بدگهر
لغتنامه دهخدا
بدگهر. [ ب َ گ ُ هََ ] (ص مرکب ) مخفف بدگوهر. بداصل و بدذات . (از برهان قاطع) (از هفت قلزم ) :
بدو گفت : این نزد بهرام بر
بگو ای سبک مایه ٔ بدگهر.
مرا نام رستم کند زال زر
تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر.
|| ناسره . ناخالص . پست و بی ارزش :
زین واسطه خاک بدگهر را
کان در شاهوار بینید.
هیچ صیقل نکو نیارد کرد
آهنی را که بدگهر باشد.
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد.
بدو گفت : این نزد بهرام بر
بگو ای سبک مایه ٔ بدگهر.
مرا نام رستم کند زال زر
تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر.
|| ناسره . ناخالص . پست و بی ارزش :
زین واسطه خاک بدگهر را
کان در شاهوار بینید.
هیچ صیقل نکو نیارد کرد
آهنی را که بدگهر باشد.
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد.