بدل
لغتنامه دهخدا
بدل . [ ب َ دَ ] (ع اِ) هرچه بجای دیگری بود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). آنچه بجای دیگری ایستد. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). خلف . (از اقرب الموارد). قیض . عوض . عقبة. (از منتهی الارب ). عوض و گهولی و هرچیز که بجای دیگری واقع شود. نایب و قائم مقام : بدل ِ آن ، بجای آن . (ناظم الاطباء). بدیل . جای ِ. بجای ِ. بدل ِ آن ؛ بجای آن . بدل ِ چیزی ؛ بجای ِ آن . ببدل ِ؛بجای ِ. (از یادداشتهای مؤلف ). جانشین :
آن گرد یل فکن که به تیر و سنان گرفت
اندر نهاله گه بدل آهوان هزبر.
خاقان از ایشان سرگزیت ستاند ببدل ِ خراج . (حدود العالم ).
پس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال .
سوری ! تو جهان را به دل ماتم سوری
زیرا که جهان را بَدَل ِ ماتم سوری .
معتصم ... می گوید: بودلف قاسم را مکش و تعرض مکن و بخانه بازفرست که اگر بکشی ترا بدل وی بکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). خواجه احمد عبدالصمد را بخواندند و وزارت دادند پسرش را بدل وی بنزدیک هرون فرستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362).
گر از تخم هرچش دهی زینهار
یکی را بدل بازیابی هزار.
خیز و بینداز به یک سو پشیز
تا بدلت زر بدهم جعفری .
بدل شخص جان همی کاهم
بدل اشک خون همی بارم .
بدل بانگ قمری و بلبل
نغمه ٔ چنگ و لحن طنبور است .
چه یگانه ایست کو را به سه بعد در دو عالم
ز حجاب چارعنصر بدلی بدر نیاید.
جامت بدل مصحف پنج آیت زر دارد
مصحف بنه و جامی بردار به صبح اندر.
جور نگر کز جهت خاکیان
جغد نشانم بدل ماکیان .
- بدل آمدن ؛ بدل شدن . جانشین کسی گشتن :
بدل من آمدم اندر جهان سنائی را
بدین دلیل پدر نام من بدیل نهاد.
- بدل جستن ؛ عوض جستن :
بدل مجوی که بر تو بدل نمی جویم
دگر مشو که غم تو دگر نمی گردد.
- بدل دادن ؛ چیزی را بجای دیگری دادن . (ناظم الاطباء). عوض . (تاج المصادر بیهقی ) :
بدل داد از شکوفه و برگ و میوه
عم و خال و تبار و دودمانت .
- بدل شدن ؛ عوض شدن . جای چیز با جای چیز دیگری عوض شدن . تغییر حال دادن :
ماه را تا بدل شود هر ماه
شکل سیمین سپر به زرین داس .
چشم بهی مدار که در چشم روزگار
آن ناخنه که بود بدل شد به استخوان .
چشم مسافر که بر جمال تو افتد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت .
- بدل فراغت ؛ رشوه ای که به کسی جهت فایده دهند. (ناظم الاطباء).
- بدل کردن ؛ معاوضه کردن و گهولیدن . (ناظم الاطباء).ابدال . (تاج المصادر بیهقی ). تبدیل . (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). عوض کردن . استبدال . استیهار. بگردانیدن . برگردانیدن . بازگردانیدن . تعویض . (یادداشت مؤلف ) :
بدل کرده جهان سفله هستی را بناهستی
فرومانده بدین کار اندرون گردون چو شیدائی .
به لاله بدل کرده گردون بنفشه
به پیروزه بخرید یاقوت اصفر.
ستم را بشفقت بدل کرده نیز
بسا مشکلی را که حل کرده نیز.
چو خسرو دید کایام آن عمل کرد
کمند افزود و شادروان بدل کرد.
دوتا کرد از غمش سرو روان را
به نیلوفر بدل کرد ارغوان را.
چون وزیر ماکر بداعتقاد
دین عیسی را بدل کرد از فساد.
وجود خلق بدل می کنند ورنه زمین
همان ولایت کیخسرو است و پور قباد.
شرف خاندان دولت و ملک
خانه تحویل کرد و خرقه بدل .
- بدل گردانیدن ؛ عوض کردن : اکنون از خدای عزوجل و از شما می پذیرم که هررنج که از وی بردید براحت بدل گردانم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 76).
- بدل گردیدن ؛ عوض شدن :
پوست برتو همی بدل گردد
گاه دیگر شوی و گاه دگر.
- بدل گرفتن ؛ چیزی را بجای دیگر گذاشتن . استبدال ، تبدل ؛ بدل گرفتن . (تاج المصادر بیهقی ). (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ).
- || عوض گرفتن :
تو خود نظیر نداری و گر بود بمثل
من آن نیم که بدل گیرم و نظیر از دوست .
- بدل گشتن ؛ عوض شدن :
نبینی که چون بازگشتی بساعت
براحت بدل گشت رنج درازش .
- بدل مال ؛ معاوضه ٔ مال . (ناظم الاطباء).
- || قیمت مال . (ناظم الاطباء).
- || دلالی . (ناظم الاطباء).
- بَدَل ِ ما یَتَحلَّل ؛ عوض چیزی که تحلیل می شود از بدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). آن چه از غذا که هضم شود و جانشین مافات گردد. تغذیه ٔ سلولی . (فرهنگ فارسی معین ج 4).
- بدل یافتن ؛ عوض یافتن :
بدل یابی ار سوی من بنگری
ز ارزیز و ملقیت سیم حلال .
در خراسان دلش سنجر همت چو نشست
بدل سنجر سلطان به خراسان یابم .
عمر بر آن فرش ازل بافته
آنچه شده باز بدل یافته .
|| (اصطلاح نحو) یکی از توابع است . و آن تابعی است که مقصود از حکم است در حالی که حکم به متبوعش نسبت داده می شود چنانکه گویند «قبلت زیداً یده » که بوسه دادن در واقع به دست واقع شده در حالی که به زید که متبوع است نسبت داده شده است . بدل بر چهار قسم است : 1 -بدل کل از کل که بدل مطابق مبدل منه است یعنی ذاتش عین ذات مبدل منه است . مانند مررت باخیک زید. 2 - بدل بعض از کل مانند قبلت زیداً یده و اکلت الرغیف ثلثه . 3 - بدل اشتمال که مبدل منه مشتمل بر مبدل است مانند اعجبنی زید علمه . 4 - بدل مباین مانند رأیت رجلا حماراً که گوینده قصد داشته بگوید: رأیت حماراً و اشتباه لفظی کرد و رجل را بر زبان آورده و بلافاصله متوجه اشتباه خود شده و حمار را بدل آن قرار داده است .(از شرح ابن عقیل طبع چهاردهم مصر ج 2 ص 247). و رجوع بهمین کتاب و مبادی العربیة ج 4 شود. || (اصطلاح صرف ) حرفی که جانشین حرف دیگر شود و ابدال ، قرار دادن حرفی است در جای حرف دیگر. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). حروف بدل چهارده است که مجموع در «انجدته یوم سال زط» آمده و حروف بدل که در غیر ادغام شایع است بیست ودو حرف است که مجموع در «لجد صرف شکس امن طی ثوب عزته » آمده . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و شرح ابن عقیل چ 13 مصر ج 2 ص 431 و اِبدال شود.
|| (اصطلاح کشتی ) دفع هر بند که آن در عرف هند تور گویند. (از بهار عجم ) (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ) :
دارد آن پیر جهان دیده ٔ پر فن ماهر
هر فنی را بدلی همچو فلک در خاطر.
|| یکی از اَبدال . مفرد ابدال (= صلحا و خاصان خدا). و رجوع به اَبدال و آثارالباقیه ٔ بیرونی ص 21 شود. || در تداول فارسی زبانان ، ساختگی . برساخته . مصنوع . عملی . قلب . غیراصیل . ناسره .مزور. الم . جلب . قلابی . مقابل اصل . (از یادداشتهای مؤلف ) :
چون از سره بدل نتوانست فرق کرد
انگاشت زآن اوست بیک وزن و یک عیار.
- بدل زری ؛ در تداول عامه ، سکه ای که سیم و یا زر آن اصل نباشد و برساخته و عملی باشد. (یادداشت مؤلف ). ج ، ابدال . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (شرح قاموس ).
|| تاوان . (یادداشت مؤلف ). || فدیة. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). و رجوع به فدیة شود.
آن گرد یل فکن که به تیر و سنان گرفت
اندر نهاله گه بدل آهوان هزبر.
خاقان از ایشان سرگزیت ستاند ببدل ِ خراج . (حدود العالم ).
پس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال .
سوری ! تو جهان را به دل ماتم سوری
زیرا که جهان را بَدَل ِ ماتم سوری .
معتصم ... می گوید: بودلف قاسم را مکش و تعرض مکن و بخانه بازفرست که اگر بکشی ترا بدل وی بکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). خواجه احمد عبدالصمد را بخواندند و وزارت دادند پسرش را بدل وی بنزدیک هرون فرستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362).
گر از تخم هرچش دهی زینهار
یکی را بدل بازیابی هزار.
خیز و بینداز به یک سو پشیز
تا بدلت زر بدهم جعفری .
بدل شخص جان همی کاهم
بدل اشک خون همی بارم .
بدل بانگ قمری و بلبل
نغمه ٔ چنگ و لحن طنبور است .
چه یگانه ایست کو را به سه بعد در دو عالم
ز حجاب چارعنصر بدلی بدر نیاید.
جامت بدل مصحف پنج آیت زر دارد
مصحف بنه و جامی بردار به صبح اندر.
جور نگر کز جهت خاکیان
جغد نشانم بدل ماکیان .
- بدل آمدن ؛ بدل شدن . جانشین کسی گشتن :
بدل من آمدم اندر جهان سنائی را
بدین دلیل پدر نام من بدیل نهاد.
- بدل جستن ؛ عوض جستن :
بدل مجوی که بر تو بدل نمی جویم
دگر مشو که غم تو دگر نمی گردد.
- بدل دادن ؛ چیزی را بجای دیگری دادن . (ناظم الاطباء). عوض . (تاج المصادر بیهقی ) :
بدل داد از شکوفه و برگ و میوه
عم و خال و تبار و دودمانت .
- بدل شدن ؛ عوض شدن . جای چیز با جای چیز دیگری عوض شدن . تغییر حال دادن :
ماه را تا بدل شود هر ماه
شکل سیمین سپر به زرین داس .
چشم بهی مدار که در چشم روزگار
آن ناخنه که بود بدل شد به استخوان .
چشم مسافر که بر جمال تو افتد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت .
- بدل فراغت ؛ رشوه ای که به کسی جهت فایده دهند. (ناظم الاطباء).
- بدل کردن ؛ معاوضه کردن و گهولیدن . (ناظم الاطباء).ابدال . (تاج المصادر بیهقی ). تبدیل . (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). عوض کردن . استبدال . استیهار. بگردانیدن . برگردانیدن . بازگردانیدن . تعویض . (یادداشت مؤلف ) :
بدل کرده جهان سفله هستی را بناهستی
فرومانده بدین کار اندرون گردون چو شیدائی .
به لاله بدل کرده گردون بنفشه
به پیروزه بخرید یاقوت اصفر.
ستم را بشفقت بدل کرده نیز
بسا مشکلی را که حل کرده نیز.
چو خسرو دید کایام آن عمل کرد
کمند افزود و شادروان بدل کرد.
دوتا کرد از غمش سرو روان را
به نیلوفر بدل کرد ارغوان را.
چون وزیر ماکر بداعتقاد
دین عیسی را بدل کرد از فساد.
وجود خلق بدل می کنند ورنه زمین
همان ولایت کیخسرو است و پور قباد.
شرف خاندان دولت و ملک
خانه تحویل کرد و خرقه بدل .
- بدل گردانیدن ؛ عوض کردن : اکنون از خدای عزوجل و از شما می پذیرم که هررنج که از وی بردید براحت بدل گردانم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 76).
- بدل گردیدن ؛ عوض شدن :
پوست برتو همی بدل گردد
گاه دیگر شوی و گاه دگر.
- بدل گرفتن ؛ چیزی را بجای دیگر گذاشتن . استبدال ، تبدل ؛ بدل گرفتن . (تاج المصادر بیهقی ). (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ).
- || عوض گرفتن :
تو خود نظیر نداری و گر بود بمثل
من آن نیم که بدل گیرم و نظیر از دوست .
- بدل گشتن ؛ عوض شدن :
نبینی که چون بازگشتی بساعت
براحت بدل گشت رنج درازش .
- بدل مال ؛ معاوضه ٔ مال . (ناظم الاطباء).
- || قیمت مال . (ناظم الاطباء).
- || دلالی . (ناظم الاطباء).
- بَدَل ِ ما یَتَحلَّل ؛ عوض چیزی که تحلیل می شود از بدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). آن چه از غذا که هضم شود و جانشین مافات گردد. تغذیه ٔ سلولی . (فرهنگ فارسی معین ج 4).
- بدل یافتن ؛ عوض یافتن :
بدل یابی ار سوی من بنگری
ز ارزیز و ملقیت سیم حلال .
در خراسان دلش سنجر همت چو نشست
بدل سنجر سلطان به خراسان یابم .
عمر بر آن فرش ازل بافته
آنچه شده باز بدل یافته .
|| (اصطلاح نحو) یکی از توابع است . و آن تابعی است که مقصود از حکم است در حالی که حکم به متبوعش نسبت داده می شود چنانکه گویند «قبلت زیداً یده » که بوسه دادن در واقع به دست واقع شده در حالی که به زید که متبوع است نسبت داده شده است . بدل بر چهار قسم است : 1 -بدل کل از کل که بدل مطابق مبدل منه است یعنی ذاتش عین ذات مبدل منه است . مانند مررت باخیک زید. 2 - بدل بعض از کل مانند قبلت زیداً یده و اکلت الرغیف ثلثه . 3 - بدل اشتمال که مبدل منه مشتمل بر مبدل است مانند اعجبنی زید علمه . 4 - بدل مباین مانند رأیت رجلا حماراً که گوینده قصد داشته بگوید: رأیت حماراً و اشتباه لفظی کرد و رجل را بر زبان آورده و بلافاصله متوجه اشتباه خود شده و حمار را بدل آن قرار داده است .(از شرح ابن عقیل طبع چهاردهم مصر ج 2 ص 247). و رجوع بهمین کتاب و مبادی العربیة ج 4 شود. || (اصطلاح صرف ) حرفی که جانشین حرف دیگر شود و ابدال ، قرار دادن حرفی است در جای حرف دیگر. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). حروف بدل چهارده است که مجموع در «انجدته یوم سال زط» آمده و حروف بدل که در غیر ادغام شایع است بیست ودو حرف است که مجموع در «لجد صرف شکس امن طی ثوب عزته » آمده . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و شرح ابن عقیل چ 13 مصر ج 2 ص 431 و اِبدال شود.
|| (اصطلاح کشتی ) دفع هر بند که آن در عرف هند تور گویند. (از بهار عجم ) (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ) :
دارد آن پیر جهان دیده ٔ پر فن ماهر
هر فنی را بدلی همچو فلک در خاطر.
|| یکی از اَبدال . مفرد ابدال (= صلحا و خاصان خدا). و رجوع به اَبدال و آثارالباقیه ٔ بیرونی ص 21 شود. || در تداول فارسی زبانان ، ساختگی . برساخته . مصنوع . عملی . قلب . غیراصیل . ناسره .مزور. الم . جلب . قلابی . مقابل اصل . (از یادداشتهای مؤلف ) :
چون از سره بدل نتوانست فرق کرد
انگاشت زآن اوست بیک وزن و یک عیار.
- بدل زری ؛ در تداول عامه ، سکه ای که سیم و یا زر آن اصل نباشد و برساخته و عملی باشد. (یادداشت مؤلف ). ج ، ابدال . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (شرح قاموس ).
|| تاوان . (یادداشت مؤلف ). || فدیة. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). و رجوع به فدیة شود.