بر
لغتنامه دهخدا
بر. [ ب َ ] (حروف اضافه ، اِ) بلندی . (ناظم الاطباء). بالا. (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ). بالای . زبر. روی . سر. (ناظم الاطباء). مقابل فرود. مقابل پایین . (برهان ). مقابل زیر. بر برای استعلاست و بر زبر و بر بالای و بر روی و امثال آن غلط نباشد و قدما بسیار معمول داشته اند. (یادداشت مؤلف ) :
گه بر آن کندز بلند نشین
گه در این بوستان چشم گشای .
آهو ز تنگ و کوه بیامد بدشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری .
یخچه میبارید از ابر سیاه
چون ستاره بر زمین از آسمان .
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا.
خداوند ما کاین جهان آفرید
بلند آسمان از برش برکشید.
بینی آن نقاش و آن رخسار اوی
از بر خو همچو بر گردون قمر.
خسروانی (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 417).
برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
چندین حریر حله که گسترد بر درخت
ما ناکه برزدند بقرقوب و شوشتر.
یکی دژ بکرد از بر تیغ کوه
شد آن شهر با او همه همگروه .
دگر روز چون خور برآمد ز راغ
نهاد از بر چرخ زرین چراغ .
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر اژدهای ژیان .
بدرگاهی رسیدم کز بر او
نیارد درگذشتن خط محور.
هر زمان نعره برآید که فلان بنده ٔ او
بفلان شهر فلان قلعه بکند از بن و بر.
رسید پرکلاهش بلی به چه بفلک
گذشت همت او از چه از بر کیوان .
همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامه ٔاو خلیفه ٔ بغداد.
زمین آنکه از بر بد از زیر شد
جهان را دل از خویشتن سیر شد.
چو دیوار فرسوده شد زیر و بر
سرانجام روزی برآید بسر.
همه چیز زیر و خرد از برست
جز ایزد که او از خرد برترست .
ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر
تو بر زمی و از برت این چرخ مدور.
چون قطره چکیده ز پی نرگس و شمشاد
چون باد وزیده ز بر سوسن و عبهر.
بر تا فرود عالم پر شاعر است و من
از چند کس فرودم و از چند کس برم .
شرح آن دیگران همی ندهم
گر فرودند گر بر از خورشید.
در بیت ذیل از سعدی بر بمعنی باز و بالا است ، بر بودن ، باز و بالا بودن معنی می دهد :
برهت نشسته بودم که نظر کنی بحالم
نکنی که چشم مستت ز خمار بر نباشد.
- بر آب نهادن ؛ بر باد نهادن ، کنایه از بی ثبات و ناپایدار کردن و آفریدن چیزی را. (آنندراج ) :
جهان بر آب نهاده ست و زندگی بر باد
غلام خاطر آنم که دل بر او ننهاد.
و رجوع به ترکیب بعد وبر باد نهاده شود.
- بر آب نهاده ؛ متزلزل . ناپایدار. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- بر آب و آتش زدن ؛ سعی بی فایده کردن . (بهار عجم ) (آنندراج ). به آب و آتش زدن . با تحمل خطرها نهایت سعی کردن . بی پروا از خطر کوشیدن :
فکر شبگیر بلندی دارم از خود همرهان
میزنم بر آب و آتش خویش را شبها چو شمع.
عبث آن جنگجو بر آب و آتش میزندخود را
برات خط چو حکم آسمانی برنمیگردد.
- برآمدن ؛ بالا آمدن .
- || رها شدن . رستن : جأش ؛ برآمدن دل از اندوه یا از ترس . (منتهی الارب ). رجوع به برآمدن شود.
- برآمدن از کار ؛ از عهده ٔ انجام آن برآمدن :
کارفرمای همی داند فرمودن کار
لاجرم کارگر از کار همی آید بر.
- بر آن دل ؛ یعنی بر آن عزم و بر آن اراده . (غیاث اللغات از بهار عجم ) :
بر آن دل شد که آرد در برش بر
خورد زآن شاخ نازک میوه ٔ تر.
- بر آن سر ؛ بر آن عزم و اراده . (آنندراج ) :
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من بود تقدیر.
- بر آن گونه ؛ آن سان . آن چنان . به کیفیتی :
بر آن گونه بردند گردان گمان
که خسرو سرآرد بدیشان زمان .
بر آن گونه گشت آسمان ناپدید
کجا چشم روشن جهان را بدید.
- بر اثر ؛ بدنبال . پیرو :
ما بر اثر عترت پیغمبر خویشیم
و اولاد زنا بر اثر رای و هوی اند.
چرخ مسافر ز بهر ماست شب و روز
هرچه یکی رفت بر اثر دگر آید.
- بر از چیزی ؛ بالاتر از آن . فوق آن :
هرکه منظور تو شد همچو ستاره بشرف
جایگاهش بر ازین طارم نه منظر شد.
- بر اشتر نشستن و سر فروکردن ؛ کنایه از امری که بغایت آشکارا باشد آنرا پنهان کردن خواستن . (آنندراج ) :
بر اشتری نشینی و سر را فروکنی
در شهر میروی که نه بینید مر مرا.
- براطلاق ؛ مطلقاً : زیرا که عقل براطلاق کلید خیرات و پای بند سعادت است . (کلیله و دمنه ). پادشاه اهل فضل و مروت را براطلاق بکرامات مخصوص نگرداند. (کلیله و دمنه ).
- بر امتداد ؛ به طول زمان . به کشیدن روزگاران : و نام و آوازه ٔ عهد همایون ... بر امتداد ایام مؤبد و مخلد گردانید. (کلیله و دمنه ). و بقاء ذکر بر امتداد روزگار... (کلیله و دمنه ).
- بر باد نهادن ؛ بر آب نهادن . (از آنندراج ) :
بیدل مکن آرام تمنا که در ایجاد
بر باد نهادند چو پرواز بنایم .
و رجوع به ترکیب بر آب نهادن شود.
- بربردن ؛ بالا بردن . برافراشتن :
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نه بر سرش بند.
- برتر ؛ بالاتر. بلندتر،رفیعتر :
دگر گفت کای برتر از ماه و مهر
چه پوشی همی زانجمن خوب چهر.
سر خر برتر از زنخدانت
وز زنخدان تو فرو دم خر.
- برشدن ؛ برخاستن . بلند شدن :
بزد نای روئین و برشد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش .
- بر کسی راست گشتن جهان ؛ او را مسلم و مقرر شدن :
سراسر جهان گشت بر شاه راست
همی گشت گیتی بر آن سان که خواست .
|| (ص تفضیلی ) بلندتر. بالاتر. ارفع. (یادداشت مؤلف ) :
چگونه گویم با سرو همسری که سری
چگونه گویم با ماه همبری که بری .
تا سخن پرور بوی از صاحب رازی بهی
چون سخاگستر بوی از حاتم طایی بری .
|| (اِ) پهنا. (انجمن آرا) (آنندراج ). عرض و پهنا. (از ناظم الاطباء). || پهنایی . (غیاث اللغات ). || کنار و آغوش .(انجمن آرا) (آنندراج ). آغوش و بغل و کنار. (غیاث اللغات ) (از برهان ). بغل و آغوش و کنار. (ناظم الاطباء):
پدر تنگ بگرفت اندر برش
فراوان ببوسید روی و سرش .
ببر درگرفتش زمانی دراز
همی گفت با داور پاک راز.
راست گفتی که عاشقانندی
نیکوان را گرفته اندر بر.
گه روی تافت گاه ببوسید روی من
گه بر بکند و گاه گرفت او مرا ببر.
سرش در بر گرفت از مهربانی
جهان از سر گرفتش زندگانی .
نمک هر لحظه عشق از سر گرفتی
چو جانش هر زمان در بر گرفتی .
کنار و بر مادر دلپذیر
بهشت است و پستان در او جوی شیر.
فرق است میان آنکه یارش در بر
باآنکه دو چشم انتظارش بر در.
لعلست یا لبانت قندست یا دهانت
تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد.
نازک تر است آن بدن از برگ گل بسی
عیشی است گر برهنه کشد در برش کسی .
- اندر بر کشیدن ؛در بر کشیدن . در آغوش گرفتن . اندر بر گرفتن .
- اندر بر گرفتن ؛ ببر گرفتن . در بر گرفتن . در آغوش گرفتن . در آغوش کشیدن . در کنار گرفتن .
- در بر داشتن ؛ در کنار داشتن . در آغوش داشتن .
- || حاوی بودن . متضمن بودن . مشتمل بودن .
- همبر ؛ همکنار. همنشین . برابر. ورجوع به همبر شود.
|| سینه . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). سینه و صدر. (ناظم الاطباء) :
بدان تیز زهرآبگون خنجرش
همی کرد چاک آن کیانی برش .
در بر و بازوی او چشم همی خیره شود
چشم بد دور کناد ایزد از آن بازوو بر.
قی اوفتد آنرا که بر و روی تو بیند
زآن خلم و از آن بفج چکان بر بر و بر روی .
عبدالملک مردی بود سپیدروی و فراخ بر و میانه بالا. (مجمل التواریخ ).
بی وصل تو دل در برم آرام نگیرد
بی صحبت تو کار من انجام نگیرد.
بر و لب و رخ دلبند من نمود مرا
یکی حریر و دویم بسد و سیم دیبا.
در بر گرفته ای دل چون خود آهنین
وآن زلف چون زره را بر سر نهاده ای .
ببرت ماند کافور که در قنصور است
بدلت ماند پولاد که در ایلاق است .
مویی چنین دریغ نباشد گره زدن
بگذار تا کنار و برت مشکبو بود.
ندانستم از غایت لطف و حسن
که سیم و سمن یا بر و دوش بود.
رواست در بر اگر می طپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد.
همه دل سیاهی همه رخ الهی
همه بر بدایع همه تن عجایب .
|| پستان . (برهان ). پستان زن جوان . (غیاث اللغات ). || بالای پهلو که بسینه متصل است . (یادداشت مؤلف ). هر یک از دو طرف یمین و یسار و سینه از زیر بغل تا بالای پهلو. (یادداشت مؤلف ). نیمه تن از برون سوی . (یادداشت مؤلف ). پهلو. (انجمن آرا) (آنندراج ). طرفین کمر. کنار :
زچنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم .
ستاک سمن بود زآنسان ببر
که یک مرد بستم گرفتی به بر.
چتر او را فتح بر تارک نهاد
تیغ او را نصرت اندر بر کشید.
|| ور. کنار.
- بردست ؛ وردست . که کنار کسی قرار گیرد. شاگرد که کنار دست استاد کار کند : دیده که استاد طیان ،پسری ترک چهره در بر دست داشته و کار می کند. (مزارات کرمان ). رجوع به وردست شود.
|| تن . بدن . (برهان ) (ناظم الاطباء). اندام :
بود بی گمان پاک فرزند من
ز تخم و بر و یال و پیوند من .
سپهبد چنین گفت با ماهروی
که ای سرو سیمین بر و مشکبوی .
کنون صد پسر گیر همسال او
ببالا و چهر و بر و یال او.
برش چون بر شیر و چهره چو خون
دو بازوش مانند ران هیون .
راست گفتی مبارزان بودند
هر یکی جوشن سیاه به بر.
دی ز لشکرگه آمد آن دلبر
صدره ٔ سبز باز کرد از بر.
دل آن ترک نه اندرخور سیمین بر اوست
سخن او نه ز جنس لب چون شکّر اوست .
بر سیب لعل و رخ برگ زرد
تن شاخ کوژ و دم باد سرد.
از چه رهگذر است که لباس حداد در بر گرفته اید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
پریرویی و مه پیکر سمن بویی و سیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغانمیباشد.
- از بر باز کردن ؛ از تن کندن . از تن درآوردن لباس و سلاح و جزآن .
- ببر کردن ؛ بتن کردن جامه و جز آن . پوشیدن جامه .
- در بر گرفتن ؛ ببر کردن . بتن کردن . پوشیدن .
- سیمین بر ؛ سیمین اندام . سیمین تن . و رجوع به همین کلمات شود.
|| طرف و سوی . (آنندراج ) (انجمن آرا): بیک بر شو؛ یعنی بیک طرف شو. (آنندراج ). طرف و جانب . (برهان ). جهت .سوی و کنار و طرف . (ناظم الاطباء). ور :
کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا.
نیامد از بر او هیچ بادی
نکرد از من درین یک سال یادی .
بجان او که بشکرانه جان برافشانم
اگر بسوی من آری پیامی از بر دوست .
|| (حرف اضافه ) برِ؛ نزدیک . نزد. برابر. پهلو :
نهاده زهر بر نوش و خار همبر گل
چنانکه باشد جیلانش از بر عناب .
بر سخاوت او نیل را بخیل شمار
بر شجاعت اوپیل را ذلیل انگار.
از عمر نمانده ست بر من مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست بر من مگر آخال .
بر ما شما را گشاده ست راه
بمهریم بر مردم دادخواه .
شما را بباید بر او شدن
بخوبی بسی داستانها زدن .
همی بود آن شب بر ماهروی
همی گفت از هر سخن پیش اوی .
با دفتر اشعار بر خواجه شدم دی
من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند.
چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش بصد لابه مهمان خویش .
رفتم بر اسب تا بجورش بکشم
گفتا بشنو نخست این عذر خوشم
من گاو زمینم که جهان بردارم
یا چرخ چهارمم که خورشید کشم .
بر علم او هیچ پوشیده نیست
که پیدا و پنهان بنزدش یکیست .
|| برِ؛ همتراز. همردیف :
زیغبافان را با وشّی بافان ننهند
طبل زن را ننشانند بر رودنواز.
|| برِ؛ نزد. قیاس به . (یادداشت مؤلف ). بقیاس به . به نسبت . نسبت به . در برابر. در مقابل :
انگشت بر رویش مانند بلور است
پولاد بر گردن او همچون لاد است .
|| (اِ) یاد و حافظه و حفظ و نگاه داشتن بخاطر. (برهان ). یاد و حفظ. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). و در جهانگیری آمده که بمعنی یاد و حفظ، «از بر» است نه «بر» تنها. (انجمن آرا) (آنندراج ).
- از بر ؛ از حفظ.
- از بر خواندن ؛ ز بر خواندن . از حفظ خواندن :
یکی زردشت وارم آرزو خاست
که پیشت زند را برخوانم از بر.
بر نام خداوند بر این وصف سلامی
در مجلس برخواند ابویعقوب از بر.
وی از من یک صفت نتواند آموخت
من از وی ده صفت برخوانم از بر.
عشقت رسد بفریاد ار خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت .
- از بر داشتن ؛ از حفظ داشتن . در حافظه داشتن .
هزار افسانه از بر بیش دارد
بطنازی یکی در پیش دارد.
اگر صد خواب یوسف داری از بر
همانی و همان عیسی و بس خر.
- از بر کردن ؛ ز بر کردن . از حفظ کردن . بخاطر سپردن . حفظ کردن موضوعی در خاطر :
ای مج بیا و شعر من از بر کن و بخوان
از من دل و سگالش و از تو تن و زبان .
در جهان هیچ کتابی مشناس
کو نکرده ست دو سه باره ز بر.
حدیث آنکه سکندر کجا رسید و چه کرد
ز بس شنیدن گشته ست خلق را از بر.
پدر از ملک زمین بیشترین یافته بهر
پسر از کتب جهان بیشترین کرده ز بر.
مجلسی باید آراسته چون باغ بهشت
مطربی مدح امیرالامرا کرده ز بر.
طوطی هر آن سخن که بگویی ز بر کند
هرگه که شکل خویش ببیند در آینه .
صبحدم از عرض می آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند.
|| ثمره و میوه ٔ درخت . (غیاث اللغات ). بار و میوه . (ناظم الاطباء). اصل این (نفع و فایده ). همان ثمر است چنانکه از عمر خود برخوردار باشد یعنی ثمر زندگانی خود را دریابد. (آنندراج ) :
از مهر او ندارم بی خنده کام ولب
تا سرو سبز باشد و بر ناورد پده .
که تخم بدی تا توانی مکار
چو کاری همان بر دهد روزگار.
چنین گفت کای روشن دادگر
درخت امید از تو آمد ببر.
نباید که این رنج بی بر شود
بباد تن آسانی اندر شود.
تا درخت نار نارد عنبر وکافور بر
تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار.
گفتم ای ترک در این خانه مرا
کودکانند چو گلهای ببر.
چو چشم شوخ همه چشمه های آن بی آب
چو قول سفله همه کشتهای آن بی بر.
و بر آن تخمها که ایشان کاشتند بر دارند. (تاریخ بیهقی ).
درختی کزو نیز نایدت بر
جز از بهر کندن نشاید دگر.
چون ابر ز غم دیده ٔ من باران بارید
تا شاخ فراق امروز دیگر ببر آمد.
در این باغ از گل سرخ و گل زرد
پشیمانی نخورد آنکش که برخورد.
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید بر نخوری .
- بر آوردن ؛ حاصل آوردن . میوه آوردن ، به ثمر رسیدن .
- بر خوردن ؛ بدست آوردن ثمر. بهره مند شدن از میوه و حاصل :
بگذشت بناگهان بری بر من زد
المنةﷲ که بری خوردم ازو.
- بر دادن ؛ حاصل دادن . میوه دادن . میوه آوردن :
که تخم بدی تا توانی مکار
چو کاری همان بر دهد روزگار.
- ببر؛ ببار. باحاصل . بامیوه .
- به بر آمدن ؛ به ثمر آمدن . حاصل آوردن . میوه آوردن . به ثمر رسیدن . میوه دادن . بار دادن .
- بی بر ؛ بی حاصل . بی میوه .
- بی بر گشتن ؛ بی ثمر گشتن . بی حاصل شدن .
- نوبر ؛ نخستین میوه ٔ رسیده از هر جنسی چون خیار نوبر. سیب نوبر. نوباوه . میوه ٔ اول رسیده .
- || تازه ؛ بدیع. و رجوع به نوبرشود.
|| نفع و فایده . (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). بهره . سود. حاصل . نتیجه . بازداد. منفعت :
همه کار بیگاه بی بر بود
بهین از تن زندگان سر بود.
منشین ترش تو از گردش ایام که صبر
گر چه تلخست ولیکن بر شیرین دارد.
- بر خوردن ؛ متمتع شدن . فایده بردن . نتیجه بردن . برخوردار شدن :
همه وادیج پر انگور و همه جای عصیر
زآنچه ورزید کنون بر بخورد برزگرا.
کنون تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زو بر خورد.
بر نخورد از خود و از عمر خویش
هر که مرا از تو جدا می کند.
- بر دادن ؛ نتیجه دادن . ثمره دادن :
در جهان خدمت امیر من است
خدمتی کان دهد بزرگی بر.
- بی بر بودن ؛ بی نتیجه بودن . بی بهره بودن . بی نفع و سود بودن .
- بی بر گشتن ؛ بی فایده شدن . بی نتیجه شدن .
|| مخفف برگ . (آنندراج ) (انجمن آرا). مخفف برگ درخت . (برهان ). برگ درخت . (ناظم الاطباء) :
هر که چون نرگس صاحب نظر است از سر ذوق
چون گل از آرزوی دیدن او صدبر شد.
|| یک قسم درخت انجیر هندی . (ناظم الاطباء). || آبستنی و بارداری و حمل . (ناظم الاطباء). || زن جوان . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء). || باری که حمل کنند. (ناظم الاطباء). || در سرا و خانه . (برهان ). کوشک و در خانه . (ناظم الاطباء). قرارگاه و خانه و سرای که در عربی وطن و مسکن در فارسی بر و بوم بصورت مترادف آید. ظاهراً بوم زمین عادی و بر، زمین بلند و کوه است در ترکیب «بوم و بر». (یادداشت مؤلف ) :
سکندر بیاورد لشکر ز روم
نه بر ماند آباد ما را نه بوم .
بباید کنون دل ز تیمار شست
به ایران نمانم بر و بوم و رست .
بتوران نماند بر و بوم و رست
ز تخت من اندازه گیرد نخست .
سیاوش یکی جایگه ساخت نغز
پسندیده ٔ مردم پاک مغز
مگر خود سروش آوریدش خبر
که چونان نگارید آن شهر و بر.
|| (پسوند) مزید مؤخر امکنه : گیله بر. پشت بر. (یادداشت مؤلف ). || (اِ) ابن . (المعرب جوالیقی ). جوالیقی در المعرب در کلمه ٔ برسام این کلمه را معرب و مرکب از دو جزء داند و جزء اول آن بر را بمعنی سینه معنی کرده و سپس نویسد: و گفته اند بر بمعنی ابن (فرزند) است ولی قول اول اصح است . و درص 68 همان کتاب گوید: ابوحاتم گفته است که اصمعی گوید بر بمعنی ابن است . رجوع به المعرب ص 45 و 68 شود. || (پیشوند) در سبک شناسی ذیل «بر» و «ور» آمده : این پیشاوند مخفف اَپَر، اَوَر پهلوی است و هزوارش آن قَدَم است در پهلوی این پیشاوند به ندرت بر سر افعال درآید و بجای «بر» در زبان دری ، در پهلوی «اَو» معمول بوده است ، چنانکه ذکر شد ولی در زبان دری بجای «اَو» پیشاوند «بر» قرار گرفت و گاهی «ور» هم در نثر قدیم دیده میشود و هم امروز متداول است چون : ورافتاد، ورشکست ، ورکشید و چنانکه گفته شد گاهی این پیشاوند معنی فعلی را عوض می کند چون نشست و برنشست و افتاد و برافتاد و از فعل «نشستن » بضمیمه ٔ پیشاوند «بر» گاهی معنای مستقلی می گیرند مانند برنشستن بمعنی سوار شدن و برنشست بمعنی مطلق مرکوب . (سبک شناسی ج 1 ص 336). || در اول افعال گاه برای تأکید و تشدید آید. (یادداشت مؤلف ) :
می خورم تا چو نار بشکافم
می خورم تا چو خی برآماسم .
|| در اول افعال درآید و اگر فعل با «باید» صرف شود نخست «باید» و سپس «بر» آورده شود مثلا: باید برخاست باید برنشست ولی در شعر زیر بر پیش از باید آمده است :
پست بنشین که ترا روزی از این قافله گاه
گرچه دیر است همان آخر برباید خاست .
|| گاه بر سر فعلی درآید و بفعل معنی ضد و خلاف آنرا دهد مانند چیدن ، برچیدن . (یادداشت مؤلف ). || باز. (یادداشت مؤلف ): برگشتن ؛ بازگشتن . || (حرف اضافه ) از. (یادداشت مؤلف ) : و کشت و برز این همه ناحیتهابر آب رود مرو است . (حدود العالم ، یادداشت ایضاً). امیر ابوالفضل تاختن کرد و او را بگرفت ... و اندر ساعت فرمان داد تا بر میان دو نیم کردند. (تاریخ سیستان ). و از آنجا به ترکستان آمد و باز به سیستان آمد، بر راه مکران بهمه جای غزو کرد. (تاریخ سیستان ). روزهفتم شهر بگذاشت و بر راه کش به بست شد. (تاریخ سیستان ). || با : و از ایشان [ سرزمین مردم سودان ] تا بمصر هشتاد روز راه است بر اشتر.(حدود العالم ، یادداشت بخط مؤلف ). و آن سرهنگ و عیاران که سلطان محمود ایشان را بر خویشتن برده بود بازآمدند. (تاریخ سیستان ). تا علی لیث ... آمد با اندک مردم اما مال بسیار بر خویشتن داشت . (تاریخ سیستان ).امیر طاهر فرمان کرد و بر گروهی اندک برفت و به پای حصار فرود آمد. (تاریخ سیستان ). || (پیشوند) گاه مانند «ب » و «با» که ادات صفت میشوند و اسم را صفت یا قید می کنند (چون بخرد و با ادب ) صفت مرکب یا قید مرکب از آن آید چون برکمال بمعنی کامل . برحذر. برمثال . برحق بمعنی محق . بردوام بمعنی دائم . برقرار بمعنی مقرر. برخشم ؛ خشمگین . برزیان ؛ متضرر. زیان زده :
از این برسودی از آن برزیانی
برابر گشت سودت با زیانت .
خداوندا ما را صبر ده تا از این کافران نگریزیم که ما بر حقیم ایشان بر باطل . (قصص 144).
مطرب یاران برفت شاهد مستان بخفت
شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام .
و او (یونس ) برفت بر خشم از پادشاه . (ابوالفتوح رازی 3:567). || (حرف اضافه ) بر زایده در اشعار متقدمین بسیار است مانند:
ای تازه تر از برگ گل تازه ببر بر.
لیکن تقدم بای ابجد بر این ردیف ازشرایط بلغاست . (آنندراج ) (انجمن آرا). ادات «بر» و بعد از اسمی که به باء ظرفیه مضاف باشد نیز من باب تأکید درآید. (سبک شناسی بهار ج 1 ص 401). هرگاه اسم مبدو به «به » یا «بر» باشد پس از آن لفظ «بر» برای مؤکد کردن آن اسم و مشخص و نمایان ساختن آن می آید :
مر خاتون را کنیزکی خرس ببرده بود به کوه بر. (تاریخ طبری بلعمی ).
آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی
گر بر زنی بر او بر یک تار ریسمان .
فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست
فکند، طبع بر او بر هزار گونه عقد.
آن قطره ٔ باران بر ارغوان بر
چون خوی ببناگوش نیکوان بر.
نه آرام جویم برین برنه خواب
فرستم به نزدیک افراسیاب .
خردمند را دل برو بر بسوخت
بکردار آتش دلش برفروخت .
بر خرد خویش بر ستم نتوان کرد
خویشتن خویش را دژم نتوان کرد.
|| به . (یادداشت مؤلف ). کلمه ٔ موصول بمعنی به ، در، بدر، با، باز، فرا. چنانکه جا بر جای = جابجا و دوش بر دوش = دوش بدوش و برقرار سابق = بقرار سابق و برحسب = بحسب می باشد. (از ناظم الاطباء). بر مثل بای موحده برای الصاق آید. (غیاث اللغات ). مثل دوش بر دوش و زمین بر زمین یعنی دوش بدوش و زمین بزمین . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). یعنی زمین متصل زمین اما اگر محمول بر معنی علی باشد پس زمین عبارت از اطباق (طبقات ) آن خواهد بود چنانکه در این بیت سعدی است :
آنکه چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز.
نشستم برین تخت فرخ پدر
بر آئین تهمورس دادگر.
پس از آفرین جهان آفرین
ز ما آفرین بر گو پاک دین .
تو پنداری که بر بازی است این میدان چون مینو
تو پنداری که بر هرزه است این الوان چون مینا؟
غلامان گلچهره و دلربای
کمر بر کمر گرد تختش بپای .
این طایفه ٔ خرقه پوشان برمثال حیوانند. (گلستان سعدی ).
ای خدا مگذار با من کار من
ور گذاری وای بر کردار من .
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من شود تقدیر.
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست بکاری زنم که غصه سرآید.
|| تا. بمسافت . بفاصله ٔ. (یادداشت مؤلف ) : جند، خواره ، ده نو، سه شهرند بر کرانه ٔ رود چاچ نهاده از خوارزم بر ده منزل و از پاراب بر بیست منزل . (حدود العالم ).
نشست از بر رخش برسان پیل
خروشیدن اسب شد بر دو میل .
|| در. (انجمن آرا) (آنندراج ) (یادداشت بخط مؤلف ) :
دی برِ رسته ٔ صرافان من بر در تیم
کودکی دیدم پاکیزه تر از در یتیم .
پیغامبر (علیه السلام ) سوی حج رفت و آنجا خطبه بر انجمن بسیار و انبوه مسلمانان ... یاد کرد. (مجمل التواریخ و القصص ، یادداشت ایضاً).
سر ببالین چون نهد آنرا که دردی در دل است
خواب شیرین چون کند آنرا که شوری بر سر است .
|| برای . بهر. پی . (یادداشت مؤلف ) :
ای غافل از شمار چه پنداری
کت خالق آفرید نه بر کاری .
این جهان بر کسی نخواهد ماند
تا جهان بد نبد مگر زین سان .
حبیب گفت الهی و سیدی بدین یکروز که با تو آشتی کردم طبل دلها بر من بزدی و نام من به نکویی بیرون دادی . (تذکرة الاولیاء عطار). || موافق . برطبق . مطابق . برابر: چون بر این جمله باشد این کار بصلاح بازآید. (تاریخ بیهقی ). چون جواب بر اینجمله یافتیم مقرر گشت که ... (تاریخ بیهقی ). هر مرد که حال وی بر این جمله باشد... آن مرد را فاضل و کامل خواندن رواست . (تاریخ بیهقی ). بمرد اندر ماه رمضان سال بر دویست وپنجاه وپنج .(مجمل التواریخ ).
- بر آن بودن ؛ عقیده داشتن . معتقد بودن :
بر آنم که پور سیاوش تویی
ز تخم کیانی و باهش تویی .
نخواهی شد از خون مردان تو سیر
بر آنم که هستی تو درنده شیر.
که ما هم بر آنیم کاین پیر گفت
نباید در دوستی را نهفت .
|| میان . بین : تا مال تفرقه کردند برضعفا و اهل بیوتات که حال ایشان تباه گشته بود. (تاریخ سیستان ). || درخور. لایق . از در. سزاوار. (یادداشت مؤلف ). || علیه . بضرر. (یادداشت مؤلف ): در مورد افاده ٔ ضرر و بمعنی ضد؛ علیه استعمال شود. (فرهنگ فارسی معین ) : ابلیس بدین سخن حجت بر خویشتن آورد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ج 1 ص 48).
نیاکانت را همچنان نام داد
بهر جای بردشمنان کام داد.
ایشان را گفت روزگار چنین نماند یکچندی بر مابود از ایشان و اکنون از ما بر ایشان است ، صواب آن است که با ایشان صلح کنیم . (مجمل التواریخ ). || بعهده ٔ. (یادداشت مؤلف ). در وجوب و لزوم بکاررود: بر شماست که این کار را انجام دهید. (فرهنگ فارسی معین ) :
بر تو چه بجز بدیهه مردن
بر من چه بجز درود و تکبیر.
|| به سر. (یادداشت بخط مؤلف ) : سبزوار شهرکی است خرد بر راه ری . (حدود العالم ، یادداشت ایضاً). بهمن آباد و مزینان دو شهرک است خرد بر راه ری . (ایضاً). آزادوار، شهرکی است ... بر راه گرگان . (ایضاً). || خدای بر تو؛ ترا بخدای سوگند. (یادداشت مؤلف ) :
خدای بر تو به انصاف گو نه گه خوردن
نکوتر است ز نان خوردن ِ چنین صد بار؟
|| پیاپی بودن و ترتیب را رساند و آن هنگامی است که اسم بعد از آن مکرر شود. (فرهنگ فارسی معین ).
بمردی و رادی به گنج و گهر
ستون کیانم پدر بر پدر.
پدر بر پدر هم پسر بر پسر
همه تاجور باد و پیروزگر.
ز تخم فریدون منم کیقباد
پدر بر پدر نام دارم بیاد.
گه بر آن کندز بلند نشین
گه در این بوستان چشم گشای .
آهو ز تنگ و کوه بیامد بدشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری .
یخچه میبارید از ابر سیاه
چون ستاره بر زمین از آسمان .
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا.
خداوند ما کاین جهان آفرید
بلند آسمان از برش برکشید.
بینی آن نقاش و آن رخسار اوی
از بر خو همچو بر گردون قمر.
خسروانی (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 417).
برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
چندین حریر حله که گسترد بر درخت
ما ناکه برزدند بقرقوب و شوشتر.
یکی دژ بکرد از بر تیغ کوه
شد آن شهر با او همه همگروه .
دگر روز چون خور برآمد ز راغ
نهاد از بر چرخ زرین چراغ .
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر اژدهای ژیان .
بدرگاهی رسیدم کز بر او
نیارد درگذشتن خط محور.
هر زمان نعره برآید که فلان بنده ٔ او
بفلان شهر فلان قلعه بکند از بن و بر.
رسید پرکلاهش بلی به چه بفلک
گذشت همت او از چه از بر کیوان .
همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامه ٔاو خلیفه ٔ بغداد.
زمین آنکه از بر بد از زیر شد
جهان را دل از خویشتن سیر شد.
چو دیوار فرسوده شد زیر و بر
سرانجام روزی برآید بسر.
همه چیز زیر و خرد از برست
جز ایزد که او از خرد برترست .
ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر
تو بر زمی و از برت این چرخ مدور.
چون قطره چکیده ز پی نرگس و شمشاد
چون باد وزیده ز بر سوسن و عبهر.
بر تا فرود عالم پر شاعر است و من
از چند کس فرودم و از چند کس برم .
شرح آن دیگران همی ندهم
گر فرودند گر بر از خورشید.
در بیت ذیل از سعدی بر بمعنی باز و بالا است ، بر بودن ، باز و بالا بودن معنی می دهد :
برهت نشسته بودم که نظر کنی بحالم
نکنی که چشم مستت ز خمار بر نباشد.
- بر آب نهادن ؛ بر باد نهادن ، کنایه از بی ثبات و ناپایدار کردن و آفریدن چیزی را. (آنندراج ) :
جهان بر آب نهاده ست و زندگی بر باد
غلام خاطر آنم که دل بر او ننهاد.
و رجوع به ترکیب بعد وبر باد نهاده شود.
- بر آب نهاده ؛ متزلزل . ناپایدار. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- بر آب و آتش زدن ؛ سعی بی فایده کردن . (بهار عجم ) (آنندراج ). به آب و آتش زدن . با تحمل خطرها نهایت سعی کردن . بی پروا از خطر کوشیدن :
فکر شبگیر بلندی دارم از خود همرهان
میزنم بر آب و آتش خویش را شبها چو شمع.
عبث آن جنگجو بر آب و آتش میزندخود را
برات خط چو حکم آسمانی برنمیگردد.
- برآمدن ؛ بالا آمدن .
- || رها شدن . رستن : جأش ؛ برآمدن دل از اندوه یا از ترس . (منتهی الارب ). رجوع به برآمدن شود.
- برآمدن از کار ؛ از عهده ٔ انجام آن برآمدن :
کارفرمای همی داند فرمودن کار
لاجرم کارگر از کار همی آید بر.
- بر آن دل ؛ یعنی بر آن عزم و بر آن اراده . (غیاث اللغات از بهار عجم ) :
بر آن دل شد که آرد در برش بر
خورد زآن شاخ نازک میوه ٔ تر.
- بر آن سر ؛ بر آن عزم و اراده . (آنندراج ) :
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من بود تقدیر.
- بر آن گونه ؛ آن سان . آن چنان . به کیفیتی :
بر آن گونه بردند گردان گمان
که خسرو سرآرد بدیشان زمان .
بر آن گونه گشت آسمان ناپدید
کجا چشم روشن جهان را بدید.
- بر اثر ؛ بدنبال . پیرو :
ما بر اثر عترت پیغمبر خویشیم
و اولاد زنا بر اثر رای و هوی اند.
چرخ مسافر ز بهر ماست شب و روز
هرچه یکی رفت بر اثر دگر آید.
- بر از چیزی ؛ بالاتر از آن . فوق آن :
هرکه منظور تو شد همچو ستاره بشرف
جایگاهش بر ازین طارم نه منظر شد.
- بر اشتر نشستن و سر فروکردن ؛ کنایه از امری که بغایت آشکارا باشد آنرا پنهان کردن خواستن . (آنندراج ) :
بر اشتری نشینی و سر را فروکنی
در شهر میروی که نه بینید مر مرا.
- براطلاق ؛ مطلقاً : زیرا که عقل براطلاق کلید خیرات و پای بند سعادت است . (کلیله و دمنه ). پادشاه اهل فضل و مروت را براطلاق بکرامات مخصوص نگرداند. (کلیله و دمنه ).
- بر امتداد ؛ به طول زمان . به کشیدن روزگاران : و نام و آوازه ٔ عهد همایون ... بر امتداد ایام مؤبد و مخلد گردانید. (کلیله و دمنه ). و بقاء ذکر بر امتداد روزگار... (کلیله و دمنه ).
- بر باد نهادن ؛ بر آب نهادن . (از آنندراج ) :
بیدل مکن آرام تمنا که در ایجاد
بر باد نهادند چو پرواز بنایم .
و رجوع به ترکیب بر آب نهادن شود.
- بربردن ؛ بالا بردن . برافراشتن :
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نه بر سرش بند.
- برتر ؛ بالاتر. بلندتر،رفیعتر :
دگر گفت کای برتر از ماه و مهر
چه پوشی همی زانجمن خوب چهر.
سر خر برتر از زنخدانت
وز زنخدان تو فرو دم خر.
- برشدن ؛ برخاستن . بلند شدن :
بزد نای روئین و برشد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش .
- بر کسی راست گشتن جهان ؛ او را مسلم و مقرر شدن :
سراسر جهان گشت بر شاه راست
همی گشت گیتی بر آن سان که خواست .
|| (ص تفضیلی ) بلندتر. بالاتر. ارفع. (یادداشت مؤلف ) :
چگونه گویم با سرو همسری که سری
چگونه گویم با ماه همبری که بری .
تا سخن پرور بوی از صاحب رازی بهی
چون سخاگستر بوی از حاتم طایی بری .
|| (اِ) پهنا. (انجمن آرا) (آنندراج ). عرض و پهنا. (از ناظم الاطباء). || پهنایی . (غیاث اللغات ). || کنار و آغوش .(انجمن آرا) (آنندراج ). آغوش و بغل و کنار. (غیاث اللغات ) (از برهان ). بغل و آغوش و کنار. (ناظم الاطباء):
پدر تنگ بگرفت اندر برش
فراوان ببوسید روی و سرش .
ببر درگرفتش زمانی دراز
همی گفت با داور پاک راز.
راست گفتی که عاشقانندی
نیکوان را گرفته اندر بر.
گه روی تافت گاه ببوسید روی من
گه بر بکند و گاه گرفت او مرا ببر.
سرش در بر گرفت از مهربانی
جهان از سر گرفتش زندگانی .
نمک هر لحظه عشق از سر گرفتی
چو جانش هر زمان در بر گرفتی .
کنار و بر مادر دلپذیر
بهشت است و پستان در او جوی شیر.
فرق است میان آنکه یارش در بر
باآنکه دو چشم انتظارش بر در.
لعلست یا لبانت قندست یا دهانت
تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد.
نازک تر است آن بدن از برگ گل بسی
عیشی است گر برهنه کشد در برش کسی .
- اندر بر کشیدن ؛در بر کشیدن . در آغوش گرفتن . اندر بر گرفتن .
- اندر بر گرفتن ؛ ببر گرفتن . در بر گرفتن . در آغوش گرفتن . در آغوش کشیدن . در کنار گرفتن .
- در بر داشتن ؛ در کنار داشتن . در آغوش داشتن .
- || حاوی بودن . متضمن بودن . مشتمل بودن .
- همبر ؛ همکنار. همنشین . برابر. ورجوع به همبر شود.
|| سینه . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). سینه و صدر. (ناظم الاطباء) :
بدان تیز زهرآبگون خنجرش
همی کرد چاک آن کیانی برش .
در بر و بازوی او چشم همی خیره شود
چشم بد دور کناد ایزد از آن بازوو بر.
قی اوفتد آنرا که بر و روی تو بیند
زآن خلم و از آن بفج چکان بر بر و بر روی .
عبدالملک مردی بود سپیدروی و فراخ بر و میانه بالا. (مجمل التواریخ ).
بی وصل تو دل در برم آرام نگیرد
بی صحبت تو کار من انجام نگیرد.
بر و لب و رخ دلبند من نمود مرا
یکی حریر و دویم بسد و سیم دیبا.
در بر گرفته ای دل چون خود آهنین
وآن زلف چون زره را بر سر نهاده ای .
ببرت ماند کافور که در قنصور است
بدلت ماند پولاد که در ایلاق است .
مویی چنین دریغ نباشد گره زدن
بگذار تا کنار و برت مشکبو بود.
ندانستم از غایت لطف و حسن
که سیم و سمن یا بر و دوش بود.
رواست در بر اگر می طپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد.
همه دل سیاهی همه رخ الهی
همه بر بدایع همه تن عجایب .
|| پستان . (برهان ). پستان زن جوان . (غیاث اللغات ). || بالای پهلو که بسینه متصل است . (یادداشت مؤلف ). هر یک از دو طرف یمین و یسار و سینه از زیر بغل تا بالای پهلو. (یادداشت مؤلف ). نیمه تن از برون سوی . (یادداشت مؤلف ). پهلو. (انجمن آرا) (آنندراج ). طرفین کمر. کنار :
زچنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم .
ستاک سمن بود زآنسان ببر
که یک مرد بستم گرفتی به بر.
چتر او را فتح بر تارک نهاد
تیغ او را نصرت اندر بر کشید.
|| ور. کنار.
- بردست ؛ وردست . که کنار کسی قرار گیرد. شاگرد که کنار دست استاد کار کند : دیده که استاد طیان ،پسری ترک چهره در بر دست داشته و کار می کند. (مزارات کرمان ). رجوع به وردست شود.
|| تن . بدن . (برهان ) (ناظم الاطباء). اندام :
بود بی گمان پاک فرزند من
ز تخم و بر و یال و پیوند من .
سپهبد چنین گفت با ماهروی
که ای سرو سیمین بر و مشکبوی .
کنون صد پسر گیر همسال او
ببالا و چهر و بر و یال او.
برش چون بر شیر و چهره چو خون
دو بازوش مانند ران هیون .
راست گفتی مبارزان بودند
هر یکی جوشن سیاه به بر.
دی ز لشکرگه آمد آن دلبر
صدره ٔ سبز باز کرد از بر.
دل آن ترک نه اندرخور سیمین بر اوست
سخن او نه ز جنس لب چون شکّر اوست .
بر سیب لعل و رخ برگ زرد
تن شاخ کوژ و دم باد سرد.
از چه رهگذر است که لباس حداد در بر گرفته اید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
پریرویی و مه پیکر سمن بویی و سیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغانمیباشد.
- از بر باز کردن ؛ از تن کندن . از تن درآوردن لباس و سلاح و جزآن .
- ببر کردن ؛ بتن کردن جامه و جز آن . پوشیدن جامه .
- در بر گرفتن ؛ ببر کردن . بتن کردن . پوشیدن .
- سیمین بر ؛ سیمین اندام . سیمین تن . و رجوع به همین کلمات شود.
|| طرف و سوی . (آنندراج ) (انجمن آرا): بیک بر شو؛ یعنی بیک طرف شو. (آنندراج ). طرف و جانب . (برهان ). جهت .سوی و کنار و طرف . (ناظم الاطباء). ور :
کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا.
نیامد از بر او هیچ بادی
نکرد از من درین یک سال یادی .
بجان او که بشکرانه جان برافشانم
اگر بسوی من آری پیامی از بر دوست .
|| (حرف اضافه ) برِ؛ نزدیک . نزد. برابر. پهلو :
نهاده زهر بر نوش و خار همبر گل
چنانکه باشد جیلانش از بر عناب .
بر سخاوت او نیل را بخیل شمار
بر شجاعت اوپیل را ذلیل انگار.
از عمر نمانده ست بر من مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست بر من مگر آخال .
بر ما شما را گشاده ست راه
بمهریم بر مردم دادخواه .
شما را بباید بر او شدن
بخوبی بسی داستانها زدن .
همی بود آن شب بر ماهروی
همی گفت از هر سخن پیش اوی .
با دفتر اشعار بر خواجه شدم دی
من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند.
چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش بصد لابه مهمان خویش .
رفتم بر اسب تا بجورش بکشم
گفتا بشنو نخست این عذر خوشم
من گاو زمینم که جهان بردارم
یا چرخ چهارمم که خورشید کشم .
بر علم او هیچ پوشیده نیست
که پیدا و پنهان بنزدش یکیست .
|| برِ؛ همتراز. همردیف :
زیغبافان را با وشّی بافان ننهند
طبل زن را ننشانند بر رودنواز.
|| برِ؛ نزد. قیاس به . (یادداشت مؤلف ). بقیاس به . به نسبت . نسبت به . در برابر. در مقابل :
انگشت بر رویش مانند بلور است
پولاد بر گردن او همچون لاد است .
|| (اِ) یاد و حافظه و حفظ و نگاه داشتن بخاطر. (برهان ). یاد و حفظ. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). و در جهانگیری آمده که بمعنی یاد و حفظ، «از بر» است نه «بر» تنها. (انجمن آرا) (آنندراج ).
- از بر ؛ از حفظ.
- از بر خواندن ؛ ز بر خواندن . از حفظ خواندن :
یکی زردشت وارم آرزو خاست
که پیشت زند را برخوانم از بر.
بر نام خداوند بر این وصف سلامی
در مجلس برخواند ابویعقوب از بر.
وی از من یک صفت نتواند آموخت
من از وی ده صفت برخوانم از بر.
عشقت رسد بفریاد ار خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت .
- از بر داشتن ؛ از حفظ داشتن . در حافظه داشتن .
هزار افسانه از بر بیش دارد
بطنازی یکی در پیش دارد.
اگر صد خواب یوسف داری از بر
همانی و همان عیسی و بس خر.
- از بر کردن ؛ ز بر کردن . از حفظ کردن . بخاطر سپردن . حفظ کردن موضوعی در خاطر :
ای مج بیا و شعر من از بر کن و بخوان
از من دل و سگالش و از تو تن و زبان .
در جهان هیچ کتابی مشناس
کو نکرده ست دو سه باره ز بر.
حدیث آنکه سکندر کجا رسید و چه کرد
ز بس شنیدن گشته ست خلق را از بر.
پدر از ملک زمین بیشترین یافته بهر
پسر از کتب جهان بیشترین کرده ز بر.
مجلسی باید آراسته چون باغ بهشت
مطربی مدح امیرالامرا کرده ز بر.
طوطی هر آن سخن که بگویی ز بر کند
هرگه که شکل خویش ببیند در آینه .
صبحدم از عرض می آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند.
|| ثمره و میوه ٔ درخت . (غیاث اللغات ). بار و میوه . (ناظم الاطباء). اصل این (نفع و فایده ). همان ثمر است چنانکه از عمر خود برخوردار باشد یعنی ثمر زندگانی خود را دریابد. (آنندراج ) :
از مهر او ندارم بی خنده کام ولب
تا سرو سبز باشد و بر ناورد پده .
که تخم بدی تا توانی مکار
چو کاری همان بر دهد روزگار.
چنین گفت کای روشن دادگر
درخت امید از تو آمد ببر.
نباید که این رنج بی بر شود
بباد تن آسانی اندر شود.
تا درخت نار نارد عنبر وکافور بر
تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار.
گفتم ای ترک در این خانه مرا
کودکانند چو گلهای ببر.
چو چشم شوخ همه چشمه های آن بی آب
چو قول سفله همه کشتهای آن بی بر.
و بر آن تخمها که ایشان کاشتند بر دارند. (تاریخ بیهقی ).
درختی کزو نیز نایدت بر
جز از بهر کندن نشاید دگر.
چون ابر ز غم دیده ٔ من باران بارید
تا شاخ فراق امروز دیگر ببر آمد.
در این باغ از گل سرخ و گل زرد
پشیمانی نخورد آنکش که برخورد.
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید بر نخوری .
- بر آوردن ؛ حاصل آوردن . میوه آوردن ، به ثمر رسیدن .
- بر خوردن ؛ بدست آوردن ثمر. بهره مند شدن از میوه و حاصل :
بگذشت بناگهان بری بر من زد
المنةﷲ که بری خوردم ازو.
- بر دادن ؛ حاصل دادن . میوه دادن . میوه آوردن :
که تخم بدی تا توانی مکار
چو کاری همان بر دهد روزگار.
- ببر؛ ببار. باحاصل . بامیوه .
- به بر آمدن ؛ به ثمر آمدن . حاصل آوردن . میوه آوردن . به ثمر رسیدن . میوه دادن . بار دادن .
- بی بر ؛ بی حاصل . بی میوه .
- بی بر گشتن ؛ بی ثمر گشتن . بی حاصل شدن .
- نوبر ؛ نخستین میوه ٔ رسیده از هر جنسی چون خیار نوبر. سیب نوبر. نوباوه . میوه ٔ اول رسیده .
- || تازه ؛ بدیع. و رجوع به نوبرشود.
|| نفع و فایده . (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). بهره . سود. حاصل . نتیجه . بازداد. منفعت :
همه کار بیگاه بی بر بود
بهین از تن زندگان سر بود.
منشین ترش تو از گردش ایام که صبر
گر چه تلخست ولیکن بر شیرین دارد.
- بر خوردن ؛ متمتع شدن . فایده بردن . نتیجه بردن . برخوردار شدن :
همه وادیج پر انگور و همه جای عصیر
زآنچه ورزید کنون بر بخورد برزگرا.
کنون تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زو بر خورد.
بر نخورد از خود و از عمر خویش
هر که مرا از تو جدا می کند.
- بر دادن ؛ نتیجه دادن . ثمره دادن :
در جهان خدمت امیر من است
خدمتی کان دهد بزرگی بر.
- بی بر بودن ؛ بی نتیجه بودن . بی بهره بودن . بی نفع و سود بودن .
- بی بر گشتن ؛ بی فایده شدن . بی نتیجه شدن .
|| مخفف برگ . (آنندراج ) (انجمن آرا). مخفف برگ درخت . (برهان ). برگ درخت . (ناظم الاطباء) :
هر که چون نرگس صاحب نظر است از سر ذوق
چون گل از آرزوی دیدن او صدبر شد.
|| یک قسم درخت انجیر هندی . (ناظم الاطباء). || آبستنی و بارداری و حمل . (ناظم الاطباء). || زن جوان . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء). || باری که حمل کنند. (ناظم الاطباء). || در سرا و خانه . (برهان ). کوشک و در خانه . (ناظم الاطباء). قرارگاه و خانه و سرای که در عربی وطن و مسکن در فارسی بر و بوم بصورت مترادف آید. ظاهراً بوم زمین عادی و بر، زمین بلند و کوه است در ترکیب «بوم و بر». (یادداشت مؤلف ) :
سکندر بیاورد لشکر ز روم
نه بر ماند آباد ما را نه بوم .
بباید کنون دل ز تیمار شست
به ایران نمانم بر و بوم و رست .
بتوران نماند بر و بوم و رست
ز تخت من اندازه گیرد نخست .
سیاوش یکی جایگه ساخت نغز
پسندیده ٔ مردم پاک مغز
مگر خود سروش آوریدش خبر
که چونان نگارید آن شهر و بر.
|| (پسوند) مزید مؤخر امکنه : گیله بر. پشت بر. (یادداشت مؤلف ). || (اِ) ابن . (المعرب جوالیقی ). جوالیقی در المعرب در کلمه ٔ برسام این کلمه را معرب و مرکب از دو جزء داند و جزء اول آن بر را بمعنی سینه معنی کرده و سپس نویسد: و گفته اند بر بمعنی ابن (فرزند) است ولی قول اول اصح است . و درص 68 همان کتاب گوید: ابوحاتم گفته است که اصمعی گوید بر بمعنی ابن است . رجوع به المعرب ص 45 و 68 شود. || (پیشوند) در سبک شناسی ذیل «بر» و «ور» آمده : این پیشاوند مخفف اَپَر، اَوَر پهلوی است و هزوارش آن قَدَم است در پهلوی این پیشاوند به ندرت بر سر افعال درآید و بجای «بر» در زبان دری ، در پهلوی «اَو» معمول بوده است ، چنانکه ذکر شد ولی در زبان دری بجای «اَو» پیشاوند «بر» قرار گرفت و گاهی «ور» هم در نثر قدیم دیده میشود و هم امروز متداول است چون : ورافتاد، ورشکست ، ورکشید و چنانکه گفته شد گاهی این پیشاوند معنی فعلی را عوض می کند چون نشست و برنشست و افتاد و برافتاد و از فعل «نشستن » بضمیمه ٔ پیشاوند «بر» گاهی معنای مستقلی می گیرند مانند برنشستن بمعنی سوار شدن و برنشست بمعنی مطلق مرکوب . (سبک شناسی ج 1 ص 336). || در اول افعال گاه برای تأکید و تشدید آید. (یادداشت مؤلف ) :
می خورم تا چو نار بشکافم
می خورم تا چو خی برآماسم .
|| در اول افعال درآید و اگر فعل با «باید» صرف شود نخست «باید» و سپس «بر» آورده شود مثلا: باید برخاست باید برنشست ولی در شعر زیر بر پیش از باید آمده است :
پست بنشین که ترا روزی از این قافله گاه
گرچه دیر است همان آخر برباید خاست .
|| گاه بر سر فعلی درآید و بفعل معنی ضد و خلاف آنرا دهد مانند چیدن ، برچیدن . (یادداشت مؤلف ). || باز. (یادداشت مؤلف ): برگشتن ؛ بازگشتن . || (حرف اضافه ) از. (یادداشت مؤلف ) : و کشت و برز این همه ناحیتهابر آب رود مرو است . (حدود العالم ، یادداشت ایضاً). امیر ابوالفضل تاختن کرد و او را بگرفت ... و اندر ساعت فرمان داد تا بر میان دو نیم کردند. (تاریخ سیستان ). و از آنجا به ترکستان آمد و باز به سیستان آمد، بر راه مکران بهمه جای غزو کرد. (تاریخ سیستان ). روزهفتم شهر بگذاشت و بر راه کش به بست شد. (تاریخ سیستان ). || با : و از ایشان [ سرزمین مردم سودان ] تا بمصر هشتاد روز راه است بر اشتر.(حدود العالم ، یادداشت بخط مؤلف ). و آن سرهنگ و عیاران که سلطان محمود ایشان را بر خویشتن برده بود بازآمدند. (تاریخ سیستان ). تا علی لیث ... آمد با اندک مردم اما مال بسیار بر خویشتن داشت . (تاریخ سیستان ).امیر طاهر فرمان کرد و بر گروهی اندک برفت و به پای حصار فرود آمد. (تاریخ سیستان ). || (پیشوند) گاه مانند «ب » و «با» که ادات صفت میشوند و اسم را صفت یا قید می کنند (چون بخرد و با ادب ) صفت مرکب یا قید مرکب از آن آید چون برکمال بمعنی کامل . برحذر. برمثال . برحق بمعنی محق . بردوام بمعنی دائم . برقرار بمعنی مقرر. برخشم ؛ خشمگین . برزیان ؛ متضرر. زیان زده :
از این برسودی از آن برزیانی
برابر گشت سودت با زیانت .
خداوندا ما را صبر ده تا از این کافران نگریزیم که ما بر حقیم ایشان بر باطل . (قصص 144).
مطرب یاران برفت شاهد مستان بخفت
شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام .
و او (یونس ) برفت بر خشم از پادشاه . (ابوالفتوح رازی 3:567). || (حرف اضافه ) بر زایده در اشعار متقدمین بسیار است مانند:
ای تازه تر از برگ گل تازه ببر بر.
لیکن تقدم بای ابجد بر این ردیف ازشرایط بلغاست . (آنندراج ) (انجمن آرا). ادات «بر» و بعد از اسمی که به باء ظرفیه مضاف باشد نیز من باب تأکید درآید. (سبک شناسی بهار ج 1 ص 401). هرگاه اسم مبدو به «به » یا «بر» باشد پس از آن لفظ «بر» برای مؤکد کردن آن اسم و مشخص و نمایان ساختن آن می آید :
مر خاتون را کنیزکی خرس ببرده بود به کوه بر. (تاریخ طبری بلعمی ).
آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی
گر بر زنی بر او بر یک تار ریسمان .
فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست
فکند، طبع بر او بر هزار گونه عقد.
آن قطره ٔ باران بر ارغوان بر
چون خوی ببناگوش نیکوان بر.
نه آرام جویم برین برنه خواب
فرستم به نزدیک افراسیاب .
خردمند را دل برو بر بسوخت
بکردار آتش دلش برفروخت .
بر خرد خویش بر ستم نتوان کرد
خویشتن خویش را دژم نتوان کرد.
|| به . (یادداشت مؤلف ). کلمه ٔ موصول بمعنی به ، در، بدر، با، باز، فرا. چنانکه جا بر جای = جابجا و دوش بر دوش = دوش بدوش و برقرار سابق = بقرار سابق و برحسب = بحسب می باشد. (از ناظم الاطباء). بر مثل بای موحده برای الصاق آید. (غیاث اللغات ). مثل دوش بر دوش و زمین بر زمین یعنی دوش بدوش و زمین بزمین . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). یعنی زمین متصل زمین اما اگر محمول بر معنی علی باشد پس زمین عبارت از اطباق (طبقات ) آن خواهد بود چنانکه در این بیت سعدی است :
آنکه چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز.
نشستم برین تخت فرخ پدر
بر آئین تهمورس دادگر.
پس از آفرین جهان آفرین
ز ما آفرین بر گو پاک دین .
تو پنداری که بر بازی است این میدان چون مینو
تو پنداری که بر هرزه است این الوان چون مینا؟
غلامان گلچهره و دلربای
کمر بر کمر گرد تختش بپای .
این طایفه ٔ خرقه پوشان برمثال حیوانند. (گلستان سعدی ).
ای خدا مگذار با من کار من
ور گذاری وای بر کردار من .
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من شود تقدیر.
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست بکاری زنم که غصه سرآید.
|| تا. بمسافت . بفاصله ٔ. (یادداشت مؤلف ) : جند، خواره ، ده نو، سه شهرند بر کرانه ٔ رود چاچ نهاده از خوارزم بر ده منزل و از پاراب بر بیست منزل . (حدود العالم ).
نشست از بر رخش برسان پیل
خروشیدن اسب شد بر دو میل .
|| در. (انجمن آرا) (آنندراج ) (یادداشت بخط مؤلف ) :
دی برِ رسته ٔ صرافان من بر در تیم
کودکی دیدم پاکیزه تر از در یتیم .
پیغامبر (علیه السلام ) سوی حج رفت و آنجا خطبه بر انجمن بسیار و انبوه مسلمانان ... یاد کرد. (مجمل التواریخ و القصص ، یادداشت ایضاً).
سر ببالین چون نهد آنرا که دردی در دل است
خواب شیرین چون کند آنرا که شوری بر سر است .
|| برای . بهر. پی . (یادداشت مؤلف ) :
ای غافل از شمار چه پنداری
کت خالق آفرید نه بر کاری .
این جهان بر کسی نخواهد ماند
تا جهان بد نبد مگر زین سان .
حبیب گفت الهی و سیدی بدین یکروز که با تو آشتی کردم طبل دلها بر من بزدی و نام من به نکویی بیرون دادی . (تذکرة الاولیاء عطار). || موافق . برطبق . مطابق . برابر: چون بر این جمله باشد این کار بصلاح بازآید. (تاریخ بیهقی ). چون جواب بر اینجمله یافتیم مقرر گشت که ... (تاریخ بیهقی ). هر مرد که حال وی بر این جمله باشد... آن مرد را فاضل و کامل خواندن رواست . (تاریخ بیهقی ). بمرد اندر ماه رمضان سال بر دویست وپنجاه وپنج .(مجمل التواریخ ).
- بر آن بودن ؛ عقیده داشتن . معتقد بودن :
بر آنم که پور سیاوش تویی
ز تخم کیانی و باهش تویی .
نخواهی شد از خون مردان تو سیر
بر آنم که هستی تو درنده شیر.
که ما هم بر آنیم کاین پیر گفت
نباید در دوستی را نهفت .
|| میان . بین : تا مال تفرقه کردند برضعفا و اهل بیوتات که حال ایشان تباه گشته بود. (تاریخ سیستان ). || درخور. لایق . از در. سزاوار. (یادداشت مؤلف ). || علیه . بضرر. (یادداشت مؤلف ): در مورد افاده ٔ ضرر و بمعنی ضد؛ علیه استعمال شود. (فرهنگ فارسی معین ) : ابلیس بدین سخن حجت بر خویشتن آورد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ج 1 ص 48).
نیاکانت را همچنان نام داد
بهر جای بردشمنان کام داد.
ایشان را گفت روزگار چنین نماند یکچندی بر مابود از ایشان و اکنون از ما بر ایشان است ، صواب آن است که با ایشان صلح کنیم . (مجمل التواریخ ). || بعهده ٔ. (یادداشت مؤلف ). در وجوب و لزوم بکاررود: بر شماست که این کار را انجام دهید. (فرهنگ فارسی معین ) :
بر تو چه بجز بدیهه مردن
بر من چه بجز درود و تکبیر.
|| به سر. (یادداشت بخط مؤلف ) : سبزوار شهرکی است خرد بر راه ری . (حدود العالم ، یادداشت ایضاً). بهمن آباد و مزینان دو شهرک است خرد بر راه ری . (ایضاً). آزادوار، شهرکی است ... بر راه گرگان . (ایضاً). || خدای بر تو؛ ترا بخدای سوگند. (یادداشت مؤلف ) :
خدای بر تو به انصاف گو نه گه خوردن
نکوتر است ز نان خوردن ِ چنین صد بار؟
|| پیاپی بودن و ترتیب را رساند و آن هنگامی است که اسم بعد از آن مکرر شود. (فرهنگ فارسی معین ).
بمردی و رادی به گنج و گهر
ستون کیانم پدر بر پدر.
پدر بر پدر هم پسر بر پسر
همه تاجور باد و پیروزگر.
ز تخم فریدون منم کیقباد
پدر بر پدر نام دارم بیاد.