براندیشیدن
لغتنامه دهخدا
براندیشیدن . [ ب َاَ دَ ] (مص مرکب ) اندیشیدن . فکر کردن : چون نامه ٔ مردان بدو رسید براندیشید و صلح اجابت کرد بر پانصد هزاردرم وصد غلام ... (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
بکردار بد هیچ مگشای چنگ
براندیش از دوده و نام و ننگ .
می خواه و طرب جوی و زبهر طرب خویش
می را سببی ساز و براندیش و برآغال .
گر براندیشی بریدستی ره دور و دراز
چون نیندیشی که این رفتن بدینسان تا کجا.
|| ترسیدن . بیم داشتن . واهمه کردن :
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا.
تو ای بهمن جادوی تیره جان
براندیش از کردگار جهان .
چون از آن روز برنیندیشی
که بریده شود در او انساب .
براندیش از افتان و خیزان تب
که رنجور داند درازی شب .
رجوع به اندیشیدن شود.
بکردار بد هیچ مگشای چنگ
براندیش از دوده و نام و ننگ .
می خواه و طرب جوی و زبهر طرب خویش
می را سببی ساز و براندیش و برآغال .
گر براندیشی بریدستی ره دور و دراز
چون نیندیشی که این رفتن بدینسان تا کجا.
|| ترسیدن . بیم داشتن . واهمه کردن :
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا.
تو ای بهمن جادوی تیره جان
براندیش از کردگار جهان .
چون از آن روز برنیندیشی
که بریده شود در او انساب .
براندیش از افتان و خیزان تب
که رنجور داند درازی شب .
رجوع به اندیشیدن شود.