باژگونه
لغتنامه دهخدا
باژگونه . [ ن َ / ن ِ ](ص مرکب ) واژگونه . عکس . قلب . (برهان قاطع). سرنگون .منکوس . ناراست . (ناظم الاطباء). اندروا. وارونه . (فرهنگ جهانگیری ). مقلوب . باشگونه . واژونه :
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی باژگونه تا پساوند.
ای پرغونه و باژگونه جهان
مانده من از تو به شگفت اندرا.
کمندم بینداخت از دست شست
زمانه مرا باژگونه ببست .
باژگونه دشمنانش را ز بیم کلک او
موی گردد باژگونه بر بدن دندان مار.
گر دلش زایران بدانندی
باژگونه بر او نهندی من .
گوژ گشتن با چنین حاسد بود از راستی
باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین .
اگر نه همه کار تو باژگونه است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
ای فلک سخت نابسامانی
کژرو و باژگونه دورانی .
باژگونه است کار این گیتی
زین همه هر چه گفتم از سوداست .
چون طبع جهان باژگونه بود
کردار همه باژگون فتاد.
یاور گرگم بوقت بره ربودن
پیش شبان باژگونه نوحه سرایم .
اگر چه بد بحضور تو نیک فخر آرد
شعار فخر تو از عار باژگونه شود.
این مگر آن حکم باژگونه ٔ مصر است
آری مصر است روستای صفاهان .
مسیح وار پی راستی گرفت آن دل
که باژگونه روی داشت چون خط ترسا.
و گر باژگونه بود داوری
که شه میل دارد بکین آوری .
سیم بی یا ز مس نمونه بود
خاص آنگه که باژگونه بود.
عمرش چون به آخر آمد در محراب شد و زناری بربست و پوستینی داشت باژگونه درپوشید و کلاه باژگونه بر سر نهاد. (تذکرةالاولیاء عطار). نقل است که روزی جامه ٔ باژگونه پوشیده بود با او گفتند. خواست که راست کند نکرد و گفت این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم نخواهم که از برای خلق بگردانم . همچنان بگذاشت . (تذکرةالاولیاء عطار).
بانگ برزد عزت حق کای صفی
تو نمیدانی ز اسرار خفی
پوستین را باژگونه گر کنم
کوه را از بیخ و از بن بر کنم .
در کمان ننهند الا تیر راست
این کمانرا باژگونه تیرهاست .
باژگونه زین سخن کاهل شوی
منعکس ادراک و خاطر ای غوی .
یادم آمد که این چنین باید
کار هندو چو باژگونه بود.
|| منحوس . (ناظم الاطباء). نحس . نامبارک . (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ).
- باژگونه تیم ؛ کنایه از خانه ٔ خراب و دنیا :
ترس تو بس نجات تو و درد تو شفاست
ناجی راستی شوی ای باژگونه تیم .
- باژگونه رفتن ؛ از سوی مخالف رفتن :
باژگونه رفت و بیزاری گرفت
با چنین دلدار کین داری گرفت .
پس همی گفتند با خود در جواب
باژگونه می روی ای کج خطاب .
- باژگونه شدن ؛ وارونه شدن .
- || منقلب شدن . برگردانیده شدن . برگردیدن .
- باژگونه نورد ؛ معکوس و وارونه نوردنده . و کاخ باژگونه نورد کنایه از دنیا نیز هست :
تا بدین کاخ باژگونه نورد
نفریبی چوزن ، که مردی مرد.
تو زان ره که شد باژگونه نورد
بخواه از خدا حاجت و باز گرد.
- خواب باژگونه دیدن ؛ خواب بد که تعبیر آن معکوس باشد و در مثل گویند خواب زن معکوس است :
دروغی نگوییم در هیچ باب
بشب باژگونه نبینیم خواب .
- نعل باژگونه ؛ نعل وارونه . و نعل وارونه زدن کنایه از رد گم کردن و فریب دادن حریف است :
همه نعل مرکب زنم باژگونه
بوقتی کز این تنگ جا می گریزم .
باژگونه نعل از ده تا رباط
چشمها را چارکن در احتیاط.
لیک نعل باژگونه بود سخت
پیش پای هر شقی و نیکبخت .
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی باژگونه تا پساوند.
ای پرغونه و باژگونه جهان
مانده من از تو به شگفت اندرا.
کمندم بینداخت از دست شست
زمانه مرا باژگونه ببست .
باژگونه دشمنانش را ز بیم کلک او
موی گردد باژگونه بر بدن دندان مار.
گر دلش زایران بدانندی
باژگونه بر او نهندی من .
گوژ گشتن با چنین حاسد بود از راستی
باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین .
اگر نه همه کار تو باژگونه است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
ای فلک سخت نابسامانی
کژرو و باژگونه دورانی .
باژگونه است کار این گیتی
زین همه هر چه گفتم از سوداست .
چون طبع جهان باژگونه بود
کردار همه باژگون فتاد.
یاور گرگم بوقت بره ربودن
پیش شبان باژگونه نوحه سرایم .
اگر چه بد بحضور تو نیک فخر آرد
شعار فخر تو از عار باژگونه شود.
این مگر آن حکم باژگونه ٔ مصر است
آری مصر است روستای صفاهان .
مسیح وار پی راستی گرفت آن دل
که باژگونه روی داشت چون خط ترسا.
و گر باژگونه بود داوری
که شه میل دارد بکین آوری .
سیم بی یا ز مس نمونه بود
خاص آنگه که باژگونه بود.
عمرش چون به آخر آمد در محراب شد و زناری بربست و پوستینی داشت باژگونه درپوشید و کلاه باژگونه بر سر نهاد. (تذکرةالاولیاء عطار). نقل است که روزی جامه ٔ باژگونه پوشیده بود با او گفتند. خواست که راست کند نکرد و گفت این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم نخواهم که از برای خلق بگردانم . همچنان بگذاشت . (تذکرةالاولیاء عطار).
بانگ برزد عزت حق کای صفی
تو نمیدانی ز اسرار خفی
پوستین را باژگونه گر کنم
کوه را از بیخ و از بن بر کنم .
در کمان ننهند الا تیر راست
این کمانرا باژگونه تیرهاست .
باژگونه زین سخن کاهل شوی
منعکس ادراک و خاطر ای غوی .
یادم آمد که این چنین باید
کار هندو چو باژگونه بود.
|| منحوس . (ناظم الاطباء). نحس . نامبارک . (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ).
- باژگونه تیم ؛ کنایه از خانه ٔ خراب و دنیا :
ترس تو بس نجات تو و درد تو شفاست
ناجی راستی شوی ای باژگونه تیم .
- باژگونه رفتن ؛ از سوی مخالف رفتن :
باژگونه رفت و بیزاری گرفت
با چنین دلدار کین داری گرفت .
پس همی گفتند با خود در جواب
باژگونه می روی ای کج خطاب .
- باژگونه شدن ؛ وارونه شدن .
- || منقلب شدن . برگردانیده شدن . برگردیدن .
- باژگونه نورد ؛ معکوس و وارونه نوردنده . و کاخ باژگونه نورد کنایه از دنیا نیز هست :
تا بدین کاخ باژگونه نورد
نفریبی چوزن ، که مردی مرد.
تو زان ره که شد باژگونه نورد
بخواه از خدا حاجت و باز گرد.
- خواب باژگونه دیدن ؛ خواب بد که تعبیر آن معکوس باشد و در مثل گویند خواب زن معکوس است :
دروغی نگوییم در هیچ باب
بشب باژگونه نبینیم خواب .
- نعل باژگونه ؛ نعل وارونه . و نعل وارونه زدن کنایه از رد گم کردن و فریب دادن حریف است :
همه نعل مرکب زنم باژگونه
بوقتی کز این تنگ جا می گریزم .
باژگونه نعل از ده تا رباط
چشمها را چارکن در احتیاط.
لیک نعل باژگونه بود سخت
پیش پای هر شقی و نیکبخت .