بجا
لغتنامه دهخدا
بجا. [ ب ِ ] (ص مرکب ) (از: ب + جا) بموقع. متناسب . مناسب . بمورد. لائق . درخور. (آنندراج ). مقابل بی جا. مقابل نابجا :
ما آبروی خویش به گوهر نمیدهیم
بخل بجا به همت حاتم برابر است .
کی ره بوسه به آن کنج دهن خواهد برد
سرگرانی که ز من حرف بجا نشنیده ست .
دیوان ما و خود را مفکن به روز محشر
در عذر خشم بیجا، یک بوسه ٔ بجا ده .
|| برجای خود. بجای خود :
خرد نیست او را نه دین و نه رای
نه هوشش بجایست و نه دل بجای .
|| (حرف اضافه ٔ مرکب ) در محل ِ. در مقام ِ. در حق ِ. (آنندراج ) :
مکن بجای بدان نیک از آنکه ظلم بود
که نیک را بغلط جز بجای او بنهی .
نکوئی با بدان کردن چنانست
که بد کردن بجای نیکمردان .
پدر بجای پسر هرگز این کرم نکند
که دست جود تو با خاندان آدم کرد.
ای که جای تست در دل بر دلم رحمی کنی
کرده باشی رحمتی و آنگه بجای خویشتن .
|| در عوض . برابر. (آنندراج ). به ازاء. جایگزین . عوض :
دل که تراست جایگه پاک ز غیر رفته ام
هم تو بیا که هیچکس نیست مرا بجای تو.
سپرده جای تو هرکس ز بزم بیرون رفت
توئی بجای همه ، هیچکس بجای تو نیست .
و رجوع به «جا» شود.
ما آبروی خویش به گوهر نمیدهیم
بخل بجا به همت حاتم برابر است .
کی ره بوسه به آن کنج دهن خواهد برد
سرگرانی که ز من حرف بجا نشنیده ست .
دیوان ما و خود را مفکن به روز محشر
در عذر خشم بیجا، یک بوسه ٔ بجا ده .
|| برجای خود. بجای خود :
خرد نیست او را نه دین و نه رای
نه هوشش بجایست و نه دل بجای .
|| (حرف اضافه ٔ مرکب ) در محل ِ. در مقام ِ. در حق ِ. (آنندراج ) :
مکن بجای بدان نیک از آنکه ظلم بود
که نیک را بغلط جز بجای او بنهی .
نکوئی با بدان کردن چنانست
که بد کردن بجای نیکمردان .
پدر بجای پسر هرگز این کرم نکند
که دست جود تو با خاندان آدم کرد.
ای که جای تست در دل بر دلم رحمی کنی
کرده باشی رحمتی و آنگه بجای خویشتن .
|| در عوض . برابر. (آنندراج ). به ازاء. جایگزین . عوض :
دل که تراست جایگه پاک ز غیر رفته ام
هم تو بیا که هیچکس نیست مرا بجای تو.
سپرده جای تو هرکس ز بزم بیرون رفت
توئی بجای همه ، هیچکس بجای تو نیست .
و رجوع به «جا» شود.