بدقمار
لغتنامه دهخدا
بدقمار. [ ب َ ق ِ / ق ُ ] (ص مرکب ) آنکه قمار بناراستی بازد. (آنندراج ). آنکه در قمار تقلب کند :
ز دست طالع بد می رویم شهر بشهر
چو بدقمار که تغییر می دهدجا را.
بطوف نرد محبت خدا بسازد قاسم
که کار ما به حریفان بدقمار نیفتد.
از بدقمار هر چه ستانی شتل بود. (از یادداشت مؤلف ). || آنکه بهر طریقی تحصیل پول می کند. (ناظم الاطباء). || آنکه عادتاًشریر باشد و بدخوی . (ناظم الاطباء).
ز دست طالع بد می رویم شهر بشهر
چو بدقمار که تغییر می دهدجا را.
بطوف نرد محبت خدا بسازد قاسم
که کار ما به حریفان بدقمار نیفتد.
از بدقمار هر چه ستانی شتل بود. (از یادداشت مؤلف ). || آنکه بهر طریقی تحصیل پول می کند. (ناظم الاطباء). || آنکه عادتاًشریر باشد و بدخوی . (ناظم الاطباء).