بدخواب
لغتنامه دهخدا
بدخواب . [ ب َ خوا / خا ] (ص مرکب ) کسی که چون از خواب بیدارش کنند بدخویی آغازد، و این حال اکثر در اطفال مشاهده می شود. (آنندراج ) :
پس از عمری که شد بیدار از آمدشد جانان
نگردد بخت با من رام بدخواب است پنداری .
- بدخواب گشتن ؛پس از بیداری تندخو گشتن :
بسان طفل بدخو بخت خواب آلوده ای دارم
که گر بیدار سازم یک دمش بدخواب می گردد.
|| آنکه نتواند بخوابد. آنکه نتواند راحت بخوابد. بی خواب .
- بدخواب شدن ؛ بدآرام شدن . (یادداشت مؤلف ). نخوابیدن . بی خواب شدن . خواب آسوده نکردن .
- بدخواب کردن ؛ نگذاشتن کسی را که بخوابد.
پس از عمری که شد بیدار از آمدشد جانان
نگردد بخت با من رام بدخواب است پنداری .
- بدخواب گشتن ؛پس از بیداری تندخو گشتن :
بسان طفل بدخو بخت خواب آلوده ای دارم
که گر بیدار سازم یک دمش بدخواب می گردد.
|| آنکه نتواند بخوابد. آنکه نتواند راحت بخوابد. بی خواب .
- بدخواب شدن ؛ بدآرام شدن . (یادداشت مؤلف ). نخوابیدن . بی خواب شدن . خواب آسوده نکردن .
- بدخواب کردن ؛ نگذاشتن کسی را که بخوابد.