برآمدن
لغتنامه دهخدا
برآمدن . [ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) بالا رفتن .(ناظم الاطباء). بالا آمدن . (فرهنگ فارسی معین ). رسیدن . بلند شدن . بالا گرفتن . بالا کشیدن . بر شدن . بربلندی رفتن . به هوا رفتن . علاء. تعلیه . معالاة. تعلی . تعالی . استعلاء. اعلیلاء. بر بلندی برآمدن . (منتهی الارب ).
بگذرد سالیان که برناید
روزی از مطبخش یکی خنجیر .
ببالا برآئی یکی مرغزار
ببینی بکردار خرم بهار.
سر تخت پستش برآمد بماه
دگرباره شد شاه و بگرفت گاه .
ابر آزاری برآمد از کنار کوهسار
باد فروردین بجنبید از میان مرغزار.
بروز پاک ناگه شب درآمد.
ببالا برآمدند و طبل زدند و بانگ محمود کردند. (تاریخ سیستان ).
گر جهد کنی بعلم ازین چاه
یک روز به مشتری برآیی .
میر تو رسول است طاعتش دار
تا سرت برآید بچرخ خضرا.
ز دریا دودرنگ ابری برآمد
ای نظامی جهان پرستی چند
به بلندی برای پستی چند.
سرخجالتم از پیش برنمی آید
که در چگونه بدریا برند ولعل بکان .
چون بر پشته ای برآمد که بر ضیعت های همدان و مواضع آن مشرف بود هیچ عمارتی ظاهر ندید. (تاریخ قم ). لاوکی داشت پر از طعام و دود از سر او برمی آمد. (تاریخ قم ).
درختی که عمری برآمد بلند
توان در یکی لحظه از بیخ کند.
سراغ یوسف خود گیرم و قرار نگیرم
اگر بماه برآیم و گر بچاه درافتم .
اگر نزد آن شاه پردل شوی
صد ایوان بکیوان برآیدترا.
- برآمدن آواز و بانگ و تراک و تبیره و خروش و فریاد و غریو غوغا و نعره و نوا و ... برخاستن آن . بلند شدن صدای آن :
برآمد «بدار» و «بگیر» و «ببند»
به تیغ و کمان و بگرز و کمند.
چو شب روز شد بامداد پگاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه .
بدانگه که لشکر بجنبد ز جای
تبیره برآید ز پرده سرای .
فکندند گویی بمیدان شاه
برآمدخروش دلیران بماه .
از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ .
و غریو از خانگیان وی و اهل حرم برآمد. (تاریخ بیهقی ). و غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند. (تاریخ بیهقی ). چون روز شد کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد. (تاریخ بیهقی ).
نهاده گوش به آواز تعزیت شب و روز
که تا که میرد یااز کجا برآید وای .
از خانه بدرمیای تا برناید
آواز منادیان که خر گم گشته .
پیاپی شد غزلهای فراقی
برآمد بانگ نوشانوش ساقی .
سخن چون زآن بهار نو برآمد
خروشی بیخود از خسرو برآمد.
برآید از جهان از خلق فریاد
اگر باشد بدین شکل آدمیزاد.
- برآمدن از خواب ؛ برخاستن و بیدار شدن :
سپیده چو سرزد ز دریای آب
سر شاه ایران برآمد ز خواب .
در این میان حجام از خواب برآمد. (کلیله و دمنه ).
همانا بخت از خوابم برآمد
که ماه نازنینم بر سرآمد.
- برآمدن باد ؛ وزیدن آغاز کردن :
برآمد بادی از اقصای بابل
هبوبش خاره در و باره افکن .
فی الحال بادی عظیم برآید. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
- برآمدن بخار یا دود ؛ متصاعد شدن آن . به هوا رفتن آن :
تیره بخاری برآمد از لب دریا
جمله بپوشیده روی گنبد اخضر.
از آن آتش برآمد دودت اکنون
پشیمانی ندارد سودت اکنون .
نا گهی پای وجودش بگل اجل فرورفت و دود فراق از دودمانش برآمد. (گلستان سعدی ).
- برآمدن گرد ؛ بپاخاستن آن . بهوا بلند شدن آن :
همی ساختند آن دو لشکر نبرد
همی تا برآمدبخورشید گرد.
برآمد گردی از ره توتیارنگ
که روشن چشم ازو شد چشم در سنگ .
|| طلوع کردن . سر زدن . بازآمدن . طالع شدن .دمیدن . شرق . (تاج المصادر). شروق . (تاج المصادر). روی نمودن . (ناظم الاطباء). بزوغ . (تاج المصادر). هل ؛ برآمدن هلال . اهلال ؛ برآمدن ماه نو. استهلال ؛ برآمدن ماه نو. اشراق ؛ برآمدن آفتاب . (منتهی الارب ) : گفت بروید بزمین حیدا و هر چه بیابید غارت کنید و هر که با شما حرب کند بکشید که پیش از آفتاب برآمدن بر من آیید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و نیز گویند که اگرغلغل و شورش ایشان نیستی این خلق زمین بر آمدن آفتاب و فرو شدنش شنیدندی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو فردا برآید خور از خاوران
برآئیم یکسر به مازندران .
پس روشنی تیرگی گیرد آب
برآید پس تیره شب آفتاب .
چنین تا برآمد سپیده دمان
بزرگان چین را سرآمد زمان .
و چون نزدیک آید به برآمدن آن شعاعهای او راکه گردبرگرد سایه است نخست بینیم . (التفهیم ). یکی شرقی ، و برآمدن از سوی اوست . (التفهیم ).
چو زاغ شب بجابلسا رسید از حد جابلقا
برآمد صبح رخشنده چو از یاقوت عنقائی .
ای هفت مدبر که برین پرده سرائید
تاچند چو رفتید دگرباره برآئید.
چنین گویند که چون آفتاب برآمدی . (قصص الانبیاء).
بس زود برآمد ز فلک کوکب سعدم
چه سود که در وقت فروشد چو برآمد.
برنامده سپیده ٔ صبح ازل هنوز
کو بر سیه سپید ابد بوده پیشوا.
صبح برآمد چه شوی مست خواب
کز سر دیوار گذشت آفتاب .
چو لعل آفتاب از کان برآمد
ز عشق روز شب را جان برآمد.
بروز من ستاره بر میایاد
ببخت من کس از مادر مزایاد.
آتش در دلش افتاد تا روز قیامت نیارست خفت چون روز برآمد بصفه بازشد و بر تخت نشست متفکر و متحیر و اندوهگین . (تذکرة الاولیاء عطار).
شب هجران دوست ظلمانی است
ور برآید هزار مهتابش .
بلطف اندک اندکش بیدار کرد که خیز آفتاب برآمد. (گلستان سعدی ). چنانکه در شب تاری صبح برآید یا آب حیات از ظلمات درآید. (گلستان سعدی ).
دیدم بخواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سرآمدی .
چو آفتاب می از مشرق پیاله برآمد
ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآمد.
ماه اگر بی تو برآید بدو نیمش بزنند
دولت احمدی و معجزه ٔ سلطانی .
|| روییدن . (ناظم الاطباء). دمیدن . (آنندراج ). رستن . سبز شدن . بزرگ شدن . بالیدن . بالا آمدن . بالا گرفتن . ترقی یافتن ؛ اخضاب برآمدن گیاه از زمین . خضب ؛ برآمدن گیاه از زمین . (منتهی الارب ) : چشمه ها و کاریزها آب گرفت و از زمین نبات برست و درختان برآمد و بار داد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
کنون زآن درختی که دشمن بکند
برومند شاخی برآمد بلند.
از لب جوی عدوی تو برآمد ز نخست
زین سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال .
این خاک سیه بیند و آن دایره ٔ سبز
گه تیره و گه روشن و گه خشک و گهی تر
نعمت همه آن داند کز خاک برآید
با خاک همان خاک نکو آید و درخور.
حق تعالی بفضل خود درخت کدو را پیدا گردانید و همان ساعت درخت کدو برآمد. (قصص الانبیاء ص 136). چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ سال بود. (نوروزنامه ). و چون پیچیده وناهموار برآید تنگ سال بود. (نوروزنامه ). و جو را هرکجا بیندازی برآید. (نوروزنامه ). و بداشت تا ریش وی برآمد. (نوروزنامه ).
مرغان چمن نعره زنان دیدم و گریان
زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد.
نسیم زلف تو چون بگذرد بتربت حافظ
ز خاک کالبدش صدهزار لاله برآید.
دندان سداسه ٔ او بیفتد و بجای آن دیگر برآیند. (تاریخ قم ). و اغصان که از اصول آن هر دو سرو برآمده بودند اعقاب و فرزندان ایشانند. (تاریخ قم ). و شاخه ها که از اصول این هر دو سرو برآمده اند اعقاب عبداﷲ و احوص اند. (تاریخ قم ).
بر سیه خانه ٔ لیلی بزند برق اینجا
به چه امید برآید ز زمین دانه ٔما.
نخل قدت که از چمن جان برآمده
شاخ گلی بصورت انسان برآمده .
از فرق تا قدم همه جانست آن نهال
گویا ز آب چشمه ٔ حیوان برآمده .
- برآمدن پر ؛ رستن آن . ظاهر شدن پر. پر درآوردن :
و گر فضایل طبعش بکوه برشمرند
سبک ز خاصیتش کوه را برآید پر.
|| پرورش و ترقی یافتن . (آنندراج ). تربیت شدن . پرورش یافتن . پرورده شدن . بزرگ شدن :
بتر مرد آن کو بخوی زنان
برآید پس آنگه بماند چنان .
کس را بمثل سوی شما بار ندادم
گفتم که برآیید نکونام و نکوکار.
زنان نازک دلند و سست رایند
بهر خو چون برآریشان برآیند.
آن کودک را بر تخت ملک نشاندند بجای پدر، آن شیربچه ملکزاده ای سخت نیکو برآمد. (تاریخ بیهقی ). پدرت ترا چه غذا میداد کی چنین نازک برآمده ای . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
بچه ٔ خویش را بناز مدار
نظرش هم ز کار باز مدار
چون برآید بخواری و سختی
نشود او زبون بدبختی .
کجا به زهر سؤآلم لب جواب گشاید
شکرلبی که به شیر و شکر برآمده است .
ز گل مپرس که مرغ چمن چه میگوید
که من برآمده ام همچو لاله در صحرا.
جدا ز هم چه تمتع برند چون دندان
جماعتی که ز طفلی بهم برآمده اند.
|| ظاهر شدن وپدید آمدن . (ناظم الاطباء). ظاهر شدن و پدید گشتن . (فرهنگ فارسی معین ). نمایان شدن : چنو بخشنده و نان ده اگر گوئی که هرگز بسیستان برنیامد. (تاریخ سیستان ). و اندر عجم کسی برنیامد که او را بزرگی آن بود پیش از یعقوب ... مگر حمزةبن عبداﷲ. (تاریخ سیستان ).
درخت است این جهان و میوه مائیم
که خرم بر درخت او برآئیم .
تا بر زمین بروید نرگس
تا بر فلک برآید عقرب .
گر برآید بهشتی از خاری
آید از چون منی چنین کاری .
|| صادرشدن . (ناظم الاطباء). || حادث شدن . رخ دادن :
چون زلزله ٔ دگر برآمد
دیوار شکسته بر سر آمد.
|| آماس کردن . نفخ . منتفخ گشتن . منفوخ شدن . ورم کردن . متورم شدن . باد کردن . بالا آمدن : انداح ؛ برآمدن شکم کسی . (منتهی الارب ) : بخانه رفت و چندان طعام بخورد که شکمش از جای برآمد. (قصص الانبیاء ص 78). و اگر آماس [ مثانه ] بزرگ بود... زهار و تهین گاه هردو منفوخ شود و برآید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اگر می بندند شکم برمی آید و درد همی گیرد و اگر می بگشایند سیلان می افتد و ضعف پدید می آید. (چهارمقاله ). || برجستگی یافتن . ورآمدن . (فرهنگ فارسی معین ). ریع کردن . بالا آمدن خمیر. اضافه شدن حجم خمیر؛ الاختمار. برآمدن خمیر. (تاج المصادر بیهقی ).. اختمار؛ برآمدن آرد سرشته . (منتهی الارب ). رجوع به ورآمدن شود. || رسیدن . افزون شدن . به شمار آمدن . بالغ شدن : عمر گفت سبحان اﷲ تو سیر همی شوی به عدس وپیاز که این پیش ما بیک درهم برآمده است و تو بر خوان خویش هزار درهم هزینه کنی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و اسبان گزیده که هر جای بر طویله ها و آخرها بسته بودند... هشتادهزار سر برآمد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). وفرمود که همه را بباید کشتن ، سی وشش هزار تن برآمد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). اما چون کسری انوشروان قانون خراج همه جهان نهاد خراج پارس سی وشش هزار هزار درهم برآمد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). || رستن . رهایی یافتن :
ای شگفت آنکه همی کینه ٔ خوارزم کشید
تا که حاصل شودش نام و برآید از ننگ .
بیهوش افتاد... خواجه دست مبارک برو نهادند از آن صفت برآمد. (انیس الطالبین ). || برخوردن . برخورد کردن . خوردن . اصابت کردن . رسیدن . تصادف کردن . مواجه شدن :
باد برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سر میخواره برگ گل بفتالید.
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین .
برآمد بسنگ گران سنگ خرد
همین و همان سنگ بشکست خرد.
چو چشمش برآمد به آذر گشسب
پیاده شد از دور و بگذاشت اسب .
چو چشمش برآمد بر آن روی شاه
زمین را ببوسید در پیشگاه .
هرتیر که گردون بسوی جان من انداخت
دل گشت سپر بر دل بیچاره برآمد.
- برآمدن پا به سنگ یا به چیزی ؛ صدمه رسیدن از آن چیز به پا. (آنندراج ) :
پایی که برنیاید روزی بسنگ عشقی
گوئیم جان ندارد یا دل نمیسپارد.
سعدی اگر برآیدت پای بسنگ دم مزن
روز نخست گفتمت سر نبری ز کوی او.
اگرپای طفلی برآید بسنگ
خدای از تو پرسد بروز شمار.
آن کو ترا بسنگدلی کرد رهنمون
ای کاشکی که پاش بسنگی برآمدی .
|| برابری توانستن . مقاومت کردن . برابری و همالی و غلبه کردن بر. (یادداشت مؤلف ) :
همی برآیم با آنکه برنیاید خلق
و برنیایم با روزگار خورده کریز.
و دانست که با فیروز برنیاید و سپاه او با سپاه عجم طاقت ندارد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و ما را با ایشان طاقت نیست و ما با ایشان برنیائیم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ساسان جد اردشیر مردی بود مبارز با هفتاد و هشتاد سوار برآمدی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بگنج و بتاج و بتخت و هنر
برآیم ابا تو مگر سر بسر.
ندانی ای بعقل اندر خر کبجه بنادانی
که با نرشیر برناید سروزن گاو ترخانی .
همی دانست کو بی لشکر و ساز
برآید با همه گیتی به پیکار.
آن همت و آن دولت و آن رای که او راست
آن را که خلاف آرد و با او که برآید.
راست گویند زنان را نگوارد عز
برنیاید کس با مکر زنان هرگز.
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنت ستاره بنمایم من .
راست برگوی که در تو شده ام عاجز
برنیاید کس با مکر کسان هرگز.
اگر پیشم هزاران لشکر آیند
نپندارم که با موبد برآیند.
هم امشب بند او چون برگشایم
چو خشم آورد با او چون برآیم ؟
طاهر گفت ما با او بحرب برنیائیم . (تاریخ سیستان ). چون ... قوت خشم و قوت آرزو بر وی چیره گردند... وی در میان دو دشمن بزرگ افتاده است ... و خرد را بسیار حیله بایدکرد تا با این دو دشمن تواند برآید. (تاریخ بیهقی ).با قضای آمده بر نتوان آمد. (تاریخ بیهقی ). و با قضای آمده ٔ ایزدی کس بر نتواند آمد. (تاریخ بیهقی ).
وای بر آن کو ز خویشتن نه برآید
سوزد نارش بهر دو عالم خرمن .
ملک مصر دراندیشید و گفت من با وی برنیایم . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). اراقیت گفت من چکنم چون شما با وی برنمیآئید. (اسکندرنامه ). ترا چون رسدطلب پادشاهی و دعوی ملک کردن که با زنی برنیایی . (اسکندرنامه ). بخت النصر گفتند چون هفت ساله شد بغایت با قوت بود لیکن آبله رو و کریه چشم و بر سر مو نداشت وبیک پای لنگ بود با اینحال هم هیچ کودک با وی برنیامدی . (قصص الانبیاء ص 179). و در بنی اسرائیل ملکی بود و با عیسی جنگ کرد و با قوم عیسی برنیامد. (قصص الانبیاء ص 211).
مشت هرگز کی برآید با درفش
پنبه به آتش کجا یارد چخید.
نه با لب تو برآید همی به طعم ، شکر
نه با رخ تو برآید همی به نور، قمر.
ای خم شکسته بر سر چاه کمیز
با سوزن سوفار درست سرتیز
مستیز که با او نه برآید بستیز
نی تو نه چو تو هزار زنارآویز.
دشمنان تو با تو برنایند
گرچه با خویشتن برآمده ای .
کسی کافکند خود را بر سر آمد
خودافکن با همه عالم برآمد.
ز تنگی کس بچشمم درنیاید
کسی با تنگ چشمان برنیاید.
ای دل مگر که از در افتادگی درآیی
ورنه بشوخ چشمی با عشق کی برآیی .
خصم تو با تو برنیاید چو تو با خود برآمده ای . (تذکرةالاولیاء عطار). هرکه با نفس برآمد غزو ظاهر آسان بود بر وی . (کتاب المعارف ). این سحاره شیطان بصدهزار غرور مهره های دل پیشینیان بهر شیوه از حقه ٔ سینه هاشان ربود شما کی برآئید با او. (کتاب المعارف ).
برنیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرّمشان نخست از همدگر.
شیطان با مخلصان برنمی آید و سلطان با مفلسان . (گلستان سعدی ).
مردی گمان مبر که به پنجه است وزور کتف
با نفس اگر برآیی دانم که شاطری .
خرد با عشق میکوشد که وی را در کمند آرد
ولیکن برنمی آید ضعیفی با توانایی .
|| بیرون آمدن . (ناظم الاطباء). خارج شدن . بیرون شدن . خروج : خرجوا بریاح من العشی ؛ یعنی برآمدند اول شب . (از منتهی الارب ) :
فزون زانکه بخشی بزائر تو زر
نه ساوه نه رسته برآید ز کان .
موج کریمی (؟) برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سر تا بون .
و از وی مقدار یک آسیا آب برآید و بر روی زمین برود. (حدود العالم ).
چنان دید روشن روانم بخواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب .
خادمی برآمدو محدث خواست و از اتفاق هیچ محدث حاضر نبود. (تاریخ بیهقی ). و خواجه ٔ بزرگ را بخواندند و امیر از سرای برآمد و بر ایشان حالی داشت ... (تاریخ بیهقی ).
آن خط بیاموز تا برآیی
از چاه سقر تا بهشت مأوا.
وهریک بنزدیک خود چاهی بکندند و آن زمین به آب نزدیک بود زود آب برآمد. (قصص الانبیاء). گفت در این سنگ چاهی بکنید آب آن خوش باشد همچنان کردند آب سرد و خوش برآمد. (قصص الانبیاء). خویشتن بیک بار اندر آب سرد اندازد و زود برآید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). گفتند قرعه برفکنیم از میان اهل کشتی تا نام که برآید. (تفسیرابوالفتوح رازی ).
برآمد، تند شیری بیشه پرورد
که از دنبال میزد بر هوا گرد.
خواندم دو سه بیت پیش آن ماه
زانسان که برآمد از دلش آه .
ترکمانی ام هفتادساله موی در گبری سفیدکرده از بیابان اکنون برمی آیم . (تذکرةالاولیاء عطار). و گفت هر روز هزار کس در این راه آیند و شبانگاه از ایمان برآیند. (تذکرةالاولیاء عطار).
زاهد چو کرامات بت عارض او دید
از خانه میان بسته بزنار برآمد.
زر از معدن بکان کندن برآید و از دست بخیل بجان کندن برنیاید. (گلستان ).
دری هم برآید ز چندین صدف
ز صد چوبه آید یکی بر هدف .
- برآمدن جان و روان ؛ برون شدن روان از تن . مردن :
نماند ایچ کس را از ایشان توان
برآمد بفرجام شیرین روان .
بگفت این و جانش برآمد ز تن
شد آن نامور شاه لشکرشکن .
تو بر من تا توانی ناز میساز
که تا جانم برآید میکشم ناز.
چو لعل آفتاب از کان برآمد
ز عشق روز شب را جان برآمد.
دمی بی همدمی خرم ز جانم برنمیآید
دمم با جان برآید چونکه یک همدم نمی بینم .
بچه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی .
اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین
نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنایی .
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا جان رسد بجانان یا جان ز تن برآید.
|| عازم شدن . (یادداشت مؤلف ) : بتماشای شهر برآمدیم . (تحفه ٔ اهل بخارا). || گشتن . سیر کردن .
- برآمدن گرد چیزی ؛ سیر کردن در اطراف آن . گرد بر گرد آن طواف کردن . پیرامون آن سیر کردن . دور آن گشتن و گردیدن زیارت و مشاهده و تفحص و تعمق را : ... که هر روزی گرد این بت برآیندبا طبل و دف و پای کوفتن . (حدود العالم ). روباه را در خانه دید بر عادت گذشته گرد چرم ها برمی آید. (سندبادنامه ). چندان که گرد خاطر برمی آیم و مرکب وهم را در میدان ادراک جولان میدهم و... گمان جز بر طوطی نمی افتد. (سندبادنامه ).
برآیی بگرد جهان چون سپهر
درآری سر وحشیان را بمهر.
و تا بمیان آب برفت و گرد بر گرد آن برمی آمد. (تاریخ قم ).
|| برخاستن .
- از گرد چیزی برآمدن ؛ محیط شدن بر آن : و کوهی عظیم از گرد وی و روستای وی برآید. (حدود العالم ).
- || در آن غور و تأمل و خوض و تعمق کردن . در آن اندیشیدن : برأی ثاقب و تدبیر صائب گرد آن غرض برآمدند.
- بر آفاق برآمدن ؛ شهره ٔ آفاق شدن . (آنندراج ).
- برآمدن نام ؛ نامی و مشهور شدن و برنیامدن نام ؛ گمنام ماندن . خامل ماندن : و بعد از این نام کس برنیامد از این تخمه . (مجمل التواریخ ).
- به هم برآمدن ؛ مجتمع شدن . گرد هم آمدن . یکجا شدن : چون نوایب ایام و حوادث روزگار مجتمع شود و مشکلات و معضلات بهم برآیند گوهر آنرا بر محک عقل باید زد. (سندبادنامه ).
|| کامیاب شدن . به آرزوی خود ظفر یافتن و غالب شدن . (ناظم الاطباء). || ممکن شدن . حاصل شدن . میسر شدن . آسان شدن . میسر گشتن . امکان یافتن . حاصل گردیدن . حاصل شدن . حصول کار. دست دادن . روا شدن :
من از آن آمدم بخدمت تو
تا برآید رطب ز کانازم .
مسلم در مدینه بیمار شد و ضعفش غالب شد و از یزید نامه آمد که چون فتح مدینه برآید سپاه برگیر و بمکه شو. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). وی قصه ٔ خویش بگفت که بر من چه رسیده است وبدر قیصر شدم و از وی مرا کاری برنیامد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
کنون این زمان مر ترا بایدا
که بی تو مرا کار برنایدا.
برآید ببخت تواین کار زود
سخنهای بهرام باید شنود.
برآید بدست من این کار کرد
بگرد در اختر بد مگرد.
فرستی بر من مگر کام من
برآید از آن نامدار انجمن .
برآمد همه کام وی زین سخن
بگفتند کو را پرستش تو کن .
ز ترکان برآید همه کام ما
برآید بخورشید برنام ما.
اگر مراد برآید چنان کنم که شما
بمال و ملک شوید از میان خلق نشان .
برآید کام دل چون دل بود راست .
اگر شب نیامدی فتح برآمدی .
هر آن کار کان برنیاید بزر
برآید بشمشیر و زور و هنر.
بهر پهلوان رفت باید مرا
کزو هرچه خواهم برآید مرا.
چو کاری برآید بی اندوه و رنج
چه باید ترا رنج و پرداخت گنج .
گفتم مگر این عمل بر دست هنرمندی برآید تا چون منی ... بصنف مصنفان ایستاده نیاید. (از دیباچه ٔ ترجمان البلاغه رادویانی ). بفرما تا دوازده هزار خانه بنا کنند عزیز گفت این بدست که برآید گفت یوسف بدست من برآید. (قصص الانبیاء ص 78). و نامه سوی معلم و استاد ارسطاطالیس نبشت که این فتح که مرا برآمد از اتفاق نیک بود. (از فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
مراد دین و دنیای تو زین غزو
برآید وین دلیلی آشکارست .
و بیم و اومید به شمشیر بازبسته است چه یکی به آهن بکوشد تا امیدش برآید و یکی از آهن بگریزد تا بیمش نگهبان او شود. (نوروزنامه ). و مؤیدالدوله آنجا رفت و فتحهاء بسیار آمد. (مجمل التواریخ و القصص ). و هیچ صاحب قران را چندین فتوح و کارها برنیامد. (مجمل التواریخ و القصص ). و سوی شام و حدود روم شد و فتحهاء بزرگ برآمدش . (مجمل التواریخ و القصص ). جمله خراسان را راست کرد (قتیبةبن مسلم ) و فتح طخارستان بر دست او برآمد. (تاریخ بخارای نرشخی ). آن کار به خالد و امثال خالد برآید. (کتاب النقض ص 310). عایشه ایشان را میگفت که بیک زن وشما دو مرد این کار برنیاید که علی امام است و... (کتاب النقض ص 410).
گر صلت گیرم ز دست دیگران بسیار چیز
تا نگیرم اندک او کار برناید مرا.
دل دادم و کار برنیامد
کام از لب یار برنیامد.
در ابتدای دولت سلطان ارسلان این دو فتح بانام برآمد. (راحةالصدور راوندی ).
به استادی چنین کارت برآید
بدین چشمه گل از خارت برآید.
بسا کارا که از یاری برآید
بباید یار تا کاری برآید.
بباید درکشیدن میل را میل
که کس را کار برناید بتعجیل .
دل آن به کز در مردی درآید
مراد مردم از مردی برآید.
به ار کامت به ناکامی برآید
که بوی عنبر از خامی برآید.
چو برناید مرا کامی که باید
بسازم تا ترا کامی برآید.
آخر سپند باید بهر چنان جمالی
دردا که هیچکس را اینکار برنیاید.
کارها به صبر برآید و متعجل بسر درآید. (گلستان ).
گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر
ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش .
سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی
بعمل کار برآید به سخندانی نیست .
چون در امضای کاری متردّد باشی آن طرف اختیار کنی که بی آزارتر برآید. (گلستان سعدی ). فرمای خدمتی که برآید ز دست ما. (گلستان سعدی ). هرچه زو برآید دیر نپاید. (گلستان سعدی ). چون ملک قاورد را فتوح نامدار و ظفرهای بیشمار برآمد و لشکر بسیار مجتمع شد... (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان محمدبن ابراهیم ). و حدود هندوستان را قطب الدین ایبک یک چندی حاکم بود و چند غزو بزرگ در هند بر دست او برآمد. (جهانگشای جوینی ).
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد بجانان یا جان ز تن برآید.
نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من از خواب برنمی آید.
برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز.
|| گذشتن . گذشتن زمان . سپری شدن . مضی . منقضی شدن :
بتا روزگاری برآید برین
کنم پیش هرکس ترا آفرین .
و چهار پنج سال برآمد و مردمان هیاطله بر در فیروز بسیار گرد آمدندی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). بسی برنیامد که یزیدبن ولید بمرد و خلافتش شش ماه بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پس چون یک چند برآمد ملک روم خراج بازگرفت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
دو هفته برآمد بر این کارزار
که هزمان همی تیزتر گشت کار.
بزابل نشستند مهمان زال
بدین روزگاران برآمد دو سال .
چو چندی برآمد برین سالیان
ببد سرو بالا ستبرش میان .
چنین تا برآمد بر این روزگار
تهمتن بیامد بر شهریار.
چنین تا برآمد برین سال پنج
نبودند آگه ز درد و ز رنج .
بدینسان زمانی برآمد دراز
همی یک ز دیگر نگشتند باز.
دیری برنیاید تا فرزندی از تو بباید. (تاریخ سیستان ). دویست سال او را عمربرآمد که هیچ فرزند نیامد. (تاریخ سیستان ). پس چند روز برآمد و هیچ نخورد. (تاریخ سیستان ). چون روزی چند برآمد. (تاریخ سیستان ). چون روزگاری برآمد هارون پشیمان شد از برانداختن برمکیان . (تاریخ بیهقی ). هنوزده روز برنیامده است که ... (تاریخ بیهقی ). چون روزی دو برآمد و از ما کسی نرفت ... (تاریخ بیهقی ).
برآمد سالیان چند کم کار
نبود اندر جهان جز خواب و جز خور.
پانزده سال برآمد که به یمگانم
چون و از بهر چه زیرا که نه نادانم .
ای نبیره ٔ آنکه زو شد در جهان خیبر سمر
دیر برناید که تو بغداد را خیبر کنی .
تا وی را هفتاد سال برآمد که همی گریست تاجبرئیل آمد و گفت . (قصص الانبیاء ص 155). چون سه روز برآمد گاو رئیس را نیافتند و طلب میکردند. (قصص الانبیاء ص 158). حق تعالی بخت النصر را منهزم گردانید و بازگشتند تا مدتی برآمد. (قصص الانبیاء ص 180). چون مدتی برآمد شاخه هاش بسیار شد. (نوروزنامه ). یک چندی برآمد شاخکی از این تخمها برجست . (نوروزنامه ). پس روزگاری برنیامد که طاهر اعور بیامد و با او حرب کرد. (نوروزنامه ). بعد از آن چون مدتی برآمد بخت نصر خوابی دید. (مجمل التواریخ و القصص ). چون از پدر پادشاهی با من افتاد و مدتی برآمد و کارها نظام گرفت . (مجمل التواریخ و القصص ). و برین چندی برآمد. (مجمل التواریخ و القصص ). و مدت هفت سال برآمد. (مجمل التواریخ و القصص ). بسی برنیامد که بار گرفت . (ابوالفتوح رازی ). بسی برنیاید که اینها را با پیش خود آرد. (ابوالفتوح رازی ). چون روزگاری برآمد ابروی بزرگ شد و ظلم پیش گرفت . (تاریخ بخارای نرشخی ). چون روزی ده برآمد مادر بیمار بیامد و مرا ببرد و دختر را پیش من آورد. (چهار مقاله ). ... هفت هشت روز برآمده و چند بار نیت کرده بود که خویشتن را بکشد. (چهارمقاله ). مدتها برآمد تا برفته ای و مرا بدست غم سپرده ای . (سندبادنامه ). چون ساعتی برآمد گنده پیر به بهانه ای از خانه بیرون آمد. (سندبادنامه ).
چو یک چندی برآمد ناتوان شد
گل سرخش برنگ زعفران شد.
چون برآمد چهار سال برین
گور عیار گشت شیر عرین .
چون یک چندی برین برآمد
افغان زد و نازنین برآمد.
چون روزگاری برآمد بی برگ و بی نوا شد. (تذکرة الاولیاء عطار). نقل است که شاگردی راگرسنگی بغایت رسید چند روز برآمد. (تذکرة الاولیاء عطار).
پیری و جوانی چو شب و روز برآمد
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم .
سالی دو برین برآمد. (گلستان سعدی ). جوانی چست ، لطیف ، خندان ... در حلقه ٔ عشرت ما بود که در دلش از هیج نوع غم نیامدی ... روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیفتاد. (گلستان سعدی ). بسی برنیامد که چهار مرد بیامدند و لاوکی داشتند پر از نان و گوشت . (تاریخ قم ). و بسی برنیامد که ایشان را بشکستند و بهزیمت کردند. (تاریخ قم ). || سراسر گذشتن . (ناظم الاطباء). || معاملت کردن . رفتار کردن . سازش کردن :
خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز
عیش خوش در بوته ٔ هجران کنند.
|| طرد شدن . برکنار شدن :
اگر با من خوش آیدآشنائی
همی ترسم که از شاهی برآئی .
قاضی شرم زده شد و از آن کار برآمد. (تذکرة الاولیاء عطار). || مطلقه شدن . رها شدن : و نیز شویم به طلاق سوگند خورده است که اگر شبی از خانه غایب شوم از او برآیم . (سیاستنامه ). || واماندن . دور شدن . افتادن . بازماندن :
برآمد بیکباره از خورد و خواب
ز دل آتش انگیخت وزدیده آب .
ز زال آگهی یافت افراسیاب
برآمد ز آرام و از خورد و خواب .
برآمد ز آرام و از خورد و خواب
همی بود با دیدگان پر آب .
مرا تا بود یار من کردگار
تو خود یار باشی و هر کام یار
ولیکن اگر یار گیرم ترا
برآیم هم از تو هم از داورا.
|| متنفر و بیزار شدن . || ناگهان و بی خبر آمدن . فوراً آمدن . || پر شدن . (ناظم الاطباء). || تعظیم کردن . (برهان ) (انجمن آرا). تعظیم و توقیر کردن . بزرگ کردن . (ناظم الاطباء). بر پای ایستادن برای تعظیم کسی که درآمده لهذا بهر دو ملاحظه درآمد و برآمد گویند. (انجمن آرای ناصری ).
بگذرد سالیان که برناید
روزی از مطبخش یکی خنجیر .
ببالا برآئی یکی مرغزار
ببینی بکردار خرم بهار.
سر تخت پستش برآمد بماه
دگرباره شد شاه و بگرفت گاه .
ابر آزاری برآمد از کنار کوهسار
باد فروردین بجنبید از میان مرغزار.
بروز پاک ناگه شب درآمد.
ببالا برآمدند و طبل زدند و بانگ محمود کردند. (تاریخ سیستان ).
گر جهد کنی بعلم ازین چاه
یک روز به مشتری برآیی .
میر تو رسول است طاعتش دار
تا سرت برآید بچرخ خضرا.
ز دریا دودرنگ ابری برآمد
ای نظامی جهان پرستی چند
به بلندی برای پستی چند.
سرخجالتم از پیش برنمی آید
که در چگونه بدریا برند ولعل بکان .
چون بر پشته ای برآمد که بر ضیعت های همدان و مواضع آن مشرف بود هیچ عمارتی ظاهر ندید. (تاریخ قم ). لاوکی داشت پر از طعام و دود از سر او برمی آمد. (تاریخ قم ).
درختی که عمری برآمد بلند
توان در یکی لحظه از بیخ کند.
سراغ یوسف خود گیرم و قرار نگیرم
اگر بماه برآیم و گر بچاه درافتم .
اگر نزد آن شاه پردل شوی
صد ایوان بکیوان برآیدترا.
- برآمدن آواز و بانگ و تراک و تبیره و خروش و فریاد و غریو غوغا و نعره و نوا و ... برخاستن آن . بلند شدن صدای آن :
برآمد «بدار» و «بگیر» و «ببند»
به تیغ و کمان و بگرز و کمند.
چو شب روز شد بامداد پگاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه .
بدانگه که لشکر بجنبد ز جای
تبیره برآید ز پرده سرای .
فکندند گویی بمیدان شاه
برآمدخروش دلیران بماه .
از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ .
و غریو از خانگیان وی و اهل حرم برآمد. (تاریخ بیهقی ). و غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند. (تاریخ بیهقی ). چون روز شد کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد. (تاریخ بیهقی ).
نهاده گوش به آواز تعزیت شب و روز
که تا که میرد یااز کجا برآید وای .
از خانه بدرمیای تا برناید
آواز منادیان که خر گم گشته .
پیاپی شد غزلهای فراقی
برآمد بانگ نوشانوش ساقی .
سخن چون زآن بهار نو برآمد
خروشی بیخود از خسرو برآمد.
برآید از جهان از خلق فریاد
اگر باشد بدین شکل آدمیزاد.
- برآمدن از خواب ؛ برخاستن و بیدار شدن :
سپیده چو سرزد ز دریای آب
سر شاه ایران برآمد ز خواب .
در این میان حجام از خواب برآمد. (کلیله و دمنه ).
همانا بخت از خوابم برآمد
که ماه نازنینم بر سرآمد.
- برآمدن باد ؛ وزیدن آغاز کردن :
برآمد بادی از اقصای بابل
هبوبش خاره در و باره افکن .
فی الحال بادی عظیم برآید. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
- برآمدن بخار یا دود ؛ متصاعد شدن آن . به هوا رفتن آن :
تیره بخاری برآمد از لب دریا
جمله بپوشیده روی گنبد اخضر.
از آن آتش برآمد دودت اکنون
پشیمانی ندارد سودت اکنون .
نا گهی پای وجودش بگل اجل فرورفت و دود فراق از دودمانش برآمد. (گلستان سعدی ).
- برآمدن گرد ؛ بپاخاستن آن . بهوا بلند شدن آن :
همی ساختند آن دو لشکر نبرد
همی تا برآمدبخورشید گرد.
برآمد گردی از ره توتیارنگ
که روشن چشم ازو شد چشم در سنگ .
|| طلوع کردن . سر زدن . بازآمدن . طالع شدن .دمیدن . شرق . (تاج المصادر). شروق . (تاج المصادر). روی نمودن . (ناظم الاطباء). بزوغ . (تاج المصادر). هل ؛ برآمدن هلال . اهلال ؛ برآمدن ماه نو. استهلال ؛ برآمدن ماه نو. اشراق ؛ برآمدن آفتاب . (منتهی الارب ) : گفت بروید بزمین حیدا و هر چه بیابید غارت کنید و هر که با شما حرب کند بکشید که پیش از آفتاب برآمدن بر من آیید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و نیز گویند که اگرغلغل و شورش ایشان نیستی این خلق زمین بر آمدن آفتاب و فرو شدنش شنیدندی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو فردا برآید خور از خاوران
برآئیم یکسر به مازندران .
پس روشنی تیرگی گیرد آب
برآید پس تیره شب آفتاب .
چنین تا برآمد سپیده دمان
بزرگان چین را سرآمد زمان .
و چون نزدیک آید به برآمدن آن شعاعهای او راکه گردبرگرد سایه است نخست بینیم . (التفهیم ). یکی شرقی ، و برآمدن از سوی اوست . (التفهیم ).
چو زاغ شب بجابلسا رسید از حد جابلقا
برآمد صبح رخشنده چو از یاقوت عنقائی .
ای هفت مدبر که برین پرده سرائید
تاچند چو رفتید دگرباره برآئید.
چنین گویند که چون آفتاب برآمدی . (قصص الانبیاء).
بس زود برآمد ز فلک کوکب سعدم
چه سود که در وقت فروشد چو برآمد.
برنامده سپیده ٔ صبح ازل هنوز
کو بر سیه سپید ابد بوده پیشوا.
صبح برآمد چه شوی مست خواب
کز سر دیوار گذشت آفتاب .
چو لعل آفتاب از کان برآمد
ز عشق روز شب را جان برآمد.
بروز من ستاره بر میایاد
ببخت من کس از مادر مزایاد.
آتش در دلش افتاد تا روز قیامت نیارست خفت چون روز برآمد بصفه بازشد و بر تخت نشست متفکر و متحیر و اندوهگین . (تذکرة الاولیاء عطار).
شب هجران دوست ظلمانی است
ور برآید هزار مهتابش .
بلطف اندک اندکش بیدار کرد که خیز آفتاب برآمد. (گلستان سعدی ). چنانکه در شب تاری صبح برآید یا آب حیات از ظلمات درآید. (گلستان سعدی ).
دیدم بخواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سرآمدی .
چو آفتاب می از مشرق پیاله برآمد
ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآمد.
ماه اگر بی تو برآید بدو نیمش بزنند
دولت احمدی و معجزه ٔ سلطانی .
|| روییدن . (ناظم الاطباء). دمیدن . (آنندراج ). رستن . سبز شدن . بزرگ شدن . بالیدن . بالا آمدن . بالا گرفتن . ترقی یافتن ؛ اخضاب برآمدن گیاه از زمین . خضب ؛ برآمدن گیاه از زمین . (منتهی الارب ) : چشمه ها و کاریزها آب گرفت و از زمین نبات برست و درختان برآمد و بار داد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
کنون زآن درختی که دشمن بکند
برومند شاخی برآمد بلند.
از لب جوی عدوی تو برآمد ز نخست
زین سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال .
این خاک سیه بیند و آن دایره ٔ سبز
گه تیره و گه روشن و گه خشک و گهی تر
نعمت همه آن داند کز خاک برآید
با خاک همان خاک نکو آید و درخور.
حق تعالی بفضل خود درخت کدو را پیدا گردانید و همان ساعت درخت کدو برآمد. (قصص الانبیاء ص 136). چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ سال بود. (نوروزنامه ). و چون پیچیده وناهموار برآید تنگ سال بود. (نوروزنامه ). و جو را هرکجا بیندازی برآید. (نوروزنامه ). و بداشت تا ریش وی برآمد. (نوروزنامه ).
مرغان چمن نعره زنان دیدم و گریان
زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد.
نسیم زلف تو چون بگذرد بتربت حافظ
ز خاک کالبدش صدهزار لاله برآید.
دندان سداسه ٔ او بیفتد و بجای آن دیگر برآیند. (تاریخ قم ). و اغصان که از اصول آن هر دو سرو برآمده بودند اعقاب و فرزندان ایشانند. (تاریخ قم ). و شاخه ها که از اصول این هر دو سرو برآمده اند اعقاب عبداﷲ و احوص اند. (تاریخ قم ).
بر سیه خانه ٔ لیلی بزند برق اینجا
به چه امید برآید ز زمین دانه ٔما.
نخل قدت که از چمن جان برآمده
شاخ گلی بصورت انسان برآمده .
از فرق تا قدم همه جانست آن نهال
گویا ز آب چشمه ٔ حیوان برآمده .
- برآمدن پر ؛ رستن آن . ظاهر شدن پر. پر درآوردن :
و گر فضایل طبعش بکوه برشمرند
سبک ز خاصیتش کوه را برآید پر.
|| پرورش و ترقی یافتن . (آنندراج ). تربیت شدن . پرورش یافتن . پرورده شدن . بزرگ شدن :
بتر مرد آن کو بخوی زنان
برآید پس آنگه بماند چنان .
کس را بمثل سوی شما بار ندادم
گفتم که برآیید نکونام و نکوکار.
زنان نازک دلند و سست رایند
بهر خو چون برآریشان برآیند.
آن کودک را بر تخت ملک نشاندند بجای پدر، آن شیربچه ملکزاده ای سخت نیکو برآمد. (تاریخ بیهقی ). پدرت ترا چه غذا میداد کی چنین نازک برآمده ای . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
بچه ٔ خویش را بناز مدار
نظرش هم ز کار باز مدار
چون برآید بخواری و سختی
نشود او زبون بدبختی .
کجا به زهر سؤآلم لب جواب گشاید
شکرلبی که به شیر و شکر برآمده است .
ز گل مپرس که مرغ چمن چه میگوید
که من برآمده ام همچو لاله در صحرا.
جدا ز هم چه تمتع برند چون دندان
جماعتی که ز طفلی بهم برآمده اند.
|| ظاهر شدن وپدید آمدن . (ناظم الاطباء). ظاهر شدن و پدید گشتن . (فرهنگ فارسی معین ). نمایان شدن : چنو بخشنده و نان ده اگر گوئی که هرگز بسیستان برنیامد. (تاریخ سیستان ). و اندر عجم کسی برنیامد که او را بزرگی آن بود پیش از یعقوب ... مگر حمزةبن عبداﷲ. (تاریخ سیستان ).
درخت است این جهان و میوه مائیم
که خرم بر درخت او برآئیم .
تا بر زمین بروید نرگس
تا بر فلک برآید عقرب .
گر برآید بهشتی از خاری
آید از چون منی چنین کاری .
|| صادرشدن . (ناظم الاطباء). || حادث شدن . رخ دادن :
چون زلزله ٔ دگر برآمد
دیوار شکسته بر سر آمد.
|| آماس کردن . نفخ . منتفخ گشتن . منفوخ شدن . ورم کردن . متورم شدن . باد کردن . بالا آمدن : انداح ؛ برآمدن شکم کسی . (منتهی الارب ) : بخانه رفت و چندان طعام بخورد که شکمش از جای برآمد. (قصص الانبیاء ص 78). و اگر آماس [ مثانه ] بزرگ بود... زهار و تهین گاه هردو منفوخ شود و برآید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اگر می بندند شکم برمی آید و درد همی گیرد و اگر می بگشایند سیلان می افتد و ضعف پدید می آید. (چهارمقاله ). || برجستگی یافتن . ورآمدن . (فرهنگ فارسی معین ). ریع کردن . بالا آمدن خمیر. اضافه شدن حجم خمیر؛ الاختمار. برآمدن خمیر. (تاج المصادر بیهقی ).. اختمار؛ برآمدن آرد سرشته . (منتهی الارب ). رجوع به ورآمدن شود. || رسیدن . افزون شدن . به شمار آمدن . بالغ شدن : عمر گفت سبحان اﷲ تو سیر همی شوی به عدس وپیاز که این پیش ما بیک درهم برآمده است و تو بر خوان خویش هزار درهم هزینه کنی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و اسبان گزیده که هر جای بر طویله ها و آخرها بسته بودند... هشتادهزار سر برآمد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). وفرمود که همه را بباید کشتن ، سی وشش هزار تن برآمد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). اما چون کسری انوشروان قانون خراج همه جهان نهاد خراج پارس سی وشش هزار هزار درهم برآمد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). || رستن . رهایی یافتن :
ای شگفت آنکه همی کینه ٔ خوارزم کشید
تا که حاصل شودش نام و برآید از ننگ .
بیهوش افتاد... خواجه دست مبارک برو نهادند از آن صفت برآمد. (انیس الطالبین ). || برخوردن . برخورد کردن . خوردن . اصابت کردن . رسیدن . تصادف کردن . مواجه شدن :
باد برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سر میخواره برگ گل بفتالید.
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین .
برآمد بسنگ گران سنگ خرد
همین و همان سنگ بشکست خرد.
چو چشمش برآمد به آذر گشسب
پیاده شد از دور و بگذاشت اسب .
چو چشمش برآمد بر آن روی شاه
زمین را ببوسید در پیشگاه .
هرتیر که گردون بسوی جان من انداخت
دل گشت سپر بر دل بیچاره برآمد.
- برآمدن پا به سنگ یا به چیزی ؛ صدمه رسیدن از آن چیز به پا. (آنندراج ) :
پایی که برنیاید روزی بسنگ عشقی
گوئیم جان ندارد یا دل نمیسپارد.
سعدی اگر برآیدت پای بسنگ دم مزن
روز نخست گفتمت سر نبری ز کوی او.
اگرپای طفلی برآید بسنگ
خدای از تو پرسد بروز شمار.
آن کو ترا بسنگدلی کرد رهنمون
ای کاشکی که پاش بسنگی برآمدی .
|| برابری توانستن . مقاومت کردن . برابری و همالی و غلبه کردن بر. (یادداشت مؤلف ) :
همی برآیم با آنکه برنیاید خلق
و برنیایم با روزگار خورده کریز.
و دانست که با فیروز برنیاید و سپاه او با سپاه عجم طاقت ندارد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و ما را با ایشان طاقت نیست و ما با ایشان برنیائیم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ساسان جد اردشیر مردی بود مبارز با هفتاد و هشتاد سوار برآمدی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بگنج و بتاج و بتخت و هنر
برآیم ابا تو مگر سر بسر.
ندانی ای بعقل اندر خر کبجه بنادانی
که با نرشیر برناید سروزن گاو ترخانی .
همی دانست کو بی لشکر و ساز
برآید با همه گیتی به پیکار.
آن همت و آن دولت و آن رای که او راست
آن را که خلاف آرد و با او که برآید.
راست گویند زنان را نگوارد عز
برنیاید کس با مکر زنان هرگز.
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنت ستاره بنمایم من .
راست برگوی که در تو شده ام عاجز
برنیاید کس با مکر کسان هرگز.
اگر پیشم هزاران لشکر آیند
نپندارم که با موبد برآیند.
هم امشب بند او چون برگشایم
چو خشم آورد با او چون برآیم ؟
طاهر گفت ما با او بحرب برنیائیم . (تاریخ سیستان ). چون ... قوت خشم و قوت آرزو بر وی چیره گردند... وی در میان دو دشمن بزرگ افتاده است ... و خرد را بسیار حیله بایدکرد تا با این دو دشمن تواند برآید. (تاریخ بیهقی ).با قضای آمده بر نتوان آمد. (تاریخ بیهقی ). و با قضای آمده ٔ ایزدی کس بر نتواند آمد. (تاریخ بیهقی ).
وای بر آن کو ز خویشتن نه برآید
سوزد نارش بهر دو عالم خرمن .
ملک مصر دراندیشید و گفت من با وی برنیایم . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). اراقیت گفت من چکنم چون شما با وی برنمیآئید. (اسکندرنامه ). ترا چون رسدطلب پادشاهی و دعوی ملک کردن که با زنی برنیایی . (اسکندرنامه ). بخت النصر گفتند چون هفت ساله شد بغایت با قوت بود لیکن آبله رو و کریه چشم و بر سر مو نداشت وبیک پای لنگ بود با اینحال هم هیچ کودک با وی برنیامدی . (قصص الانبیاء ص 179). و در بنی اسرائیل ملکی بود و با عیسی جنگ کرد و با قوم عیسی برنیامد. (قصص الانبیاء ص 211).
مشت هرگز کی برآید با درفش
پنبه به آتش کجا یارد چخید.
نه با لب تو برآید همی به طعم ، شکر
نه با رخ تو برآید همی به نور، قمر.
ای خم شکسته بر سر چاه کمیز
با سوزن سوفار درست سرتیز
مستیز که با او نه برآید بستیز
نی تو نه چو تو هزار زنارآویز.
دشمنان تو با تو برنایند
گرچه با خویشتن برآمده ای .
کسی کافکند خود را بر سر آمد
خودافکن با همه عالم برآمد.
ز تنگی کس بچشمم درنیاید
کسی با تنگ چشمان برنیاید.
ای دل مگر که از در افتادگی درآیی
ورنه بشوخ چشمی با عشق کی برآیی .
خصم تو با تو برنیاید چو تو با خود برآمده ای . (تذکرةالاولیاء عطار). هرکه با نفس برآمد غزو ظاهر آسان بود بر وی . (کتاب المعارف ). این سحاره شیطان بصدهزار غرور مهره های دل پیشینیان بهر شیوه از حقه ٔ سینه هاشان ربود شما کی برآئید با او. (کتاب المعارف ).
برنیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرّمشان نخست از همدگر.
شیطان با مخلصان برنمی آید و سلطان با مفلسان . (گلستان سعدی ).
مردی گمان مبر که به پنجه است وزور کتف
با نفس اگر برآیی دانم که شاطری .
خرد با عشق میکوشد که وی را در کمند آرد
ولیکن برنمی آید ضعیفی با توانایی .
|| بیرون آمدن . (ناظم الاطباء). خارج شدن . بیرون شدن . خروج : خرجوا بریاح من العشی ؛ یعنی برآمدند اول شب . (از منتهی الارب ) :
فزون زانکه بخشی بزائر تو زر
نه ساوه نه رسته برآید ز کان .
موج کریمی (؟) برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سر تا بون .
و از وی مقدار یک آسیا آب برآید و بر روی زمین برود. (حدود العالم ).
چنان دید روشن روانم بخواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب .
خادمی برآمدو محدث خواست و از اتفاق هیچ محدث حاضر نبود. (تاریخ بیهقی ). و خواجه ٔ بزرگ را بخواندند و امیر از سرای برآمد و بر ایشان حالی داشت ... (تاریخ بیهقی ).
آن خط بیاموز تا برآیی
از چاه سقر تا بهشت مأوا.
وهریک بنزدیک خود چاهی بکندند و آن زمین به آب نزدیک بود زود آب برآمد. (قصص الانبیاء). گفت در این سنگ چاهی بکنید آب آن خوش باشد همچنان کردند آب سرد و خوش برآمد. (قصص الانبیاء). خویشتن بیک بار اندر آب سرد اندازد و زود برآید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). گفتند قرعه برفکنیم از میان اهل کشتی تا نام که برآید. (تفسیرابوالفتوح رازی ).
برآمد، تند شیری بیشه پرورد
که از دنبال میزد بر هوا گرد.
خواندم دو سه بیت پیش آن ماه
زانسان که برآمد از دلش آه .
ترکمانی ام هفتادساله موی در گبری سفیدکرده از بیابان اکنون برمی آیم . (تذکرةالاولیاء عطار). و گفت هر روز هزار کس در این راه آیند و شبانگاه از ایمان برآیند. (تذکرةالاولیاء عطار).
زاهد چو کرامات بت عارض او دید
از خانه میان بسته بزنار برآمد.
زر از معدن بکان کندن برآید و از دست بخیل بجان کندن برنیاید. (گلستان ).
دری هم برآید ز چندین صدف
ز صد چوبه آید یکی بر هدف .
- برآمدن جان و روان ؛ برون شدن روان از تن . مردن :
نماند ایچ کس را از ایشان توان
برآمد بفرجام شیرین روان .
بگفت این و جانش برآمد ز تن
شد آن نامور شاه لشکرشکن .
تو بر من تا توانی ناز میساز
که تا جانم برآید میکشم ناز.
چو لعل آفتاب از کان برآمد
ز عشق روز شب را جان برآمد.
دمی بی همدمی خرم ز جانم برنمیآید
دمم با جان برآید چونکه یک همدم نمی بینم .
بچه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی .
اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین
نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنایی .
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا جان رسد بجانان یا جان ز تن برآید.
|| عازم شدن . (یادداشت مؤلف ) : بتماشای شهر برآمدیم . (تحفه ٔ اهل بخارا). || گشتن . سیر کردن .
- برآمدن گرد چیزی ؛ سیر کردن در اطراف آن . گرد بر گرد آن طواف کردن . پیرامون آن سیر کردن . دور آن گشتن و گردیدن زیارت و مشاهده و تفحص و تعمق را : ... که هر روزی گرد این بت برآیندبا طبل و دف و پای کوفتن . (حدود العالم ). روباه را در خانه دید بر عادت گذشته گرد چرم ها برمی آید. (سندبادنامه ). چندان که گرد خاطر برمی آیم و مرکب وهم را در میدان ادراک جولان میدهم و... گمان جز بر طوطی نمی افتد. (سندبادنامه ).
برآیی بگرد جهان چون سپهر
درآری سر وحشیان را بمهر.
و تا بمیان آب برفت و گرد بر گرد آن برمی آمد. (تاریخ قم ).
|| برخاستن .
- از گرد چیزی برآمدن ؛ محیط شدن بر آن : و کوهی عظیم از گرد وی و روستای وی برآید. (حدود العالم ).
- || در آن غور و تأمل و خوض و تعمق کردن . در آن اندیشیدن : برأی ثاقب و تدبیر صائب گرد آن غرض برآمدند.
- بر آفاق برآمدن ؛ شهره ٔ آفاق شدن . (آنندراج ).
- برآمدن نام ؛ نامی و مشهور شدن و برنیامدن نام ؛ گمنام ماندن . خامل ماندن : و بعد از این نام کس برنیامد از این تخمه . (مجمل التواریخ ).
- به هم برآمدن ؛ مجتمع شدن . گرد هم آمدن . یکجا شدن : چون نوایب ایام و حوادث روزگار مجتمع شود و مشکلات و معضلات بهم برآیند گوهر آنرا بر محک عقل باید زد. (سندبادنامه ).
|| کامیاب شدن . به آرزوی خود ظفر یافتن و غالب شدن . (ناظم الاطباء). || ممکن شدن . حاصل شدن . میسر شدن . آسان شدن . میسر گشتن . امکان یافتن . حاصل گردیدن . حاصل شدن . حصول کار. دست دادن . روا شدن :
من از آن آمدم بخدمت تو
تا برآید رطب ز کانازم .
مسلم در مدینه بیمار شد و ضعفش غالب شد و از یزید نامه آمد که چون فتح مدینه برآید سپاه برگیر و بمکه شو. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). وی قصه ٔ خویش بگفت که بر من چه رسیده است وبدر قیصر شدم و از وی مرا کاری برنیامد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
کنون این زمان مر ترا بایدا
که بی تو مرا کار برنایدا.
برآید ببخت تواین کار زود
سخنهای بهرام باید شنود.
برآید بدست من این کار کرد
بگرد در اختر بد مگرد.
فرستی بر من مگر کام من
برآید از آن نامدار انجمن .
برآمد همه کام وی زین سخن
بگفتند کو را پرستش تو کن .
ز ترکان برآید همه کام ما
برآید بخورشید برنام ما.
اگر مراد برآید چنان کنم که شما
بمال و ملک شوید از میان خلق نشان .
برآید کام دل چون دل بود راست .
اگر شب نیامدی فتح برآمدی .
هر آن کار کان برنیاید بزر
برآید بشمشیر و زور و هنر.
بهر پهلوان رفت باید مرا
کزو هرچه خواهم برآید مرا.
چو کاری برآید بی اندوه و رنج
چه باید ترا رنج و پرداخت گنج .
گفتم مگر این عمل بر دست هنرمندی برآید تا چون منی ... بصنف مصنفان ایستاده نیاید. (از دیباچه ٔ ترجمان البلاغه رادویانی ). بفرما تا دوازده هزار خانه بنا کنند عزیز گفت این بدست که برآید گفت یوسف بدست من برآید. (قصص الانبیاء ص 78). و نامه سوی معلم و استاد ارسطاطالیس نبشت که این فتح که مرا برآمد از اتفاق نیک بود. (از فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
مراد دین و دنیای تو زین غزو
برآید وین دلیلی آشکارست .
و بیم و اومید به شمشیر بازبسته است چه یکی به آهن بکوشد تا امیدش برآید و یکی از آهن بگریزد تا بیمش نگهبان او شود. (نوروزنامه ). و مؤیدالدوله آنجا رفت و فتحهاء بسیار آمد. (مجمل التواریخ و القصص ). و هیچ صاحب قران را چندین فتوح و کارها برنیامد. (مجمل التواریخ و القصص ). و سوی شام و حدود روم شد و فتحهاء بزرگ برآمدش . (مجمل التواریخ و القصص ). جمله خراسان را راست کرد (قتیبةبن مسلم ) و فتح طخارستان بر دست او برآمد. (تاریخ بخارای نرشخی ). آن کار به خالد و امثال خالد برآید. (کتاب النقض ص 310). عایشه ایشان را میگفت که بیک زن وشما دو مرد این کار برنیاید که علی امام است و... (کتاب النقض ص 410).
گر صلت گیرم ز دست دیگران بسیار چیز
تا نگیرم اندک او کار برناید مرا.
دل دادم و کار برنیامد
کام از لب یار برنیامد.
در ابتدای دولت سلطان ارسلان این دو فتح بانام برآمد. (راحةالصدور راوندی ).
به استادی چنین کارت برآید
بدین چشمه گل از خارت برآید.
بسا کارا که از یاری برآید
بباید یار تا کاری برآید.
بباید درکشیدن میل را میل
که کس را کار برناید بتعجیل .
دل آن به کز در مردی درآید
مراد مردم از مردی برآید.
به ار کامت به ناکامی برآید
که بوی عنبر از خامی برآید.
چو برناید مرا کامی که باید
بسازم تا ترا کامی برآید.
آخر سپند باید بهر چنان جمالی
دردا که هیچکس را اینکار برنیاید.
کارها به صبر برآید و متعجل بسر درآید. (گلستان ).
گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر
ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش .
سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی
بعمل کار برآید به سخندانی نیست .
چون در امضای کاری متردّد باشی آن طرف اختیار کنی که بی آزارتر برآید. (گلستان سعدی ). فرمای خدمتی که برآید ز دست ما. (گلستان سعدی ). هرچه زو برآید دیر نپاید. (گلستان سعدی ). چون ملک قاورد را فتوح نامدار و ظفرهای بیشمار برآمد و لشکر بسیار مجتمع شد... (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان محمدبن ابراهیم ). و حدود هندوستان را قطب الدین ایبک یک چندی حاکم بود و چند غزو بزرگ در هند بر دست او برآمد. (جهانگشای جوینی ).
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد بجانان یا جان ز تن برآید.
نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من از خواب برنمی آید.
برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز.
|| گذشتن . گذشتن زمان . سپری شدن . مضی . منقضی شدن :
بتا روزگاری برآید برین
کنم پیش هرکس ترا آفرین .
و چهار پنج سال برآمد و مردمان هیاطله بر در فیروز بسیار گرد آمدندی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). بسی برنیامد که یزیدبن ولید بمرد و خلافتش شش ماه بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پس چون یک چند برآمد ملک روم خراج بازگرفت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
دو هفته برآمد بر این کارزار
که هزمان همی تیزتر گشت کار.
بزابل نشستند مهمان زال
بدین روزگاران برآمد دو سال .
چو چندی برآمد برین سالیان
ببد سرو بالا ستبرش میان .
چنین تا برآمد بر این روزگار
تهمتن بیامد بر شهریار.
چنین تا برآمد برین سال پنج
نبودند آگه ز درد و ز رنج .
بدینسان زمانی برآمد دراز
همی یک ز دیگر نگشتند باز.
دیری برنیاید تا فرزندی از تو بباید. (تاریخ سیستان ). دویست سال او را عمربرآمد که هیچ فرزند نیامد. (تاریخ سیستان ). پس چند روز برآمد و هیچ نخورد. (تاریخ سیستان ). چون روزی چند برآمد. (تاریخ سیستان ). چون روزگاری برآمد هارون پشیمان شد از برانداختن برمکیان . (تاریخ بیهقی ). هنوزده روز برنیامده است که ... (تاریخ بیهقی ). چون روزی دو برآمد و از ما کسی نرفت ... (تاریخ بیهقی ).
برآمد سالیان چند کم کار
نبود اندر جهان جز خواب و جز خور.
پانزده سال برآمد که به یمگانم
چون و از بهر چه زیرا که نه نادانم .
ای نبیره ٔ آنکه زو شد در جهان خیبر سمر
دیر برناید که تو بغداد را خیبر کنی .
تا وی را هفتاد سال برآمد که همی گریست تاجبرئیل آمد و گفت . (قصص الانبیاء ص 155). چون سه روز برآمد گاو رئیس را نیافتند و طلب میکردند. (قصص الانبیاء ص 158). حق تعالی بخت النصر را منهزم گردانید و بازگشتند تا مدتی برآمد. (قصص الانبیاء ص 180). چون مدتی برآمد شاخه هاش بسیار شد. (نوروزنامه ). یک چندی برآمد شاخکی از این تخمها برجست . (نوروزنامه ). پس روزگاری برنیامد که طاهر اعور بیامد و با او حرب کرد. (نوروزنامه ). بعد از آن چون مدتی برآمد بخت نصر خوابی دید. (مجمل التواریخ و القصص ). چون از پدر پادشاهی با من افتاد و مدتی برآمد و کارها نظام گرفت . (مجمل التواریخ و القصص ). و برین چندی برآمد. (مجمل التواریخ و القصص ). و مدت هفت سال برآمد. (مجمل التواریخ و القصص ). بسی برنیامد که بار گرفت . (ابوالفتوح رازی ). بسی برنیاید که اینها را با پیش خود آرد. (ابوالفتوح رازی ). چون روزگاری برآمد ابروی بزرگ شد و ظلم پیش گرفت . (تاریخ بخارای نرشخی ). چون روزی ده برآمد مادر بیمار بیامد و مرا ببرد و دختر را پیش من آورد. (چهار مقاله ). ... هفت هشت روز برآمده و چند بار نیت کرده بود که خویشتن را بکشد. (چهارمقاله ). مدتها برآمد تا برفته ای و مرا بدست غم سپرده ای . (سندبادنامه ). چون ساعتی برآمد گنده پیر به بهانه ای از خانه بیرون آمد. (سندبادنامه ).
چو یک چندی برآمد ناتوان شد
گل سرخش برنگ زعفران شد.
چون برآمد چهار سال برین
گور عیار گشت شیر عرین .
چون یک چندی برین برآمد
افغان زد و نازنین برآمد.
چون روزگاری برآمد بی برگ و بی نوا شد. (تذکرة الاولیاء عطار). نقل است که شاگردی راگرسنگی بغایت رسید چند روز برآمد. (تذکرة الاولیاء عطار).
پیری و جوانی چو شب و روز برآمد
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم .
سالی دو برین برآمد. (گلستان سعدی ). جوانی چست ، لطیف ، خندان ... در حلقه ٔ عشرت ما بود که در دلش از هیج نوع غم نیامدی ... روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیفتاد. (گلستان سعدی ). بسی برنیامد که چهار مرد بیامدند و لاوکی داشتند پر از نان و گوشت . (تاریخ قم ). و بسی برنیامد که ایشان را بشکستند و بهزیمت کردند. (تاریخ قم ). || سراسر گذشتن . (ناظم الاطباء). || معاملت کردن . رفتار کردن . سازش کردن :
خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز
عیش خوش در بوته ٔ هجران کنند.
|| طرد شدن . برکنار شدن :
اگر با من خوش آیدآشنائی
همی ترسم که از شاهی برآئی .
قاضی شرم زده شد و از آن کار برآمد. (تذکرة الاولیاء عطار). || مطلقه شدن . رها شدن : و نیز شویم به طلاق سوگند خورده است که اگر شبی از خانه غایب شوم از او برآیم . (سیاستنامه ). || واماندن . دور شدن . افتادن . بازماندن :
برآمد بیکباره از خورد و خواب
ز دل آتش انگیخت وزدیده آب .
ز زال آگهی یافت افراسیاب
برآمد ز آرام و از خورد و خواب .
برآمد ز آرام و از خورد و خواب
همی بود با دیدگان پر آب .
مرا تا بود یار من کردگار
تو خود یار باشی و هر کام یار
ولیکن اگر یار گیرم ترا
برآیم هم از تو هم از داورا.
|| متنفر و بیزار شدن . || ناگهان و بی خبر آمدن . فوراً آمدن . || پر شدن . (ناظم الاطباء). || تعظیم کردن . (برهان ) (انجمن آرا). تعظیم و توقیر کردن . بزرگ کردن . (ناظم الاطباء). بر پای ایستادن برای تعظیم کسی که درآمده لهذا بهر دو ملاحظه درآمد و برآمد گویند. (انجمن آرای ناصری ).