بجا آمدن
لغتنامه دهخدا
بجا آمدن . [ ب ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) برآورده شدن . برآمدن . || قرارگرفتن . آرام یافتن . بر جای قرار یافتن :
بجاآمدند آن سپاه مهان
شدند آفرین خوان به شاه جهان .
و رجوع به جا و بجای آمدن شود.
بجاآمدند آن سپاه مهان
شدند آفرین خوان به شاه جهان .
و رجوع به جا و بجای آمدن شود.