بدمرد
لغتنامه دهخدا
بدمرد. [ ب َ م َ ] (ص مرکب ) طالح . (زمخشری ). ناجوانمرد. بدکار. مقابل نیک مرد :
برادی کشد زفت و بدمرد را
کند سرخ چون لاله رخ زرد را.
نیکمردان در این سرای همت شیران دارند و بدمردان فعل سگان . (منتخب قابوسنامه ص 4).
بناخوبتر صورتی شرح داد
که بدمرد را نیک روزی مباد.
که بدمرد را خصم خود می کنی
وگر نیکمرد است بد می کنی .
نه هرگز شنیدیم در عمر خویش
که بدمرد را نیکی آید به پیش .
|| بدمزاج . تندخوی . کژخلق . (ناظم الاطباء).
برادی کشد زفت و بدمرد را
کند سرخ چون لاله رخ زرد را.
نیکمردان در این سرای همت شیران دارند و بدمردان فعل سگان . (منتخب قابوسنامه ص 4).
بناخوبتر صورتی شرح داد
که بدمرد را نیک روزی مباد.
که بدمرد را خصم خود می کنی
وگر نیکمرد است بد می کنی .
نه هرگز شنیدیم در عمر خویش
که بدمرد را نیکی آید به پیش .
|| بدمزاج . تندخوی . کژخلق . (ناظم الاطباء).