بدرگ
لغتنامه دهخدا
بدرگ . [ ب َ رَ ] (ص مرکب ) بدسرشت . بدطینت . بدگوهر. بدگهر. بدآغاز. (از آنندراج ). بدطینت . بدذات . بداصل . بدخواه . (از ناظم الاطباء). فرومایه . پست :
تن خود به کوه سپند افکنی
بن و بیخ آن بدرگان برکنی .
برآشفت پیران و دشنام داد
بدو گفت کای بدرگ بدنژاد.
چو دیدش گره زد بر ابرو ز خشم
بدو گفت کای بدرگ شوخ چشم .
|| چموش . شموس . یک دنده . (یادداشت مؤلف ).
به خاموشی ز مکر دشمن بدرگ مشو ایمن
که توسن گوش خواباند لگدها در قفا دارد.
تن خود به کوه سپند افکنی
بن و بیخ آن بدرگان برکنی .
برآشفت پیران و دشنام داد
بدو گفت کای بدرگ بدنژاد.
چو دیدش گره زد بر ابرو ز خشم
بدو گفت کای بدرگ شوخ چشم .
|| چموش . شموس . یک دنده . (یادداشت مؤلف ).
به خاموشی ز مکر دشمن بدرگ مشو ایمن
که توسن گوش خواباند لگدها در قفا دارد.