بدروزگار
لغتنامه دهخدا
بدروزگار. [ ب َ ] (ص مرکب ) بدبخت . (ناظم الاطباء) (از ولف ). بدطالع. (آنندراج ). تیره روز. سیه روز. بدروز. مقابل به روزگار :
چو خشنود گردد ز ما شهریار
نباشیم ناکام و بدروزگار.
ز گرگین سخن رفت با شهریار
از آن گمشده بخت و بدروزگار.
چنین گفت با کشته اسفندیار
که ای مرد نادان بدروزگار.
نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بدروزگار .
|| ظالم و جفاکار. (آنندراج ). شریر. (ناظم الاطباء). پادشاه یا فرمانروایی که باستمکاری روزگار را به بدی دارد :
خبر شد به ضحاک بدروزگار
از آن بیشه و گاو و آن مرغزار.
نماند ستمکار بدروزگار
بماند بر او لعنت پایدار.
چو خشنود گردد ز ما شهریار
نباشیم ناکام و بدروزگار.
ز گرگین سخن رفت با شهریار
از آن گمشده بخت و بدروزگار.
چنین گفت با کشته اسفندیار
که ای مرد نادان بدروزگار.
نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بدروزگار .
|| ظالم و جفاکار. (آنندراج ). شریر. (ناظم الاطباء). پادشاه یا فرمانروایی که باستمکاری روزگار را به بدی دارد :
خبر شد به ضحاک بدروزگار
از آن بیشه و گاو و آن مرغزار.
نماند ستمکار بدروزگار
بماند بر او لعنت پایدار.