بخشاییدن
لغتنامه دهخدا
بخشاییدن . [ ب َ دَ ] (مص ) رحم کردن . جوانمردی کردن . تفضل کردن . (ناظم الاطباء). رحمت آوردن . رحم کردن . ترحم کردن . عفو کردن . (از یادداشتهای مؤلف ) :
ببخشای بر نوجوانی ّ من
بدین بازوی خسروانی ّ من .
ز مردی ببخشای بر جان خویش
که هرگزْت ناید چنین کار پیش .
همی بگسلد زآرزو جان اوی
ببخشای بر چشم گریان اوی .
مرا نیست این خرم آن را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست .
بر همه گیتی او را بگمار
وانگهی بر همه گیتی بخشای .
ببخشایی تو طوطی را از آن کو می سخن گوید
تو گر نیکو سخن گویی ترا ایزد نبخشاید؟
نه از حشمت محتشمان باک دارد نه بر ضعیفی بیچارگان ببخشاید. (از قصص الانبیاء ص 243).
که دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن برمن همی ببخشاید.
ولی را گر عطا باید عدو را گر خطا افتد
خدا و خلق داند کان ببخشد وین ببخشاید.
به ولی و عدو عطا و خطا
هم ببخشی و هم ببخشایی .
که شاها بیش ازینم رنج منمای
بزرگی کن بخردان بر ببخشای .
ببخشایش جانور کن بسیچ
بناجانور بر مبخشای هیچ .
هر که بر خویشتن نبخشاید
گر نبخشد کسی برو شاید.
آنکه جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد
هم ببخشاید چو مشتی استخوان بیند رمیم .
پدر گفت ای پسر ترا در این نوبت فلک یاری کرد... که صاحبدولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید . (گلستان ).
ای بارخدای عالم آرای
بر بنده ٔ پیر خود ببخشای .
اگربر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر
بخاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم .
ایا پر لعل کرده جام زرین
ببخشا بر کسی کش زر نباشد.
بر سستی و پیریم ببخشای
بر عجز و فقیریم ببخشای .
|| عفو کردن . درگذشتن . درگذشتن از گناه :
مگر شاه با مهر پیش آیدش
ببخشد گناه و ببخشایدش .
چون در کان جود بگشاید
گنج بخشد گناه بخشاید.
|| بخشیدن . انعام کردن . (ناظم الاطباء). بخشاییدن در محل ترحم و عفو مستعمل است لیکن بمعنی جود و کرم هم بندرت استعمال کرده اند. (از غیاث اللغات ) :
کسی کو ندیده بجز کام و ناز
بر او برببخشای روز نیاز.
خور و پوش و بخشا و راحت رسان
نگه می چه داری برای کسان .
|| دریغ کردن .(یادداشت مؤلف ). مضایقه کردن :
گر این آرزو شهریار جهان
نبخشاید از ما کهان و مهان
ز گیتی بر او بر کنند آفرین
که بی اومبادا زمان و زمین .
چنان چون گمان من است آب سرد
نبخشایی از من ایا رادمرد.
چرا شد رخش من با من گرفتار
که رخشم نیست همچون من گنهکار
اگر بخشایی از من بستر و کاه
چرا گیری از او مشتی جو و کاه .
بکام دل زیم با تو همه سال
نبخشایم ز تو جان و دل و مال .
کم آزار است و بر مردم فروتن
مر او را لاجرم کس نیست دشمن
چرا دشمن بود آنرا که جانش
نمی بخشاید از خواهندگانش .
چه رنج آید ازین بتّر به رویم
که تو گویی دریغ است از تو کویم
چرا بخشایی از من رهگذاری
که این ایوان موبد نیست باری
سزد گر سنگدل خوانْدت دشمن
که راه شایگان بخشایی از من
گذار شهر و راه دشمن و دوست
ز یار خود ببخشودن نه نیکوست .
زلیخا بنادیده بد مهرور
بدیدار یوسف چراغ بشر
فرستاده بد کس بنزد عزیز
بدو گفت کز وی نبخشای چیز.
و رجوع به بخشاییدن شود.
ببخشای بر نوجوانی ّ من
بدین بازوی خسروانی ّ من .
ز مردی ببخشای بر جان خویش
که هرگزْت ناید چنین کار پیش .
همی بگسلد زآرزو جان اوی
ببخشای بر چشم گریان اوی .
مرا نیست این خرم آن را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست .
بر همه گیتی او را بگمار
وانگهی بر همه گیتی بخشای .
ببخشایی تو طوطی را از آن کو می سخن گوید
تو گر نیکو سخن گویی ترا ایزد نبخشاید؟
نه از حشمت محتشمان باک دارد نه بر ضعیفی بیچارگان ببخشاید. (از قصص الانبیاء ص 243).
که دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن برمن همی ببخشاید.
ولی را گر عطا باید عدو را گر خطا افتد
خدا و خلق داند کان ببخشد وین ببخشاید.
به ولی و عدو عطا و خطا
هم ببخشی و هم ببخشایی .
که شاها بیش ازینم رنج منمای
بزرگی کن بخردان بر ببخشای .
ببخشایش جانور کن بسیچ
بناجانور بر مبخشای هیچ .
هر که بر خویشتن نبخشاید
گر نبخشد کسی برو شاید.
آنکه جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد
هم ببخشاید چو مشتی استخوان بیند رمیم .
پدر گفت ای پسر ترا در این نوبت فلک یاری کرد... که صاحبدولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید . (گلستان ).
ای بارخدای عالم آرای
بر بنده ٔ پیر خود ببخشای .
اگربر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر
بخاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم .
ایا پر لعل کرده جام زرین
ببخشا بر کسی کش زر نباشد.
بر سستی و پیریم ببخشای
بر عجز و فقیریم ببخشای .
|| عفو کردن . درگذشتن . درگذشتن از گناه :
مگر شاه با مهر پیش آیدش
ببخشد گناه و ببخشایدش .
چون در کان جود بگشاید
گنج بخشد گناه بخشاید.
|| بخشیدن . انعام کردن . (ناظم الاطباء). بخشاییدن در محل ترحم و عفو مستعمل است لیکن بمعنی جود و کرم هم بندرت استعمال کرده اند. (از غیاث اللغات ) :
کسی کو ندیده بجز کام و ناز
بر او برببخشای روز نیاز.
خور و پوش و بخشا و راحت رسان
نگه می چه داری برای کسان .
|| دریغ کردن .(یادداشت مؤلف ). مضایقه کردن :
گر این آرزو شهریار جهان
نبخشاید از ما کهان و مهان
ز گیتی بر او بر کنند آفرین
که بی اومبادا زمان و زمین .
چنان چون گمان من است آب سرد
نبخشایی از من ایا رادمرد.
چرا شد رخش من با من گرفتار
که رخشم نیست همچون من گنهکار
اگر بخشایی از من بستر و کاه
چرا گیری از او مشتی جو و کاه .
بکام دل زیم با تو همه سال
نبخشایم ز تو جان و دل و مال .
کم آزار است و بر مردم فروتن
مر او را لاجرم کس نیست دشمن
چرا دشمن بود آنرا که جانش
نمی بخشاید از خواهندگانش .
چه رنج آید ازین بتّر به رویم
که تو گویی دریغ است از تو کویم
چرا بخشایی از من رهگذاری
که این ایوان موبد نیست باری
سزد گر سنگدل خوانْدت دشمن
که راه شایگان بخشایی از من
گذار شهر و راه دشمن و دوست
ز یار خود ببخشودن نه نیکوست .
زلیخا بنادیده بد مهرور
بدیدار یوسف چراغ بشر
فرستاده بد کس بنزد عزیز
بدو گفت کز وی نبخشای چیز.
و رجوع به بخشاییدن شود.