بدلگام
لغتنامه دهخدا
بدلگام . [ ب َ ل ِ ] (ص مرکب ) اسب بدلجام باشد یعنی هیچ دهنه را قبول نکند. (برهان قاطع). اسب سرکش . (انجمن آرا) (آنندراج ). بددهنه و سخت سر. (ناظم الاطباء). مقابل خوش لگام . (یادداشت مؤلف ) : و گفت هیچ ستوری بدلگام سخت تر از نفس بد در دنیا نیست . (تذکرةالاولیاء).
از این توسنی به که باشیم رام
که سیلی خورد مرکب بدلگام .
مرا کمند میفکن که خود گرفتارم
لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند.
حذر واجب است از کمیتت مدام
که هم بدرکاب است و هم بدلگام .
|| کنایه از مخالف و خلاف کننده باشد یعنی کسی که سر به اطاعت و انقیاد فرونیارد. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) :
بنالید کای طالع بدلگام
بگرمابه پختم در این زیر خام .
از این توسنی به که باشیم رام
که سیلی خورد مرکب بدلگام .
مرا کمند میفکن که خود گرفتارم
لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند.
حذر واجب است از کمیتت مدام
که هم بدرکاب است و هم بدلگام .
|| کنایه از مخالف و خلاف کننده باشد یعنی کسی که سر به اطاعت و انقیاد فرونیارد. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) :
بنالید کای طالع بدلگام
بگرمابه پختم در این زیر خام .