بخیه
لغتنامه دهخدا
بخیه . [ ب َخ ْ ی َ / ی ِ ] (اِ) آجیده و شکاف جامه ای که دوخته باشد. دوخت تنگ و مضبوط. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). دوخت با آجیده های دراز وطولانی . شلال . (ناظم الاطباء). کوکی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی بزنند. (فرهنگ فارسی معین ). دوختنی تنگ تر از شلال . هر یک از فاصله های نخ دوخته کوچکتر ازکوک . (یادداشت مؤلف ). نوعی از دوخت معروف و دندان ،موج سوهان از تشبیهات اوست . (آنندراج ) :
تریز جامه ٔ عمرت بحیف سرمد باد
بدرز آن عدد بخیه ها سنین و شهور.
آفتابیست اطلس گلگون
بخیه ها را بر او چو ذره شمار.
چفت زلفین بدر آن انگله و گوی بود
بخیه ها جمله در آن باب مثال مسمار.
رشته ٔ مدت عمر خضر و عهد مسیح
صرف یک بخیه شود در جگر پاره ٔ ما.
رفو زیاده کند زخم دردمندان را
بچاک سینه ٔ من بخیه موج سوهان است .
دندان ِ بخیه گشت بخندیدن آشکار
چون نوبت رفو به گریبان ما رسید.
- بخیه از روی کار افتادن ؛ فاش شدن راز. (غیاث اللغات ).
- بخیه بر چهره رفتن ؛ کنایه از فاش و رسوا شدن راز. (از آنندراج ) :
شرمم برون نکرد ببزم تو از حجاب
برچهره رفت بخیه ز رنگ پریده ام .
- بخیه بر رخ کار افتادن ؛ کنایه از فاش و رسوا شدن راز. (از آنندراج ) :
بخیه ٔ شبنم و گل بر رخ کار افتاده ست
ورنه حیران تو صاحب نظری نیست که نیست .
- بخیه بر روی (یا بروی ) افکندن ؛ کنایه از فاش کردن راز. (از آنندراج ) :
از درون سالوسیان داریم ، به کز یک دمی
خرقه ٔ سالوسیان را بخیه بر روی افکنیم .
گر چو عیسی رخت در کوی افکند
سوزنش هم بخیه بر روی افکند.
سوزنی چون دید با عیسی بهم
بخیه ای بر رو فکندش لاجرم .
نفس سرکش بخیه ٔ بی جرأتی بر رو فکند
خصم اگر بر روی آتش شد کفش خاشاک بود.
- بخیه بر روی انداختن ؛ آشکار گردیدن راز. (ناظم الاطباء).
- بخیه بر روی کار ؛ کنایه از آشکاری راز و رسوایی :
برهمن شد از روی من شرمسار
که شنعت بود بخیه بر روی کار.
- بخیه بر روی کار افتادن ؛کنایه از فاش گردیدن سر و آشکار شدن راز باشد. (برهان قاطع). کنایه از فاش شدن سر و آشکار گشتن است . (انجمن آرا). سری و رازی آشکار شدن . رسوا شدن . سر نهانی آشکار گشتن . (یادداشت مؤلف ) :
ملاف با قلمی ای لباس آژیده
بروی کار چو افتاد بخیه ات یکسر.
مخور بر دل مراکز زخم دندان پشیمانی
باندک روزگاری بخیه ات بر روی کار افتد.
ز زخم تیغ توآگه شدند مدعیان
فغان که بخیه ام آخر بروی کار افتاد.
طشت از بام و بر زبانها نام
بخیه بر روی کار افتادم .
- بخیه بر روی (یا بروی ) کار افکندن (یا برافکندن ) ؛ کنایه از فاش کردن راز. (از آنندراج ) :
سوزن امید من بدست قضا بود
بخیه از آنم بروی کار برافکند.
همچو سوزن اگرچه سرتیزی
بخیه بر روی کار می فکنی .
- بخیه بر لب خوردن ؛ زده شدن بخیه بر لب کسی . دوخته شدن دهان کسی . کنایه از خاموش شدن :
خموشی می تند چون عنکبوتم بر در و دیوار
خورم صدبخیه برلب باز اگر سازم دهانم را.
- بخیه برون انداختن ؛ آشکار کردن راز :
بود پیوند زلف و دل پنهان
خطش این بخیه رابرون انداخت .
- بخیه بروی نهادن ؛ کنایه از فاش کردن راز و رسوا کردن . (از آنندراج ) :
سوزن عیسی مشو بخیه برویم منه
پیرهن غم مدوز پرده ٔ شادی مدر.
- بخیه به آبدوغ زدن ؛ کاری بیهوده کردن . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ). کاری بی ثمر کردن . (یادداشت مؤلف ).
- بخیه خوردن ؛ بخیه زده شدن : جراحت او پنجاه بخیه خورد. (از یادداشت مؤلف ).
- بخیه ٔ دورو ؛ قسمی دوختن . (یادداشت مؤلف ).
- بخیه دویدن ؛ بخیه خوردن . کنایه از خاموش شدن :
بر لب طعنه زنان بخیه دوید
با رفو حال گریبان گفتم .
و رجوع به بخیه خوردن شود.
- بخیه کش ؛ بخیه زن . بخیه کننده :
گهی خرقه دوزی آن خضروش
شدی سوزن عیسی اش بخیه کش .
- بخیه ٔ کور ؛ بخیه ٔ کوره . بخیه ٔ سخت نزدیک و تنگ . (یادداشت مؤلف ).
- بخیه گرفتن ؛ دوخته شدن . پیوند گرفتن . بخیه پذیرفتن :
چاکهای جگرم بخیه نگیرند چو گل
باقر، این سعی رفوی تو عبث بود عبث .
- بخیه گسیختن ؛ از هم گسستن و بازشدن بخیه :
بخیه ای در هر نفس از جامه ٔ هستی گسیخت
در بر ما زندگی حکم قبای تنگ داشت .
- بخیه گشودن ؛ بازشدن بخیه :
بخیه ای از چشم دل نگشود تا آگه شدم
همنشین را آب شمشیر از سر زانو گذشت .
و رجوع به بخیه افگن ،بخیه دار، بخیه دوز، بخیه زدن ، بخیه زن و بخیه کردن شود. || پارچه ٔ دوخته شده . (ناظم الاطباء). || شکاف . (فرهنگ فارسی معین ). || (اصطلاح پزشکی ) کوکهایی که با نخ معمولی یا نخهای متداول در پزشکی در محل شکافتگی انساج پس از عمل جراحی می زنند . (از فرهنگ فارسی معین ).
- بخیه ٔسنجاقی ؛ (اصطلاح پزشکی ) بخیه ای که در جراحی بوسیله ٔ آگراف زده می شود. آگراف . (از فرهنگ فارسی معین ).
تریز جامه ٔ عمرت بحیف سرمد باد
بدرز آن عدد بخیه ها سنین و شهور.
آفتابیست اطلس گلگون
بخیه ها را بر او چو ذره شمار.
چفت زلفین بدر آن انگله و گوی بود
بخیه ها جمله در آن باب مثال مسمار.
رشته ٔ مدت عمر خضر و عهد مسیح
صرف یک بخیه شود در جگر پاره ٔ ما.
رفو زیاده کند زخم دردمندان را
بچاک سینه ٔ من بخیه موج سوهان است .
دندان ِ بخیه گشت بخندیدن آشکار
چون نوبت رفو به گریبان ما رسید.
- بخیه از روی کار افتادن ؛ فاش شدن راز. (غیاث اللغات ).
- بخیه بر چهره رفتن ؛ کنایه از فاش و رسوا شدن راز. (از آنندراج ) :
شرمم برون نکرد ببزم تو از حجاب
برچهره رفت بخیه ز رنگ پریده ام .
- بخیه بر رخ کار افتادن ؛ کنایه از فاش و رسوا شدن راز. (از آنندراج ) :
بخیه ٔ شبنم و گل بر رخ کار افتاده ست
ورنه حیران تو صاحب نظری نیست که نیست .
- بخیه بر روی (یا بروی ) افکندن ؛ کنایه از فاش کردن راز. (از آنندراج ) :
از درون سالوسیان داریم ، به کز یک دمی
خرقه ٔ سالوسیان را بخیه بر روی افکنیم .
گر چو عیسی رخت در کوی افکند
سوزنش هم بخیه بر روی افکند.
سوزنی چون دید با عیسی بهم
بخیه ای بر رو فکندش لاجرم .
نفس سرکش بخیه ٔ بی جرأتی بر رو فکند
خصم اگر بر روی آتش شد کفش خاشاک بود.
- بخیه بر روی انداختن ؛ آشکار گردیدن راز. (ناظم الاطباء).
- بخیه بر روی کار ؛ کنایه از آشکاری راز و رسوایی :
برهمن شد از روی من شرمسار
که شنعت بود بخیه بر روی کار.
- بخیه بر روی کار افتادن ؛کنایه از فاش گردیدن سر و آشکار شدن راز باشد. (برهان قاطع). کنایه از فاش شدن سر و آشکار گشتن است . (انجمن آرا). سری و رازی آشکار شدن . رسوا شدن . سر نهانی آشکار گشتن . (یادداشت مؤلف ) :
ملاف با قلمی ای لباس آژیده
بروی کار چو افتاد بخیه ات یکسر.
مخور بر دل مراکز زخم دندان پشیمانی
باندک روزگاری بخیه ات بر روی کار افتد.
ز زخم تیغ توآگه شدند مدعیان
فغان که بخیه ام آخر بروی کار افتاد.
طشت از بام و بر زبانها نام
بخیه بر روی کار افتادم .
- بخیه بر روی (یا بروی ) کار افکندن (یا برافکندن ) ؛ کنایه از فاش کردن راز. (از آنندراج ) :
سوزن امید من بدست قضا بود
بخیه از آنم بروی کار برافکند.
همچو سوزن اگرچه سرتیزی
بخیه بر روی کار می فکنی .
- بخیه بر لب خوردن ؛ زده شدن بخیه بر لب کسی . دوخته شدن دهان کسی . کنایه از خاموش شدن :
خموشی می تند چون عنکبوتم بر در و دیوار
خورم صدبخیه برلب باز اگر سازم دهانم را.
- بخیه برون انداختن ؛ آشکار کردن راز :
بود پیوند زلف و دل پنهان
خطش این بخیه رابرون انداخت .
- بخیه بروی نهادن ؛ کنایه از فاش کردن راز و رسوا کردن . (از آنندراج ) :
سوزن عیسی مشو بخیه برویم منه
پیرهن غم مدوز پرده ٔ شادی مدر.
- بخیه به آبدوغ زدن ؛ کاری بیهوده کردن . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ). کاری بی ثمر کردن . (یادداشت مؤلف ).
- بخیه خوردن ؛ بخیه زده شدن : جراحت او پنجاه بخیه خورد. (از یادداشت مؤلف ).
- بخیه ٔ دورو ؛ قسمی دوختن . (یادداشت مؤلف ).
- بخیه دویدن ؛ بخیه خوردن . کنایه از خاموش شدن :
بر لب طعنه زنان بخیه دوید
با رفو حال گریبان گفتم .
و رجوع به بخیه خوردن شود.
- بخیه کش ؛ بخیه زن . بخیه کننده :
گهی خرقه دوزی آن خضروش
شدی سوزن عیسی اش بخیه کش .
- بخیه ٔ کور ؛ بخیه ٔ کوره . بخیه ٔ سخت نزدیک و تنگ . (یادداشت مؤلف ).
- بخیه گرفتن ؛ دوخته شدن . پیوند گرفتن . بخیه پذیرفتن :
چاکهای جگرم بخیه نگیرند چو گل
باقر، این سعی رفوی تو عبث بود عبث .
- بخیه گسیختن ؛ از هم گسستن و بازشدن بخیه :
بخیه ای در هر نفس از جامه ٔ هستی گسیخت
در بر ما زندگی حکم قبای تنگ داشت .
- بخیه گشودن ؛ بازشدن بخیه :
بخیه ای از چشم دل نگشود تا آگه شدم
همنشین را آب شمشیر از سر زانو گذشت .
و رجوع به بخیه افگن ،بخیه دار، بخیه دوز، بخیه زدن ، بخیه زن و بخیه کردن شود. || پارچه ٔ دوخته شده . (ناظم الاطباء). || شکاف . (فرهنگ فارسی معین ). || (اصطلاح پزشکی ) کوکهایی که با نخ معمولی یا نخهای متداول در پزشکی در محل شکافتگی انساج پس از عمل جراحی می زنند . (از فرهنگ فارسی معین ).
- بخیه ٔسنجاقی ؛ (اصطلاح پزشکی ) بخیه ای که در جراحی بوسیله ٔ آگراف زده می شود. آگراف . (از فرهنگ فارسی معین ).