بدروزی
لغتنامه دهخدا
بدروزی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) بدبختی . تیره بختی . بدروزگاری :
همان بند بلا بر هم شکستم
وز آن زندان بدروزی بجستم .
بدان زاری و بدروزی همی گشت
چو ماهی چند بر رفتنش بگذشت .
به بدروزی و تنهایی بمیرد
پس آنگه دشمنش جایش بگیرد.
علم کز بهر حشمت آموزی
حاصلش رنج دان و بدروزی .
همان بند بلا بر هم شکستم
وز آن زندان بدروزی بجستم .
بدان زاری و بدروزی همی گشت
چو ماهی چند بر رفتنش بگذشت .
به بدروزی و تنهایی بمیرد
پس آنگه دشمنش جایش بگیرد.
علم کز بهر حشمت آموزی
حاصلش رنج دان و بدروزی .