باژخواه
لغتنامه دهخدا
باژخواه . [ خوا / خا ] (نف مرکب ) باج گیر. (ناظم الاطباء). باجبان . (شرفنامه ٔ منیری ). گمرکچی . (یادداشت مؤلف ). گذربان . (شرفنامه ٔ منیری ) :
یکی بانگ زد تند بر باژخواه
که چون یافت آن دیو بر آب راه .
بدانگه که ما را بفرمود شاه
برفتیم نزدیک او باژخواه .
کنون او به هر کشوری باژخواه
فرستاد و خواهد همی تخت و گاه .
براهت من همیشه دیده بانم
تو گویی باژخواه کاروانم .
نشان بر فزونی گنج و سپاه
همین بس که هست او ز تو باژخواه .
و آن دگر مشرف ممالک بود
باژ خواه همه مسالک بود.
یکی بانگ زد تند بر باژخواه
که چون یافت آن دیو بر آب راه .
بدانگه که ما را بفرمود شاه
برفتیم نزدیک او باژخواه .
کنون او به هر کشوری باژخواه
فرستاد و خواهد همی تخت و گاه .
براهت من همیشه دیده بانم
تو گویی باژخواه کاروانم .
نشان بر فزونی گنج و سپاه
همین بس که هست او ز تو باژخواه .
و آن دگر مشرف ممالک بود
باژ خواه همه مسالک بود.