بدلگامی
لغتنامه دهخدا
بدلگامی . [ ب َ ل ِ ](حامص مرکب ) عمل بدلگام . سرکشی . توسنی :
تو رایض من به خوشخرامی
من توسن تو به بدلگامی .
- بدلگامی کردن ؛ سرکشی و نافرمانی کردن :
چو تازی فرس بدلگامی کند
خر مصریان را گرامی کند.
نازک اندام سرخوشی می کرد
بدلگامی و سرکشی می کرد.
تو رایض من به خوشخرامی
من توسن تو به بدلگامی .
- بدلگامی کردن ؛ سرکشی و نافرمانی کردن :
چو تازی فرس بدلگامی کند
خر مصریان را گرامی کند.
نازک اندام سرخوشی می کرد
بدلگامی و سرکشی می کرد.