بدروز
لغتنامه دهخدا
بدروز. [ ب َ ] (ص مرکب ) بدبخت . (ناظم الاطباء) (از ولف ). بدحال . (یادداشت مؤلف ). بدروزگار. تیره بخت . سیه روزگار. مقابل بهروز، نیک روز :
همی گفت بدروز و بداخترم
بد از دانش آید همی بر سرم .
بدو گفت کاندر جهان مستمند
کدام است و بدروز ناسودمند.
به بدروز همداستانی نکرد
که بازوش با زور بود و توان .
بالجمله خداوندا در وهم نیاید
کاحوال من بدروز اینجا بچه سان است .
- بدروز کردن ؛ بدبخت کردن . بدحال و پریشان کردن :
به گرد عالم آوارم تو کردی
چنین بدروز و بی چارم تو کردی .
- بدروز گشتن ؛ بدبخت شدن . بدحال شدن :
سپهداران او پیروز گشتند
بداندیشان او بدروز گشتند.
همی گفت بدروز و بداخترم
بد از دانش آید همی بر سرم .
بدو گفت کاندر جهان مستمند
کدام است و بدروز ناسودمند.
به بدروز همداستانی نکرد
که بازوش با زور بود و توان .
بالجمله خداوندا در وهم نیاید
کاحوال من بدروز اینجا بچه سان است .
- بدروز کردن ؛ بدبخت کردن . بدحال و پریشان کردن :
به گرد عالم آوارم تو کردی
چنین بدروز و بی چارم تو کردی .
- بدروز گشتن ؛ بدبخت شدن . بدحال شدن :
سپهداران او پیروز گشتند
بداندیشان او بدروز گشتند.