بدره
لغتنامه دهخدا
بدره . [ ب َ رَه ْ ] (ص مرکب ) بدراه . ستوری که بد راه رود :
وین لاشه خر ضعیف بدره را
اندر دم رفته کاروان بندم .
|| بدعمل . بدکردار. گمراه . آنکه به کارهای ناشایست پردازد :
کدامین بدره از ره برده بودت
کدامین دیو تلقین کرده بودت .
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا.
- بدره کردن ؛ بدکردار و بدعمل و گمراه کردن :
نگه داراز آموزگار بدش
که بدبخت و بد ره کند چون خودش .
رجوع به بدراه شود.
وین لاشه خر ضعیف بدره را
اندر دم رفته کاروان بندم .
|| بدعمل . بدکردار. گمراه . آنکه به کارهای ناشایست پردازد :
کدامین بدره از ره برده بودت
کدامین دیو تلقین کرده بودت .
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا.
- بدره کردن ؛ بدکردار و بدعمل و گمراه کردن :
نگه داراز آموزگار بدش
که بدبخت و بد ره کند چون خودش .
رجوع به بدراه شود.