بداندیش
لغتنامه دهخدا
بداندیش . [ ب َ اَ ] (نف مرکب ) بدگمان . متظنن . (مهذب الاسماء). بدسگال . بدخواه . (از آنندراج ).آنکه در مورد دیگران اندیشه ٔ بد دارد. بدنیت . بدخواه . مقابل نیک اندیش . (فرهنگ فارسی معین ) :
بداندیش دشمن بود ویل جو
که تا چون ستاند ازو چیز او.
شنیدم که گشتاسب را خویش بود
پسر را همیشه بداندیش بود.
روان تو شد بآسمان در بهشت
بداندیش تو بدرود هر چه کشت .
نباشی بداندیش یا بدسگال
بکشور نخوانی مرا جز همال .
چنین گفت و برخاست از پیش اوی
پر از مهر جان بداندیش اوی .
بدین عید مبارک شادمان باد
بداندیشان او غمناک و غمخوار.
زین بهار نو قسمش طرب و شادی باد
قسم بدخواه و بداندیشش اندوه و الم .
خلعت شاهی و منشور فرستد بر تو
تا شود دشمن تو کور و بداندیش تو کر.
بجهان بادی پیوسته و از دور فلک
بهره ٔ تو طرب و بهر بداندیش ملال .
هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی
با آنکه بداندیش بود سخت کمان است .
سپهبد ز شیروی شد دل نژند
برآشفت و گفت این بداندیش زند.
تو ای زاغ چهر بداندیش سست
همی خویشتن را ندانی درست .
نشاید بداندیش بودن بسی
کند زندگی تلخ بر هر کسی .
و از یار بداندیش و بدآموز دور باش . (منتخب قابوسنامه ).
یکی خیل چراگوی و دگر خیل چراجوی
این خلق بداندیش بدینگونه چرا اند.
او را یزدجرد گناهکار گفتندی از آنچه معیوب و بداندیش و بداندرون و خونخوار بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 74).
سیه کن روان بداندیش را
بشوی از سیاهی دل خویش را.
ره از شب چو روز بداندیش بود
وشاقی و شمعی روان پیش بود.
امین و بداندیش طشتند و مور
نشاید در او رخنه کردن بزور.
چشم بداندیش که برکنده باد
عیب نماید هنرش در نظر.
چندگویی که بداندیش و حسود
عیب گویان من مسکینند.
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت درامان دارد.
|| دشمن . (از ولف ). کینه خواه . (آنندراج ) :
بیاییم و دلها پر از کین و جنگ
کنیم این جهان بر بداندیش تنگ .
بلشکر بترسان بداندیش را
بژرفی نگه کن پس و پیش را.
بکوشید و یکباره جنگ آورید
جهان بر بداندیش تنگ آورید.
به کس بیش از اندازه نیکی مکن
که گردد بداندیش ، بشنو سخن .
همیشه باد سر و دیده ٔ بداندیشت
یکی بریده به تیغ و یکی خلیده به تیر.
گاه بدخواهان او را خنجر اندرگل نهاد
گه بداندیشان او را مرگ در بستر گرفت .
بیگانه اگر وفا کند خویش من است
ور خویش جفا کند بداندیش من است .
با نکوخواه تو باشد مشتری را صلح و مهر
با بداندیش تو کیوان را خلاف و کین بود.
بر بداندیش تو اقبال و قبول
نتوان بست بزنجیر و طناب .
چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز
بگاز داده سر از سوز و تن بسوز گداز.
بر فراز تخت بنشسته است و می خندد چو بخت
بر بداندیش رضای بن عمر لکلک بچه .
از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو
تیرباران بلا بادا چو در دی زمهریر؟
دیده دریا باد و دل دوزخ بداندیش ترا
تا چو فرعون لعین هم غرق گردد هم کباب .
همای بخت همایون توسیه کرده
ز رنج روز بداندیش تو چو پرّ غراب .
شهر بداندیش باد خاصه شبستان او
موقع خسف عظیم موضع مرگ فجا.
از نام شاه و نام بداندیش او فلک
بر لوح بخت خط معما برافکند.
از شام زاده صبحش و از صبح زاده عید
وزعید زاده مرگ بداندیش ابترش .
شهادت یافت از زخم بداندیش
که باشدش آنجهان پاداش از این بیش .
سوی مصر بردندش از شهرزور
که بود آن دیار از بداندیش دور.
تنت باد پیوسته چون دین درست
بداندیش را دل چو تدبیر سست .
بتدبیر جنگ بداندیش کوش
مصالح بیندیش و نیت بپوش .
نگویم زجنگ بداندیش ترس
که در حالت صلح از او بیش ترس .
باسبان تازی و مردان مرد
برآر از نهاد بداندیش گرد.
|| دژخیم . جلاد :
نژاد منوچهر و ریش سپید
ترا داد بر زندگانی امید.
و گرنه بفرمودمی تا سرت
بداندیش کردی جدا از سرت .
بداندیش دشمن بود ویل جو
که تا چون ستاند ازو چیز او.
شنیدم که گشتاسب را خویش بود
پسر را همیشه بداندیش بود.
روان تو شد بآسمان در بهشت
بداندیش تو بدرود هر چه کشت .
نباشی بداندیش یا بدسگال
بکشور نخوانی مرا جز همال .
چنین گفت و برخاست از پیش اوی
پر از مهر جان بداندیش اوی .
بدین عید مبارک شادمان باد
بداندیشان او غمناک و غمخوار.
زین بهار نو قسمش طرب و شادی باد
قسم بدخواه و بداندیشش اندوه و الم .
خلعت شاهی و منشور فرستد بر تو
تا شود دشمن تو کور و بداندیش تو کر.
بجهان بادی پیوسته و از دور فلک
بهره ٔ تو طرب و بهر بداندیش ملال .
هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی
با آنکه بداندیش بود سخت کمان است .
سپهبد ز شیروی شد دل نژند
برآشفت و گفت این بداندیش زند.
تو ای زاغ چهر بداندیش سست
همی خویشتن را ندانی درست .
نشاید بداندیش بودن بسی
کند زندگی تلخ بر هر کسی .
و از یار بداندیش و بدآموز دور باش . (منتخب قابوسنامه ).
یکی خیل چراگوی و دگر خیل چراجوی
این خلق بداندیش بدینگونه چرا اند.
او را یزدجرد گناهکار گفتندی از آنچه معیوب و بداندیش و بداندرون و خونخوار بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 74).
سیه کن روان بداندیش را
بشوی از سیاهی دل خویش را.
ره از شب چو روز بداندیش بود
وشاقی و شمعی روان پیش بود.
امین و بداندیش طشتند و مور
نشاید در او رخنه کردن بزور.
چشم بداندیش که برکنده باد
عیب نماید هنرش در نظر.
چندگویی که بداندیش و حسود
عیب گویان من مسکینند.
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت درامان دارد.
|| دشمن . (از ولف ). کینه خواه . (آنندراج ) :
بیاییم و دلها پر از کین و جنگ
کنیم این جهان بر بداندیش تنگ .
بلشکر بترسان بداندیش را
بژرفی نگه کن پس و پیش را.
بکوشید و یکباره جنگ آورید
جهان بر بداندیش تنگ آورید.
به کس بیش از اندازه نیکی مکن
که گردد بداندیش ، بشنو سخن .
همیشه باد سر و دیده ٔ بداندیشت
یکی بریده به تیغ و یکی خلیده به تیر.
گاه بدخواهان او را خنجر اندرگل نهاد
گه بداندیشان او را مرگ در بستر گرفت .
بیگانه اگر وفا کند خویش من است
ور خویش جفا کند بداندیش من است .
با نکوخواه تو باشد مشتری را صلح و مهر
با بداندیش تو کیوان را خلاف و کین بود.
بر بداندیش تو اقبال و قبول
نتوان بست بزنجیر و طناب .
چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز
بگاز داده سر از سوز و تن بسوز گداز.
بر فراز تخت بنشسته است و می خندد چو بخت
بر بداندیش رضای بن عمر لکلک بچه .
از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو
تیرباران بلا بادا چو در دی زمهریر؟
دیده دریا باد و دل دوزخ بداندیش ترا
تا چو فرعون لعین هم غرق گردد هم کباب .
همای بخت همایون توسیه کرده
ز رنج روز بداندیش تو چو پرّ غراب .
شهر بداندیش باد خاصه شبستان او
موقع خسف عظیم موضع مرگ فجا.
از نام شاه و نام بداندیش او فلک
بر لوح بخت خط معما برافکند.
از شام زاده صبحش و از صبح زاده عید
وزعید زاده مرگ بداندیش ابترش .
شهادت یافت از زخم بداندیش
که باشدش آنجهان پاداش از این بیش .
سوی مصر بردندش از شهرزور
که بود آن دیار از بداندیش دور.
تنت باد پیوسته چون دین درست
بداندیش را دل چو تدبیر سست .
بتدبیر جنگ بداندیش کوش
مصالح بیندیش و نیت بپوش .
نگویم زجنگ بداندیش ترس
که در حالت صلح از او بیش ترس .
باسبان تازی و مردان مرد
برآر از نهاد بداندیش گرد.
|| دژخیم . جلاد :
نژاد منوچهر و ریش سپید
ترا داد بر زندگانی امید.
و گرنه بفرمودمی تا سرت
بداندیش کردی جدا از سرت .