برانگیختن
لغتنامه دهخدا
برانگیختن . [ ب َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) انهاض . اشخاص . حض . (دهار) (ترجمان القرآن ). تحریض . (دهار). تحریض کردن . (ناظم الاطباء).تثویر. اثاره . (ترجمان القرآن ). حث . (دهار). استحثاث . (تفلیسی ). تهییج . (المصادر زوزنی ). تهییج . تحریک . تحریک کردن . (ناظم الاطباء). تضریه . اغراء. برآغالیدن . (آنندراج ). برافژولیدن . (یادداشت مؤلف ). واداشتن به . بعث . ابتعاث . ترغیب کردن . (ناظم الاطباء). بلبال .بلبله . (یادداشت مؤلف ) : و او را برانگیخت پی کاری که وی برای آن کافی است . (تاریخ بیهقی ).
ز چیز کسان وز برانگیختن
بپرهیز و از خیره خون ریختن .
امیر ابوالحرث را با سر رضا آوردند و فائق را از سر وحشت برانگیختند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- برانگیختن آتش از کسی ؛ او را سخت به خشم آوردن . بر چیزی تحریک کردن :
نکیسا چون ز شاه آتش برانگیخت
ستای باربد آبی بر او ریخت .
- برانگیختن بر کاری ؛ استحثاث . (مهذب الاسماء).
- برانگیختن دستان ؛ سر کردن قصه . سر رسیدن نغمه :
قفسها به هر شاخی آویخته
در او مرغ دستان برانگیخته .
- برانگیختن دل ؛ تحریک و تهییج کردن :
ابر شاه زشتی است خون ریختن
به اندک سخن دل برانگیختن .
- برانگیختن سخن ؛ سر کردن و گفتن سخن :
وزین شیوه سخنهائی برانگیخت
که از جان پروری با جان در آمیخت .
- برانگیختن کسی را بر کسی ؛ کسی را بر کسی شوراندن .
- برانگیختن گواه ؛ شاهد آوردن : اگر علی دختر بمن ندهد گواه برانگیزم که علی زنا کرده است . علی گفت گواه از کجا آوری . (کتاب النقض ).
- نقش و تماثیل برانگیختن ؛ پدید آوردن و تصویر کردن نقش :
نقش و تماثیل برانگیختند
از دل خاک و دو رخ کوهسار.
|| بشتاب راندن . باتندی به حرکت درآوردن . بتاختن واداشتن :
همه بادپایان برانگیختند
همی گرد با خوی برآمیختند.
برانگیخت اسب و بیفشرد ران
بگردن برآورد گرز گران .
بهر سو که باره برانگیختی
همان خاک با خون برآمیختی .
برآورد گرز گران را بدوش
برانگیخت رخش و برآمد بجوش .
چو از پادشاهیش بگریختیم
شب تیره اسبان برانگیختیم .
چو بهرام جنگی برانگیخت اسب
یلان سینه و گرد ایزدگشسب .
ابر بهاری زدور اسب برانگیخته
وز سم اسب سیاه لؤلؤ تر ریخته .
گر بگردانی بگردد ور برانگیزی رود
برطراز عنکبوت و حلقه ٔ ناخن پرای .
|| انگیختن . بپا کردن . بلند کردن . (آنندراج ). برخیزاندن .
- برانگیختن رستخیز ؛ قیامت بپا کردن . شور درافکندن . آشوب و فتنه بپا کردن :
من و این سواران و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز.
چو او مرز گیرد بشمشیر تیز
برانگیزد اندر جهان رستخیز.
وگرنه من و گرز و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز.
- برانگیختن کسی را یا چیزی را ؛ برجای بلند کردن آن را. برخیزاندن :
برانگیختندم ز جای نشست
همی تاختندی مرا بسته دست .
- برانگیختن گردوغبار و غیره ؛ بهوا برداشتن آن .اثاره :
سپاه از دو سو اندر آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند.
چنین گفت کز کین فرشیدورد
ز دریا برانگیزم امروز گرد.
که پیش آورم کین فرشیدورد
برانگیزم از سنگ وز آب گرد.
هر آنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد.
چو از مشرق برآید چشمه ٔ نور
برانگیزد ز دریا گرد کافور.
برانگیختم گرد هیجا چو دود
چو دولت نباشد دلیری چه سود.
آهی کن و از جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ابزار.
|| از میان بردن . زدودن . برطرف کردن : اگر از من حرکتی متولد گشت که لایق و موافق بندگی و عبودیت نبود عذر آن بخواهی و آتش خشم بنشانی و غبار کراهیت برانگیزی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || بیرون کشیدن :
زبادام تر آب گل برانگیخت
گلابی بر گل بادام میریخت .
عقیق از تارک لؤلؤ برانگیخت
گهر می بست و مروارید میریخت .
|| حشر. (ترجمان القرآن ) (دهار). نشر. (یادداشت مؤلف ). بعث . مبعوث کردن :
که یزدان پاک از میان گروه
برانگیخت ما را ز البرز کوه .
عبدالقادر گیلانی ... در حرم کعبه روی برحصبا نهاده همی گفت ای خداوند... در روز قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم . (گلستان ).
- برانگیختن مردگان ؛ مبعوث کردن آنان .
|| متنبه کردن . بیدار کردن . (ناظم الاطباء). || برکشیدن . (آنندراج ). || برکندن . || از بیخ برکندن . || باعث صادر شدن . || آموختن . (ناظم الاطباء).
ز چیز کسان وز برانگیختن
بپرهیز و از خیره خون ریختن .
امیر ابوالحرث را با سر رضا آوردند و فائق را از سر وحشت برانگیختند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- برانگیختن آتش از کسی ؛ او را سخت به خشم آوردن . بر چیزی تحریک کردن :
نکیسا چون ز شاه آتش برانگیخت
ستای باربد آبی بر او ریخت .
- برانگیختن بر کاری ؛ استحثاث . (مهذب الاسماء).
- برانگیختن دستان ؛ سر کردن قصه . سر رسیدن نغمه :
قفسها به هر شاخی آویخته
در او مرغ دستان برانگیخته .
- برانگیختن دل ؛ تحریک و تهییج کردن :
ابر شاه زشتی است خون ریختن
به اندک سخن دل برانگیختن .
- برانگیختن سخن ؛ سر کردن و گفتن سخن :
وزین شیوه سخنهائی برانگیخت
که از جان پروری با جان در آمیخت .
- برانگیختن کسی را بر کسی ؛ کسی را بر کسی شوراندن .
- برانگیختن گواه ؛ شاهد آوردن : اگر علی دختر بمن ندهد گواه برانگیزم که علی زنا کرده است . علی گفت گواه از کجا آوری . (کتاب النقض ).
- نقش و تماثیل برانگیختن ؛ پدید آوردن و تصویر کردن نقش :
نقش و تماثیل برانگیختند
از دل خاک و دو رخ کوهسار.
|| بشتاب راندن . باتندی به حرکت درآوردن . بتاختن واداشتن :
همه بادپایان برانگیختند
همی گرد با خوی برآمیختند.
برانگیخت اسب و بیفشرد ران
بگردن برآورد گرز گران .
بهر سو که باره برانگیختی
همان خاک با خون برآمیختی .
برآورد گرز گران را بدوش
برانگیخت رخش و برآمد بجوش .
چو از پادشاهیش بگریختیم
شب تیره اسبان برانگیختیم .
چو بهرام جنگی برانگیخت اسب
یلان سینه و گرد ایزدگشسب .
ابر بهاری زدور اسب برانگیخته
وز سم اسب سیاه لؤلؤ تر ریخته .
گر بگردانی بگردد ور برانگیزی رود
برطراز عنکبوت و حلقه ٔ ناخن پرای .
|| انگیختن . بپا کردن . بلند کردن . (آنندراج ). برخیزاندن .
- برانگیختن رستخیز ؛ قیامت بپا کردن . شور درافکندن . آشوب و فتنه بپا کردن :
من و این سواران و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز.
چو او مرز گیرد بشمشیر تیز
برانگیزد اندر جهان رستخیز.
وگرنه من و گرز و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز.
- برانگیختن کسی را یا چیزی را ؛ برجای بلند کردن آن را. برخیزاندن :
برانگیختندم ز جای نشست
همی تاختندی مرا بسته دست .
- برانگیختن گردوغبار و غیره ؛ بهوا برداشتن آن .اثاره :
سپاه از دو سو اندر آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند.
چنین گفت کز کین فرشیدورد
ز دریا برانگیزم امروز گرد.
که پیش آورم کین فرشیدورد
برانگیزم از سنگ وز آب گرد.
هر آنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد.
چو از مشرق برآید چشمه ٔ نور
برانگیزد ز دریا گرد کافور.
برانگیختم گرد هیجا چو دود
چو دولت نباشد دلیری چه سود.
آهی کن و از جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ابزار.
|| از میان بردن . زدودن . برطرف کردن : اگر از من حرکتی متولد گشت که لایق و موافق بندگی و عبودیت نبود عذر آن بخواهی و آتش خشم بنشانی و غبار کراهیت برانگیزی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || بیرون کشیدن :
زبادام تر آب گل برانگیخت
گلابی بر گل بادام میریخت .
عقیق از تارک لؤلؤ برانگیخت
گهر می بست و مروارید میریخت .
|| حشر. (ترجمان القرآن ) (دهار). نشر. (یادداشت مؤلف ). بعث . مبعوث کردن :
که یزدان پاک از میان گروه
برانگیخت ما را ز البرز کوه .
عبدالقادر گیلانی ... در حرم کعبه روی برحصبا نهاده همی گفت ای خداوند... در روز قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم . (گلستان ).
- برانگیختن مردگان ؛ مبعوث کردن آنان .
|| متنبه کردن . بیدار کردن . (ناظم الاطباء). || برکشیدن . (آنندراج ). || برکندن . || از بیخ برکندن . || باعث صادر شدن . || آموختن . (ناظم الاطباء).