باور کردن
لغتنامه دهخدا
باور کردن . [ وَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مقرون به یقین ساختن . تردد برطرف کردن . (از فرهنگ رشیدی ). یقین کردن . معتقد شدن که چنین است . (یادداشت مؤلف ). به راست داشتن شنوده ای . راست داشت گفتاری . استوار داشتن . عقیده پیدا کردن . اعتقاد پیدا کردن . معتقد شدن :
ز سودابه گفتار باور نکرد
نمیداشت زایشان کسی را به مرد.
تو آنی که هرچ از توگویم به مردی
نیوشنده از من کند جمله باور.
سمر درست بود نادرست نیز بود
تو تا درست ندانی سخن مکن باور.
رزبان گفتا که این مخرقه باورنکنم
تا به تیغ حنفی گردن هریک نزنم .
مکن باور سخنهای شنیده
شنیده کی بود هرگز چو دیده .
ای ذات تو ناشده مصور
اثبات تو عقل کرده باور.
بی شک این جهال امت را همی بینی به حق
دشمنانندت نه امت گر سخن باور کنی .
پذیرفتند چندان ملک و مالم
که باور کردنش آمد محالم .
شنیدم ز شاهان یک آزاد مرد
شنید این سخن را و باور نکرد.
نکنم باور کاحکام خراسان این است
گرچه صد هرمس و لقمان به خراسان بینم .
آه و دردا که چراغ من تاریک بمرد
باورم کن که ازین درد بتر کس را نی .
ز جلالت تو شاها نکند زمانه باور
که شعار دولتت را فلک آستر نیاید.
نالم و ترسم که او باور کند
وز ترحم جور را کمتر کند.
ملحد گرسنه و خانه ٔ خالی بر خوان
عقل باور نکند کز رمضان اندیشد.
باور که کند که آدمی را
خورشید برآید از گریبان .
باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان .
باور نکردمی که رسد سوی کوه کوه
مردم رسد به مردم ، باور بکردمی .
دوش لعلش عشوه ای می داد حافظ را ولی
من نه آنم کز وی این افسانه هاباور کنم .
باور که میکند که از آن جام سرمه سای
آواز دورباش حیا میتوان شنید.
من و آنگاه جدا از تو، چه میگویم آه
این حدیثی است که مردم نکنندش باور.
- امثال :
برادران جنگ کنند، ابلهان باور کنند .
قسم مخور باور کردم .
یک بار گفتی باور کردم ، دو بار گفتی شک کردم ، قسم خوردی دانستم که دروغ گویی .
بشنو و باور مکن .
قسمت را باور کنم یا آوای خر را .
ز سودابه گفتار باور نکرد
نمیداشت زایشان کسی را به مرد.
تو آنی که هرچ از توگویم به مردی
نیوشنده از من کند جمله باور.
سمر درست بود نادرست نیز بود
تو تا درست ندانی سخن مکن باور.
رزبان گفتا که این مخرقه باورنکنم
تا به تیغ حنفی گردن هریک نزنم .
مکن باور سخنهای شنیده
شنیده کی بود هرگز چو دیده .
ای ذات تو ناشده مصور
اثبات تو عقل کرده باور.
بی شک این جهال امت را همی بینی به حق
دشمنانندت نه امت گر سخن باور کنی .
پذیرفتند چندان ملک و مالم
که باور کردنش آمد محالم .
شنیدم ز شاهان یک آزاد مرد
شنید این سخن را و باور نکرد.
نکنم باور کاحکام خراسان این است
گرچه صد هرمس و لقمان به خراسان بینم .
آه و دردا که چراغ من تاریک بمرد
باورم کن که ازین درد بتر کس را نی .
ز جلالت تو شاها نکند زمانه باور
که شعار دولتت را فلک آستر نیاید.
نالم و ترسم که او باور کند
وز ترحم جور را کمتر کند.
ملحد گرسنه و خانه ٔ خالی بر خوان
عقل باور نکند کز رمضان اندیشد.
باور که کند که آدمی را
خورشید برآید از گریبان .
باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان .
باور نکردمی که رسد سوی کوه کوه
مردم رسد به مردم ، باور بکردمی .
دوش لعلش عشوه ای می داد حافظ را ولی
من نه آنم کز وی این افسانه هاباور کنم .
باور که میکند که از آن جام سرمه سای
آواز دورباش حیا میتوان شنید.
من و آنگاه جدا از تو، چه میگویم آه
این حدیثی است که مردم نکنندش باور.
- امثال :
برادران جنگ کنند، ابلهان باور کنند .
قسم مخور باور کردم .
یک بار گفتی باور کردم ، دو بار گفتی شک کردم ، قسم خوردی دانستم که دروغ گویی .
بشنو و باور مکن .
قسمت را باور کنم یا آوای خر را .