انتظار بردن ؛ انتظار کشیدن . تحمل انتظار کردن .
- انده و اندوه بردن ؛ رجوع به انده بردن و اندوه بردن در همین لغت نامه شود :
نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خوابست و باد.
- بردن اندوه ؛ تحمل آن . غم خوردن :
نبریم انده گیتی که بسی فایده نیست
اگر ایدونکه بریم انده اوور نبریم .
مبر انده ز بهر زر وگوهر
که ما را او همی باید نه زیور.
- بردن روزه کسی را ؛ سست و بیحال و پکر شدن ازروزه . (یادداشت مؤلف ).
- پشیمانی بردن ؛ ندامت و پشیمانی کشیدن :
کسی گر خوار گیرد راه دین را
برد فردا پشیمانی و کیفر.
- تحکم بردن ؛ تحمل تحکم کردن :
سخت است پس از جاه تحکم بردن
خوکرده بناز جور مردم بردن .
- تشنگی بردن ؛ تحمل تشنگی کردن :
از غایت تشنگی که بردم
در حلق نمیرود زلالم .
- تلخی بردن ؛ تحمل سختی وتلخکامی کردن :
بشیرین زبانی توان گوی برد
که پیوسته تلخی برد تندخوی .
- جفا بردن ؛ تحمل جفا کردن . برجفا صبر کردن :
بگیتی بتر زین نباشد بدی
جفا بردن از دست همچون خودی .
آنکه بی او بسر نشاید برد
گر جفایی کند بباید برد.
- جور بردن ؛ ستم کشیدن . تحمل ظلم و جور کردن : جور فراوان بردی و تحمل بیکران کردی . (گلستان سعدی ). خود را متهم کردن و جور بی ادبان بردن . (گلستان سعدی ).
سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند
جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن .
- خجالت بردن ؛ خجالت کشیدن . شرمسار شدن . شرمنده شدن . خجل شدن :
گر بقیامت روی بی خر و بار عمل
به که خجالت بری چون بگشایند بار.
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم .
- خواری بردن ؛ خواری کشیدن :
یکی را چو من دل بدست کسی
گرو بود و میبرد خواری بسی .
- رنج بردن ؛ تحمل مشقت و رنج کردن . کشیدن رنج :
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی .
همه رنج تو داد خواهد بباد
که بردی زآغاز تا کیقباد.
بسا نامداران که بردند رنج
نهانی نهادند هرجای گنج .
دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بیفایده کردند... (گلستان سعدی ). نبینی که باندک مایه رنجی که بردم چه مقدار تحصیل راحت کردم . (گلستان سعدی ).
- زحمت بردن ؛ تحمل زحمت کردن :
وگرنه چه حاجت که زحمت بری
ز خود بازگیری و هم خود خوری .
- ستم بردن ؛ تحمل ستم کردن :
ستم از کسی است بر من که ضرورتست بردن
نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم .
- ستیزه بردن ؛ تحمل ستیزه کردن :
ستیزه با بزرگان به توان برد
که از همدستی خردان شوی خرد.
- سختی بردن ؛ تحمل رنج و سختی کردن :
چون نعمت سپری شود سختی بری . (گلستان سعدی ).
- سخن بردن ؛ تحمل سخن درشت کردن از کسی :
من از کودکی تا شدستم کهن
بدینگونه از کس نبردم سخن .
- شرمساری بردن ؛ خجلت بردن . تحمل شرمندگی کشیدن . خجالت کشیدن : و خداوند سلاح را چون باسیری برند شرمساری بیشتر برد. (گلستان سعدی ). ترسم که از آنچه ندانم پرسند و شرمساری برم . (گلستان سعدی ). مبادا که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری . (گلستان سعدی ).
- عذاب بردن ؛ عذاب کشیدن :
تا کی بری عذاب و کنی ریش را خضاب
تا کی فضول گوئی و آری حدیث غاب .
مگر کرده بودم گناهی عظیم
که بردم در آن شب عذابی الیم .
- عقوبت بردن ؛ عقوبت کشیدن . تحمل کیفر و عقوبت کردن :
مسلط مکن چون منی بر سرم
ز دست تو به گر عقوبت برم .
- کیفر بردن ؛ کیفر کشیدن . عقوبت کشیدن :
چه گفتند دانندگان خرد
هرآنکس که بد کرد کیفر برد.
بناگفته بر چون کسی غم خورد
از آن به که برگفته کیفر برد.
عالم همه زین دو گشت پیدا
آدم هم از این دو برد کیفر.
- گردن بردن ؛ گردن کشیدن . عصیان و سرکشی کردن :
گردن نیارد برد ازو نه کهتر و نه مهترش
گر نه جهان میراث داد او را خدای قاهرش .
- گرسنگی بردن ؛ تحمل گرسنگی کردن : بسیری مردن به که گرسنگی بردن . (گلستان سعدی ).
- محنت بردن ؛ محنت کشیدن :
گر بغریبی رود از ملک خویش
محنت و سختی نبرد پینه دوز.
- منت بردن ؛ منت کشیدن :
دولت نبرد منت رسمی و معاشی
قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسایی .
|| ورزیدن . (یادداشت مؤلف ) :
زاد همی ساز و شغل خویش همی بر
چند بری شغل نای و شغل چغانه .
- حسد بردن ؛ حسد ورزیدن . رشک بردن . حسودی کردن : ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند. (گلستان سعدی ).
چنانش بینداخت ضعف جسد
که میبرد بر زیردستان حسد.
مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد میبرد.
نه من بر حال ایشان حسد میبرم . (گلستان سعدی ).
- رشک بردن ؛ حسد ورزیدن :
مرا دیدند و بر من رشک بردند
چنان کز رشک من گویی بمردند.
|| کردن . انجام دادن . انجام کردن در ترکیبات ذیل :
- التجا بردن ؛ پناه بردن :
التجا بسایه ٔ دیواری بردم . (گلستان سعدی ).
- اندیشه بردن ؛فکر کردن :
بدل اندیشه ٔ آن ماه میبرد
چو مستانش خیال از راه میبرد.
روا بود اندیشه بردن و تیمار خوردن . (گلستان سعدی ).
- بخواب بردن ؛ بخواب کردن : و چنان خود را بخواب غفلت برده اند که گویی مرده اند. (گلستان ).
- بدر بردن ؛ بدر کردن . بیرون بردن :
پس آنگه پای بر گیلی بیفشرد
ز راه گیلکان لشکر بدر برد.
چو بسیاری در این محنت بسر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد.
- بکار بردن ؛ استعمال کردن . (یادداشت مؤلف ).
- بوی بردن ؛ بوی کردن . احساس بوسیله ٔ شامه . استشمام کردن .
- || از رازی یا مطلبی نهانی اندکی آگاه شدن .
- پناه بردن ؛ ملتجی شدن :
بدستور شه برد خود را پناه
بدان داوری گشت از او دادخواه .
- تاختن بردن ؛ تاختن کردن :
بفرمود تا تاختن ها برند
همه روی کشور به پی بسپرند.
- حمله بردن ؛ حمله کردن :
یاسمن آمد بمجلس با بنفشه دست سود
حمله بردند و شکسته شد سپاه بادرنگ .
بنشناخت بانگی بر او زد بلند
بر او حمله ای برد و او را فکند.
- خواب بردن کسی را ؛ خواب کردن . به خواب شدن . خفتن . خواب شدن . به خواب رفتن :
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که بکاخ اندر یک شیشه شراب است .
- || خواب شدن :
هرکس که به تابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان .
- خواب بردن ؛ خوابیدن . خفتن . بخواب رفتن :
شب از درد بیچاره خوابش نبرد
به خیل اندرش دختری بود خرد.
از تشویش دزدان خوابش نبردی . (گلستان سعدی ).
- رحمت بردن ؛ رحم و دلسوزی کردن : گفتا نه که من بر حال ایشان رحمت میبرم . (گلستان سعدی ).
- سجده بردن ؛ سجده کردن . نماز بردن :
برجاس او بسربرگه باز و گه فراز
چون چاکری که سجده برد پیش شاه ری .
نور ضمیر مرا بنده شود آفتاب
تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار.
- سر در گریبان بردن ؛ سر بزیر افکندن بنشانه ٔ تمکین و تسلیم :
بتسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند.
- شادمانی بردن ؛ قرین شادی شدن . شادی بدست آوردن :
غمی کز پیش شادمانی بری
به از شادیی کز پسش غم خوری .
- طمع بردن ؛ طمع کردن :
طمع برد شوخی بصاحبدلی
نبود آن زمان در میان حاصلی .
- ظن بردن ؛ گمان کردن : و اگر کسی ظن ایدون برد که انواع افزون تر است از صورتهای فلکی ... (کشف المحجوب سکزی ).
گروهی فراوان طمع ظن برند
که گندم نیفشانده خرمن برند.
- غیرت بردن ؛ رشک بردن :
آفتاب و سرو غیرت میبرند
کافتاب سروبالا میرود.
- فرمان بردن ؛ فرمان کردن . اطاعت کردن :
سپهر همت او را همی کند خدمت
زمانه دولت او را همی برد فرمان .
موسی هرون را گفت که تو خلیفه بودی چون بگذاشتی که قوم گوساله پرست شدند هرون گفت فرمان نبردند. (قصص الانبیا ص 113). و قوم ثمود فرمان نبردند. (قصص الانبیاء ص 133).
اگر زمان کنی آنجا بخدمت آمد نیست
زتو اشارت و از بنده بردن فرمان .
عاشق آشفته فرمان چون برد
درد درمانسوز درمان چون برد.
- فروبردن ؛ فروکردن :
فقر سیاه پوش چو دندان فرو برد
جاه سپیدکار کند خاک در دهان .
بدرون راندن . بدرون کشیدن :
خوی زمانه داری از آن هر زمان چنو
صد را فروبری چو یکی را برآوری .
صد ره جهان بباد برانداخت خرمنم
صد ره اجل بخاک فروبرد گوهرم .
چو گوهر فروبرد گاو زمین
برون جست شیر سیاه از کمین .
چو بشنیدم ز شیرین داستان را
ز شیرینی فروبردم زبان را.
- || داخل کردن درون چیزی . خلاندن :
آنکس که ازو صبر محال است و سکونم
بگذشت و ده انگشت فروبرده بخونم .
همی رفت و می پخت سودای خام
خیالش فروبرده دندان بکام .
بخون خلق فروبرده بود پنجه ٔ کین
ندانمش که بقتل که شاطری آموخت .
- کار بردن ؛ استعمال کردن . راندن کار : و گنج خانه و عیال و سپاه که آنجا بماند همه به وی [ فیروز به سوفرا ] سپرد تا کار همی برد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- گمان بردن ؛ گمان کردن :
گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از آن یک بدست .
گمان مبر که مرا بی تو جای هال بود
جز از تو دوست کنم خون من حلال بود.
... و امیر خرم گشت چنانکه ما جمله گمان بردیم که سخت بزرگ خبریست . (تاریخ بیهقی ).
رضوانش گمان بردم چون این بشنیدم
از گفتن با معنی وز لفظ چو شکر.
گمان بردم که آفتاب برآمد. (گلستان سعدی ).
- مجاهده بردن ؛ کوشش و مجاهدت کردن : از قبح مشاهده ٔ او مجاهده میبرد. (گلستان سعدی ).
- ندامت بردن ؛ پشیمانی بردن . پشیمانی کشیدن . افسوس خوردن : هر که ناآزموده راکار بزرگ فرماید ندامت برد. (گلستان سعدی ).
- نماز بردن ؛ تعظیم کردن . خم شدن بنشان احترام و بندگی و عبودیت . (یادداشت مؤلف ) :
همه پاک بردند پیشش نماز
که کوتاه شد رنجهای دراز.
چو بر بام آن باره بنشست باز
بیامد پریروی و بردش نماز.
دوش ناگاه رسیدم بدر حجره ٔ او
چون مرا دید بخندید و مرا برد نماز.
زائران را مثل نماز برد
چون شمن در بهار پیش وثن .
بیامد برجم شه سرفراز
ز دور آفرین کرد و بردش نماز.
بتش را که آورده بد پیشباز
بصد لابه هرگاه بردی نماز.
چو فغفور را دید شد پیشباز
نشاند از بر تخت و بردش نماز.
بپای ایستادی و بردی نماز
زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز.
برند بی شک هر روز خسروان بزرگ
به پیش خانه ٔ او چون به پیش کعبه نماز.
شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوک
همی برند بر آن سجده گه ملوک نماز.
دامن جاه ترا جیب فلک برده سجود
قبله ٔ حکم ترا امر قضا برده نماز.
نمازش برد چون هندو پری را
ستودش چون عطارد مشتری را.
رخش چون لعل شد زان گوهر پاک
نمازش برد و رخ مالید برخاک .
رجوع به نماز بردن شود.
|| فریفتن . گمراه کردن . گول زدن (در ترکیبات از راه راست بردن و از راه معرفت بردن و از راه بردن و غیره ).
- از راه بردن ؛ فریفتن . گول زدن . از راه بدر کردن . گمراه ساختن . بگمراهی انداختن :
وگر دیو برده ست او را ز راه
بیکبارگی کرده گیتی تباه .
و از بتان دست بدارید و آن ابلیس بود که شما را بدین راه نمود و از راه راست ببرد. (قصص الانبیاء ص 132).
وز آن چون هندوان بردن ز راهش
فرستادن بترکستان شاهش .
بدل اندیشه ٔ آن ماه میبرد
چو مستانش خیال از راه میبرد.
گهی دیو هوس میبردش از راه
که میبایست رفتن از پی شاه .
کدامین بدره از ره برده بودت
کدامین دیو تلقین کرده بودت .
دیوش از راه معرفت میبرد
ملکش بانگ زد که لاتعجل .
|| در قمار از حریف غالب آمدن . (غیاث اللغات ). برحریف غالب شدن . در بازیهای عادی و مسابقه و قمار برحریف فائق آمدن و پیروز شدن . گرو بردن . (آنندراج ). مقابل باختن . سبق بردن :
چو گردان بمیدان نهادند روی
ز ترکان بتندی ببردند گوی .
گفتم جان پدر این خشم چیست
از پی یک بوسه که بردم به نرد.
راست گفتی عتاب او با من
هست از بهر بردن جناب .
گوی زدند چنانک از آن دوازده هزارگوی ببردند. (تاریخ سیستان ).
روی فلک را ببرد صبح مگر
صبح مگر با فلک قمار کند.
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو
اکنون نمی ستاند چیزی زدست کس
دست تو تا نگردد برده جناب تو.
بردی دل فکار بیک دستبرد عشق
جان ماند و دست خون شد و آن هم تو میبری .
طرفه قماری بود بازی عشق بتان
باختنش بردن است بردن آن باختن .
تا مرا افکند از پا عشق آن وحشی غزال
در دویدن طفل اشک من ز آهو برده است .
- دست بردن ؛ غالب گشتن در شرط و بازی قمار :
همه سر بسر دست نیکی برید
جهان جهان را ببد نسپرید.
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را ببد نسپریم .
بیم جانست در این بازی بیهوده مرا
چکنم دست تو بردی که دغل باخته ای .
- سبق بردن ؛ پیشی گرفتن :
گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی
آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ .
سبق برد رهرو که برخاست زود
پس از نقل بیدار بودن چه سود.
که آهسته سبق برد از شتابان . (گلستان سعدی ).
|| ربودن . (انجمن آرا) (برهان ) (آنندراج ) : و وی پیش پدر کارهای بزرگ کرد و اثرهای مردانگی فراوان نمود و از پشت اسب مبارز برد. (تاریخ بیهقی ).
- بردن دل ؛ ربودن دل و شیفته ٔ خود ساختن کسی را :
هر که چیزی ز کسی برد خبر دارد از آن
تو دلم برده ای ای ماه و ترا نیست خبر.
دلش را برده بود آن هندوی چست
بترکی رخت هندو را همی جست .
این چه رفتار است کارامیدن از من میبری
هوشم از دلم میربایی عقلم از تن میبری .
- دل بردن ؛ ربودن دل و شیفته ٔ خود کردن کسی را :
گفتم لب ترا که دل من ببرده ای
گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد؟
رجوع به دل بردن شود.
|| توسعاً دزدیدن . (یادداشت مؤلف ). گرفتن نه بدلخواه . بزور گرفتن :
مال فراز آوری بکار نداری
تا ببرند ازدر و دریچه و پاچنگ .
هرکه چیزی زکسی برد خبر دارد از آن
تو دلم برده ای ای ماه و ترا نیست خبر.
آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند.
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست .
- رخت کسی را پاک بردن ؛ ربودن هست و نیست او :
سر زلف تو چون هندوی بی باک
به روز پاک رختم را برد پاک .
|| زایل کردن . رفع کردن . زایل ساختن . سلب کردن . محو کردن . ستردن . از میان برداشتن . تلف کردن . برطرف کردن . زدودن . دور کردن :
ابوسعد آنکه از گیتی بدو بربسته شد دلها
مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا.
چپ لشکر شاه ایران ببرد
به پیش سپه در نماند ایچ گرد.
نگه کن کجا آفریدون گرد
که از پیر ضحاک شاهی ببرد.
پس اندر همی تاخت شاپور گرد
بگرد از هوا روشنایی ببرد.
سپاهی بیاورد بهرام گرد
که از آسمان روشنایی ببرد.
زمانه چو اورا ز شاهی ببرد
همان تاج او دیگری را سپرد.
بدو گفت بهرام کای مرد گرد
سزا آن بود کزتو شاهی ببرد.
رو رو که بیک باره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن ای دوست برهواری
یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن یا یکسره بیزاری .
اندر داروهایی که بوی آهک را ببرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و شهوت طعام زیادت کند [ انار ترش ] و شهوت جماع ببرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
و همه ٔ آتشکده ها را امت او بکشد و ملک از خاندان پارسیان ببرند.(فارسنامه ٔ ابن بلخی ). و این کتاب کوچک نیست و پادشاهی برد و ترا از یزدان برآورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 87). و خاصیتش (شراب ) آن است که غم را برد. (نوروزنامه ). و روغن جو قوبای صفرا ببرد و روغن گندم قوبای سودا ببرد. (نوروزنامه ). شرابی که بترشی زند... آرزوی مجامعت ببرد و پی ها را سست کند. (نوروزنامه ). بحکم آنک هر ضعفی که دل را افتد از غم یا اندیشه آنرا بگوهر زر و سیم توان برد. (نوروزنامه ).
می خور که ز تو هزار علت ببرد
اندیشه ٔ هفتاد و دو ملت ببرد.
مرمرا باور نمیآید زروی اعتقاد
حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن .
طمع میبرد از رخ مرد آب
سیه روی شد تا گرفت آفتاب .
مجال سخن تا نبینی ز پیش
به بیهوده گفتن مبر قدر خویش .
گر تو قرآن باین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی .
دوش مرغی بصبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش .
چند گویی که باده غم ببرد
دین و دنیا ببین که هم ببرد.
دوش میگفت بمژگان درازت بکشم
یارب از خاطرش اندیشه ٔ بیداد ببر.
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشه ٔ خطا ببرد.
- آبرو بردن ؛ سلب حیثیت کردن :
وگر پرسدت آنچه دانی بگوی
به بسیار گفتن مبر آبروی .
بشب گر ببردی بر شحنه سوز
گناه آبرویش ببردی بروز.
- از خویشتن یا از خود بردن ؛ از خود بی خبر کردن . از خود بیخود کردن :
ترنگ کمانهای بازوشکن
بسی خلق را برده از خویشتن .
- از دست بردن ؛ از خود بدر کردن . از خود بیخود ساختن :
ملک چون شد زنوش ساقیان مست
غم دیدار شیرین بردش از دست .
- از سر بردن ؛ دور کردن از سر :
مشعله ای برفروز مشغله ای پیش گیر
تا ببرند از سرت زحمت خواب و خمار.
- از یاد بردن ؛ از یاد محو کردن . ستردن از خاطر :
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر.
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر.
انجمنها ز نکویان جهان دیدم لیک
جلوه ٔ روی نکوی تو ببرد از یادم .
- بردن روشنایی ؛ رفع نور در اصطلاح احکامیان . (التفهیم ص 497).
- دوشیزگی بردن ؛ زایل کردن پرده ٔ بکارت دوشیزه .
- نقش بردن ؛زدودن نقش و زایل کردن آن :
یارب ندانم از سر پیمان ما که برد
یا از نگین عهد تو نقش وفا که برد.
|| فاسد کردن . (آنندراج ) :
ای که زاهد برد از حرف خنک هوش ترا
با خبر باش که سرما ببرد گوش ترا.