بخشنده
لغتنامه دهخدا
بخشنده . [ ب َ ش َ دَ / دِ ] (نف ) کسی که می بخشد و داد و دهش بسیار می کند. (ناظم الاطباء). واهب . وهوب . ماجد. (منتهی الارب ). واهب . وهّاب . وهوب . (مهذب الاسماء). سخی . دهشکار. جواد. معطی . دهنده . مانح . باذل . بذّال . بذول . (یادداشت مؤلف ) :
بدینار کم ناز و بخشنده باش
همان دادده باش و فرخنده باش .
چنین شهریاری و بخشنده ای
بگیتی ز شاهان درخشنده ای .
توانا و دانا و بخشنده ای
خداوند خورشید رخشنده ای .
خداوندبخشنده ٔ کارساز
خداوند روزی ده بی نیاز.
دست بخشنده ٔ تو نام تو بازرگان کرد
تو کنون گویی این را چه دلیل است و نشان .
در جوانمردی جایی است که آنجا نرسید
هیچ بخشنده و زین پس نرسد هرگز هم .
ای میر نوازنده و بخشنده و چالاک
ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک .
ماه فلک فضلی و شاه حشم جود
رخشنده تر از ماهی و بخشنده تر از شاه .
چو بخشاینده و بخشنده ٔ جود
نخستین مایه ها را کرد موجود.
وین سعادت به زور بازو نیست
تا نبخشد خدای بخشنده .
ستایش خداوند بخشنده را
که موجود کرد از عدم بنده را.
جوانمرد و خوش خوی و بخشنده باش
چو حق بر تو باشد تو برخلق پاش
بخیلی که باشد خوش و تازه روی
بسی به ز بخشنده ٔ تلخ گوی .
- بخشنده دست ؛ آنکه دست بخشنده دارد :
خردمندبه پیر و یزدان پرست
جوان گرد و خوش خوی و بخشنده دست .
- بخشنده زر؛ آنکه زر بخشد و عطا کند :
شهنشاه محمود بخشنده زر
فلک ناوریده چنو تاجور.
- بخشنده کف ؛ آنکه دست بخشنده دارد :
چو دانا شود مردبخشنده کف
مر او را رسد بر حقیقت شرف .
- بخشنده گنج ؛ آنکه گنج می بخشد. بسیار بخشنده :
هنرپرور و راد و بخشنده گنج
از این تخمه هرگز نبد کس برنج .
|| قسمت کننده . قاسم . قسیم . (یادداشت مؤلف ).
بدینار کم ناز و بخشنده باش
همان دادده باش و فرخنده باش .
چنین شهریاری و بخشنده ای
بگیتی ز شاهان درخشنده ای .
توانا و دانا و بخشنده ای
خداوند خورشید رخشنده ای .
خداوندبخشنده ٔ کارساز
خداوند روزی ده بی نیاز.
دست بخشنده ٔ تو نام تو بازرگان کرد
تو کنون گویی این را چه دلیل است و نشان .
در جوانمردی جایی است که آنجا نرسید
هیچ بخشنده و زین پس نرسد هرگز هم .
ای میر نوازنده و بخشنده و چالاک
ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک .
ماه فلک فضلی و شاه حشم جود
رخشنده تر از ماهی و بخشنده تر از شاه .
چو بخشاینده و بخشنده ٔ جود
نخستین مایه ها را کرد موجود.
وین سعادت به زور بازو نیست
تا نبخشد خدای بخشنده .
ستایش خداوند بخشنده را
که موجود کرد از عدم بنده را.
جوانمرد و خوش خوی و بخشنده باش
چو حق بر تو باشد تو برخلق پاش
بخیلی که باشد خوش و تازه روی
بسی به ز بخشنده ٔ تلخ گوی .
- بخشنده دست ؛ آنکه دست بخشنده دارد :
خردمندبه پیر و یزدان پرست
جوان گرد و خوش خوی و بخشنده دست .
- بخشنده زر؛ آنکه زر بخشد و عطا کند :
شهنشاه محمود بخشنده زر
فلک ناوریده چنو تاجور.
- بخشنده کف ؛ آنکه دست بخشنده دارد :
چو دانا شود مردبخشنده کف
مر او را رسد بر حقیقت شرف .
- بخشنده گنج ؛ آنکه گنج می بخشد. بسیار بخشنده :
هنرپرور و راد و بخشنده گنج
از این تخمه هرگز نبد کس برنج .
|| قسمت کننده . قاسم . قسیم . (یادداشت مؤلف ).