بداندیشی
لغتنامه دهخدا
بداندیشی . [ ب َ اَ ] (حامص مرکب ) عمل بداندیش . مقابل نیک اندیشی . (فرهنگ فارسی معین ). بدخواهی . (ناظم الاطباء). سؤظن . (یادداشت مؤلف ). بدگمانی . بدخیالی . بدسگالی :
بکار آورد کژی و دشمنی
بداندیشی و کیش آهرمنی .
نداند جز از تنبل وجادویی
فریب و بداندیشی و بدخویی .
من ترا هرگز با شوی ندادستم
وز بداندیشی پایت نگشادستم .
بکوی شوخی و بی شرمی و بداندیشی
اگر بدانی من نیک چستم و چالاک .
- بداندیشی کردن ؛ بدخواهی کردن . خیال و اندیشه ٔ بد درباره ٔ کسی کردن . (ناظم الاطباء) :
باتن مرد بد کند خویشی
در حق دیگران بداندیشی .
بد میندیش گفتمت ، پیشی
عاقبت بد کند بداندیشی .
بکار آورد کژی و دشمنی
بداندیشی و کیش آهرمنی .
نداند جز از تنبل وجادویی
فریب و بداندیشی و بدخویی .
من ترا هرگز با شوی ندادستم
وز بداندیشی پایت نگشادستم .
بکوی شوخی و بی شرمی و بداندیشی
اگر بدانی من نیک چستم و چالاک .
- بداندیشی کردن ؛ بدخواهی کردن . خیال و اندیشه ٔ بد درباره ٔ کسی کردن . (ناظم الاطباء) :
باتن مرد بد کند خویشی
در حق دیگران بداندیشی .
بد میندیش گفتمت ، پیشی
عاقبت بد کند بداندیشی .