بد
لغتنامه دهخدا
بد. [ ب َ ] (ص ) نقیض خوب و نیک . (برهان قاطع). ضد نیک . (فرهنگ سروری ). ضد خوب . (آنندراج ). نقیض خوب و نیک و خوش . (ناظم الاطباء). ناگوار. زشت . ردی . ردیة. نغام . ناخوش . دُژ. سوء. (یادداشت مؤلف ) :
چرخ چنین است و برین ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند.
نباشد زین زمانه ٔ بد شگفتی
اگر بر ما بیاید آذرخشا.
بیاموز تا بد نباشدْت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
همی گفت کاین رسم گهبذ نهاد
از این دل بگردان که بس بد نهاد.
اگر بازجویند ازو بیت بد
همانا که باشد کم از پنج صد.
برو جاودان خانه زندان تست
همان گوهر بد نگهبان تست .
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.
بدو گفت خسرو ز کردار بد
چه داری بیاور ز گفتار بد.
که زشت از خوب و نیک از بدبدانی
بدل کاری سگالی کش توانی .
مگوی شعر، پس ار چاره نیست از گفتن
بگوی تخم نکو کار و رسم بد بردار.
هر خردمندی که این نکند بد اختیاری که وی کرده است . (تاریخ بیهقی ص 100). لوط بیامد جوان را دید بغایت خوبی و حسن صورت با خود اندیشه کرد که اگر این جماعت بداند که چنین پسران رسیده است و ایشان بنگرند که مبادا از فعل بد بایشان زحمتی برسد. (قصص الانبیاء ص 55).
بد ندانی تاندانی نیک را
ضدرا از ضد توان دید ای فتی .
زن بد در سرای مرد نکو
هم درین عالم است دوزخ او.
وز بدی آنچه او بجای خود است
عاقبتش عدل خواند ار چه بد است .
- بد حادثه ؛سوء حادثه . (یادداشت مؤلف ) :
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه این جا به پناه آمده ایم .
- بد خوردن باده ؛ عربده و پیله کردن در مستی با حریفان . (یادداشت مؤلف ) :
بد ناخوریم باده که دوستانیم
وز دست نیکوان می بستانیم
دیوانگان بیهشمان خوانند
دیوانگان نه ایم که مستانیم .
- بد و نیک ؛ خوش و ناخوش . زشت و زیبا. نیک و بد :
از او دان فزونی و زو دان شمار
بدو نیک نزدیک او آشکار.
کودک خرد نه ای تو که ندانی بد و نیک
ناز بسیار ندانی که نباشد شیرین .
بد و نیک تو هر دو می شنوم
نیک و بدناشنوده کی ماند.
ز حادثات زمانم همین پسند آمد
که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم .
- بد و نیک ندانستن ؛ بی حیا بودن . (یادداشت مؤلف ).
- دل بد کردن ؛ ترسیدن .
- دل کسی را بد کردن ؛ او را ترسانیدن .
- امثال :
از بد و نیک کس کسی را چه ؟
نظیر: مرا بگور تو نمی گذارند. (از امثال و حکم دهخدا).
یار بد از مار جانگزای بتر .
|| فاسد. زبون . مفسد. شریر. دارای آسیب و آفت . (ناظم الاطباء). زشت کار. طالح . (از یادداشت مؤلف ). خبیث . تباهکار :
چو پیش نشانه فرازآمد اوی
گروی زره آن بد زشت خوی .
به بندوی گفت ای بد چاره جوی
تو این داوریها به بهرام گوی .
نیک باشی و بدت گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند.
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد
بهتر آنست که با مردم بد ننشینی .
- بد و نیک ؛ طالح و صالح :
بد و نیک را بذل کن سیم وزر
که این کسب خیر است و آن دفع شر.
- امثال :
بد همه را بد داند . (امثال و حکم مؤلف ).
هیچ بدی نرفت که خوب جایش بیاید .
نظیر: رحمت به کفن دوز اول . (امثال و حکم مؤلف ).
|| ناخوش . ناسازگار.ناسازوار. که معتدل نیست . (یادداشت مؤلف ): داراگردشهری است ... با هوای بد. (حدود العالم ). نسا شهری است ... با هوای بد. (حدود العالم ). و سبب آنکه میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال ، نگذارد که خلط بد در معده گرد آید. (نوروزنامه ). || مخالف . دشمن : و دل سلطان با وی گران کرده بودند که خواجه ٔ بزرگ با وی بد بود از جهت بوعبداﷲ پارسی چاکرش که امیرک رفته بود از جهت فراگرفتن بوعبداﷲ به بلخ . (تاریخ بیهقی ). || نحس . (یادداشت مؤلف ) :
برآید بدست من این کار کرد
بگرد در اختر بد مگرد.
|| قلب ، مقابل سره . زیف . قسی . نفایه . (یادداشت مؤلف ). || (اِ) وای . ویل : بد فلان را؛ وای بر او. ویل له ؛ بد او را. ویل لک با بد ترا. تعساً له ؛ بد او را. (یادداشت مؤلف ) :
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آن را که دل و جامه پلید است و پلشت .
|| (ق ) بسختی . بصعوبت . سخت . (یادداشت مؤلف ):
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست
کو سخن راند زایران بر زبان
مرغزار ما بشیر آراسته ست
بد توان کوشید باشیر ژیان .
زن چو مار است زخم خود بزند
بر سرش نیک زن که بد بزند.
|| (اِ) عیب . نقص . زشتی . (یادداشت مؤلف ) :
در خود آن بد را نمی بینی عیان
ورنه دشمن بودتی خود را بجان .
بد رندان مگو ای شیخ و هش دار
که با حکم خدایی کینه داری .
بدوران دو کس را اگر دیدمی
بگرد سر هردو گردیدمی
یکی آنکه گوید بد من بمن
دگر آنکه گوید بد خویشتن .
|| جُرم . گناه . (یادداشت مؤلف ) :
که بی داور این داوری نگسلد
و بر بی گناه ایچ بد نبشلد.
بدو گفت هرچون که می بنگرم
به بادافره ٔ بد نه اندر خورم .
که این روز بادافره ٔ ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست .
- بد و نیک ؛ کار بد و کار خوب . عمل نیک و عمل زشت :
بد و نیک را هر دو پاداشن است
خنک آنکه جانْش از خرد روشن است .
|| ذُل . (یادداشت مؤلف ). خواری :
بیابی بنزدیک ما مهتری
شوی بی نیاز از بد کهتری .
|| بیماری . درد. مرض . (یادداشت مؤلف ) :
کرا گفت آتش زبانش نسوخت
به چاره بد از تن بباید سپوخت .
|| ایذاء. (یادداشت مؤلف ). آزار :
با فلک یار مشو در بد من
ای بهر نیکویی ارزانی .
|| شر. فتنه . بلا. آسیب . ظلم .جور. سوء رفتار. سوء معامله . سوء عمل . رنج . گزند. صدمه . تعب . (یادداشت مؤلف ). خباثت . شرارت :
دانش اندر دل چراغ روشن است
وز همه بد بر تن تو جوشن است .
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.
مهر مفکن بدین سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج
نیک او را فسانه دارو شد
بد او را کمرت نیک بتنج .
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در، چه باز یا چه فراز.
ابوسعد آنک از گیتی ازو پرگست شد بدها
مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا.
سپه را ز بد ویژه او داشتی
به رزم اندرون نیزه او کاشتی .
به ایران همی دست یابد به بد
بدین کار تیمار داری سزد.
که هندوستان را بشویی ز بد
چنان کز ره نامداران سزد.
ز ناآمده بد چه ترسی همی
ز دیهیم شاهی چه پرسی همی .
چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود ترسان ز بد.
با درفش ار تپانچه خواهی زد
باز گردد بتو هر آینه بد.
زن بدکنش معشقولیه نام
نبودش جز از بد دگر هیچ کام .
از آن غمی که گذشته است بر تو یاد مکن
وز آن بدی که نیامد بسوی تو مسگال .
من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من
تو نیک نبینی و بمن بد نرسد.
از بد چرخ آسیاکردار
خشک شد در دهان بنده عدو.
از بد چارونهت باد پناه
آنکه بر چارونهش فرمان است .
- بد رسیدن ؛ شر و بلا و آسیب نازل شدن . به حادثه ٔ ناگوار برخوردن :
که اندیشه هاتان چنین گشت بد
چو اندیشه ٔ بد کنی بد رسد.
هم از بدخویی هم ز کردار بد
بروی جوانان چنین بد رسد.
چو جویی بدانی که از کار بد
بفرجام بر بدکنش بد رسد.
نیاوردت ایدر مگر بخت بد
همی خواست تا بر سرت بد رسد.
- بد روزگار ؛ مصائب دهر. آسیب روزگار. (از یادداشتهای مؤلف ) :
ببرد سر بی گناهان هزار
هراسان شده ست از بد روزگار.
ندارم همی دشمن خویش خوار
بترسم همی از بد روزگار.
بدو پهلوان گفت کای شهریار
مبیناد چشمت بد روزگار.
تو این داد بر شاه کسری بدار
بگردان ز جانش بد روزگار.
- بدِ زمان ؛ بد روزگار، مصائب روزگار :
برات خوشدلی ما چه کم شدی یا رب
گرش نشان امان از بد زمان بودی .
- امثال :
اگر بد کاشتی هم بد بروید . پوریای ولی .
بد آنست که نباشد . (امثال و حکم مؤلف ).
بد از پیش خدا نیاید . (امثال و حکم مؤلف ).
نخواهد خویشتن را هیچکس بد .
هر بد که بخود نمی پسندی
با کس مکن ای برادر من .
هر که بد کند بد بیند . (کیمیای سعادت ازامثال و حکم ).
هر که بدی کرد و ببد یار شد
هم به بد خویش گرفتار شد.
یار نیک را در روز بد شناسند . (امثال و حکم دهخدا).
چرخ چنین است و برین ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند.
نباشد زین زمانه ٔ بد شگفتی
اگر بر ما بیاید آذرخشا.
بیاموز تا بد نباشدْت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
همی گفت کاین رسم گهبذ نهاد
از این دل بگردان که بس بد نهاد.
اگر بازجویند ازو بیت بد
همانا که باشد کم از پنج صد.
برو جاودان خانه زندان تست
همان گوهر بد نگهبان تست .
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.
بدو گفت خسرو ز کردار بد
چه داری بیاور ز گفتار بد.
که زشت از خوب و نیک از بدبدانی
بدل کاری سگالی کش توانی .
مگوی شعر، پس ار چاره نیست از گفتن
بگوی تخم نکو کار و رسم بد بردار.
هر خردمندی که این نکند بد اختیاری که وی کرده است . (تاریخ بیهقی ص 100). لوط بیامد جوان را دید بغایت خوبی و حسن صورت با خود اندیشه کرد که اگر این جماعت بداند که چنین پسران رسیده است و ایشان بنگرند که مبادا از فعل بد بایشان زحمتی برسد. (قصص الانبیاء ص 55).
بد ندانی تاندانی نیک را
ضدرا از ضد توان دید ای فتی .
زن بد در سرای مرد نکو
هم درین عالم است دوزخ او.
وز بدی آنچه او بجای خود است
عاقبتش عدل خواند ار چه بد است .
- بد حادثه ؛سوء حادثه . (یادداشت مؤلف ) :
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه این جا به پناه آمده ایم .
- بد خوردن باده ؛ عربده و پیله کردن در مستی با حریفان . (یادداشت مؤلف ) :
بد ناخوریم باده که دوستانیم
وز دست نیکوان می بستانیم
دیوانگان بیهشمان خوانند
دیوانگان نه ایم که مستانیم .
- بد و نیک ؛ خوش و ناخوش . زشت و زیبا. نیک و بد :
از او دان فزونی و زو دان شمار
بدو نیک نزدیک او آشکار.
کودک خرد نه ای تو که ندانی بد و نیک
ناز بسیار ندانی که نباشد شیرین .
بد و نیک تو هر دو می شنوم
نیک و بدناشنوده کی ماند.
ز حادثات زمانم همین پسند آمد
که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم .
- بد و نیک ندانستن ؛ بی حیا بودن . (یادداشت مؤلف ).
- دل بد کردن ؛ ترسیدن .
- دل کسی را بد کردن ؛ او را ترسانیدن .
- امثال :
از بد و نیک کس کسی را چه ؟
نظیر: مرا بگور تو نمی گذارند. (از امثال و حکم دهخدا).
یار بد از مار جانگزای بتر .
|| فاسد. زبون . مفسد. شریر. دارای آسیب و آفت . (ناظم الاطباء). زشت کار. طالح . (از یادداشت مؤلف ). خبیث . تباهکار :
چو پیش نشانه فرازآمد اوی
گروی زره آن بد زشت خوی .
به بندوی گفت ای بد چاره جوی
تو این داوریها به بهرام گوی .
نیک باشی و بدت گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند.
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد
بهتر آنست که با مردم بد ننشینی .
- بد و نیک ؛ طالح و صالح :
بد و نیک را بذل کن سیم وزر
که این کسب خیر است و آن دفع شر.
- امثال :
بد همه را بد داند . (امثال و حکم مؤلف ).
هیچ بدی نرفت که خوب جایش بیاید .
نظیر: رحمت به کفن دوز اول . (امثال و حکم مؤلف ).
|| ناخوش . ناسازگار.ناسازوار. که معتدل نیست . (یادداشت مؤلف ): داراگردشهری است ... با هوای بد. (حدود العالم ). نسا شهری است ... با هوای بد. (حدود العالم ). و سبب آنکه میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال ، نگذارد که خلط بد در معده گرد آید. (نوروزنامه ). || مخالف . دشمن : و دل سلطان با وی گران کرده بودند که خواجه ٔ بزرگ با وی بد بود از جهت بوعبداﷲ پارسی چاکرش که امیرک رفته بود از جهت فراگرفتن بوعبداﷲ به بلخ . (تاریخ بیهقی ). || نحس . (یادداشت مؤلف ) :
برآید بدست من این کار کرد
بگرد در اختر بد مگرد.
|| قلب ، مقابل سره . زیف . قسی . نفایه . (یادداشت مؤلف ). || (اِ) وای . ویل : بد فلان را؛ وای بر او. ویل له ؛ بد او را. ویل لک با بد ترا. تعساً له ؛ بد او را. (یادداشت مؤلف ) :
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آن را که دل و جامه پلید است و پلشت .
|| (ق ) بسختی . بصعوبت . سخت . (یادداشت مؤلف ):
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست
کو سخن راند زایران بر زبان
مرغزار ما بشیر آراسته ست
بد توان کوشید باشیر ژیان .
زن چو مار است زخم خود بزند
بر سرش نیک زن که بد بزند.
|| (اِ) عیب . نقص . زشتی . (یادداشت مؤلف ) :
در خود آن بد را نمی بینی عیان
ورنه دشمن بودتی خود را بجان .
بد رندان مگو ای شیخ و هش دار
که با حکم خدایی کینه داری .
بدوران دو کس را اگر دیدمی
بگرد سر هردو گردیدمی
یکی آنکه گوید بد من بمن
دگر آنکه گوید بد خویشتن .
|| جُرم . گناه . (یادداشت مؤلف ) :
که بی داور این داوری نگسلد
و بر بی گناه ایچ بد نبشلد.
بدو گفت هرچون که می بنگرم
به بادافره ٔ بد نه اندر خورم .
که این روز بادافره ٔ ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست .
- بد و نیک ؛ کار بد و کار خوب . عمل نیک و عمل زشت :
بد و نیک را هر دو پاداشن است
خنک آنکه جانْش از خرد روشن است .
|| ذُل . (یادداشت مؤلف ). خواری :
بیابی بنزدیک ما مهتری
شوی بی نیاز از بد کهتری .
|| بیماری . درد. مرض . (یادداشت مؤلف ) :
کرا گفت آتش زبانش نسوخت
به چاره بد از تن بباید سپوخت .
|| ایذاء. (یادداشت مؤلف ). آزار :
با فلک یار مشو در بد من
ای بهر نیکویی ارزانی .
|| شر. فتنه . بلا. آسیب . ظلم .جور. سوء رفتار. سوء معامله . سوء عمل . رنج . گزند. صدمه . تعب . (یادداشت مؤلف ). خباثت . شرارت :
دانش اندر دل چراغ روشن است
وز همه بد بر تن تو جوشن است .
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.
مهر مفکن بدین سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج
نیک او را فسانه دارو شد
بد او را کمرت نیک بتنج .
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در، چه باز یا چه فراز.
ابوسعد آنک از گیتی ازو پرگست شد بدها
مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا.
سپه را ز بد ویژه او داشتی
به رزم اندرون نیزه او کاشتی .
به ایران همی دست یابد به بد
بدین کار تیمار داری سزد.
که هندوستان را بشویی ز بد
چنان کز ره نامداران سزد.
ز ناآمده بد چه ترسی همی
ز دیهیم شاهی چه پرسی همی .
چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود ترسان ز بد.
با درفش ار تپانچه خواهی زد
باز گردد بتو هر آینه بد.
زن بدکنش معشقولیه نام
نبودش جز از بد دگر هیچ کام .
از آن غمی که گذشته است بر تو یاد مکن
وز آن بدی که نیامد بسوی تو مسگال .
من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من
تو نیک نبینی و بمن بد نرسد.
از بد چرخ آسیاکردار
خشک شد در دهان بنده عدو.
از بد چارونهت باد پناه
آنکه بر چارونهش فرمان است .
- بد رسیدن ؛ شر و بلا و آسیب نازل شدن . به حادثه ٔ ناگوار برخوردن :
که اندیشه هاتان چنین گشت بد
چو اندیشه ٔ بد کنی بد رسد.
هم از بدخویی هم ز کردار بد
بروی جوانان چنین بد رسد.
چو جویی بدانی که از کار بد
بفرجام بر بدکنش بد رسد.
نیاوردت ایدر مگر بخت بد
همی خواست تا بر سرت بد رسد.
- بد روزگار ؛ مصائب دهر. آسیب روزگار. (از یادداشتهای مؤلف ) :
ببرد سر بی گناهان هزار
هراسان شده ست از بد روزگار.
ندارم همی دشمن خویش خوار
بترسم همی از بد روزگار.
بدو پهلوان گفت کای شهریار
مبیناد چشمت بد روزگار.
تو این داد بر شاه کسری بدار
بگردان ز جانش بد روزگار.
- بدِ زمان ؛ بد روزگار، مصائب روزگار :
برات خوشدلی ما چه کم شدی یا رب
گرش نشان امان از بد زمان بودی .
- امثال :
اگر بد کاشتی هم بد بروید . پوریای ولی .
بد آنست که نباشد . (امثال و حکم مؤلف ).
بد از پیش خدا نیاید . (امثال و حکم مؤلف ).
نخواهد خویشتن را هیچکس بد .
هر بد که بخود نمی پسندی
با کس مکن ای برادر من .
هر که بد کند بد بیند . (کیمیای سعادت ازامثال و حکم ).
هر که بدی کرد و ببد یار شد
هم به بد خویش گرفتار شد.
یار نیک را در روز بد شناسند . (امثال و حکم دهخدا).