بام
لغتنامه دهخدا
بام . (اِ) صبح . غداة. پگاه . مخفف بامداد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ). صباح . صبیحه . مقابل شام . وقت صباح . (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 177). سپیده ٔ صبح . سپیده دمان . سپیده دم . اِصباح . بامدادان . آغاز روز. صبح زود. (انجمن آرای ناصری ). صبح پگاه . (ناظم الاطباء). فجر. (یادداشت مؤلف ) (دستور اللغة). اول فجر را گویند. در سنسکریت بامه و پهلوی بام بمعنی روشنایی است . (فرهنگ لغات شاهنامه ) (ناظم الاطباء). صبح که از طلوع فجر تا طلوع آفتاب باشد و مجازاً تا ظهر هم بام و صبح است . (فرهنگ نظام ). در پهلوی لفظ مذکور بام بوده و در اوستا «با» و در سنسکریت «بها». (فرهنگ نظام ) :
یکی مرغ دارد بریشان کنام
نشیمش بشام آن بود این به بام .
چو آگه شد از کاردستان سام
ز کابل بیامد بهنگام بام .
حال از اینگونه بوددر همه شب
زین کس آگه نبود تاگه بام .
به شب گویم نمانم زنده تا بام
چو بام آید ندارم طمع با شام .
ز زردی همه پیکرش زرفام
درخشان چو خورشید هنگام بام .
در جهان نام نیک تو مشهور
نام مشهور تو ز بام اشهر.
بوقت شام همی این به آن سپارد گل
به گاه بام همی آن به این دهد اختر.
بر لب جام ار فتادعکس شباهنگ بام
خیز ودرون پرده ساز پرده به آهنگ بم .
بادا دل امید نکوخواه تو بی بیم
بادا شب ادبار بداندیش تو بی بام .
به آبی فرورفت نزدیک بام
بر آن بسته سرما دری از رخام .
نیمشب دیده ٔ مؤذن شام
دیده این سوی شام وز آنسو بام .
شاهدی دوش جمال از تتق شام نمود
که جهانی همه روزش نگران بود ز بام .
- آفتاب بام ، خورشید بام ؛ آفتاب اول روز :
گاه از همه برهنه برآید چو آفتاب
پوشد برهنگان را چون آفتاب بام .
- ازبام تا شام ؛ از صبحگاه تا شامگاه . تمام مدت روز. از بامداد تا غروب . از آفتاب برآمدن تا آفتاب فروشدن : و مستی عادت داشتی از بام ، تا شام شراب خوردی . (جهانگشای جوینی ). از بام تا شام در مقاسات لباس یأس و مساقات ... بودند. (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- از شام تا بام ؛ از سر شب تا صبح . از آفتاب فروشدن تا آفتاب برآمدن : و اگر چنانچه از این معانی چیزی به سمع اونرسیدی حزین و غمناک و پریشان و خاموش بنشستی و از شام تا بام در اضطراب و قلق و بی قراری در آرام و خواب برخود ببستی . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 91).
- بام بالا؛ فجر کاذب . صبح کاذب . ذنب السرحان . (مهذب الاسماء).صبح نخست صبح نخستین .
- برکسی بام خوردن ؛ پیش دستی کردن . مبادرت کردن به انجام دادن کاری پیش از آنکه حریف همان کار در حق وی کند، نظیر آنکه گویند حلوای او را بخوریم پیش از آنکه حلوای ما را بخورد : تدبیر شامی کنیم که بر وی بخوریم پیش از آنکه بر ما بام خورد. (سلجوقیان و غز درکرمان چ باستانی پاریزی ص 207).
- بام پهنا ؛ عمودالصبح . فجرصادق . (مهذب الاسماء).
- بام زد ؛ کوس و نقاره . (برهان قاطع). آن طبل که در بام (بامداد) زنند.
- خروس بام یا خروس صبح بام ؛ خروس سحرخوان :
بلبل دستانسرا صبح نشان میدهد
وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام .
دردی می در قدح کن پیش از آنک
در خروش آید خروس صبح بام .
- خنده ٔ بام ؛ کنایه از سپیده دم :
خلاف رسم معهودست و عادت
طلوع مهر پیش از خنده ٔ بام .
- خورشید بام ؛ آفتاب اول روز. آفتاب بام . کنایه از زن خورشیدچهره که بر بام آمده باشد :
نه خورشید بامی که خورشید بامی
نه عین روانی که عین روانی .
- سپیده ٔ بام ؛ سپیده دم . پگاه :
دوش تا اول سپیده ٔ بام
می همی خوردمی به رطل و به جام .
بدین طرب همه شب دوش تا سپیده ٔ بام
همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب .
درست گفتی کز عارضش برآمده بود
گه فروشدن تیره شب سپیده ٔ بام .
- ستاره ٔ بام ؛ ستاره ٔ صبح .
- صبح بام ؛ صبح زود. سپیده دم . بامداد پگاه :
مغنی بیا زاول صبح بام
بزن زخمه ٔ پخته بر رود خام .
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضه ٔ زنگارفام .
- مرغ بام ؛ خروس :
امشب سبکتر می زنند این طبل بی هنگام را
یا وقت بیداری غلط بوده ست مرغ بام را.
- نماز بام ؛نماز صبح . دوگانه . مجازاً وقت نماز صبح : دیگر روز نماز بام حصار بستند و غارت فروگرفتند. (تاریخ سیستان ).
- نوبت بام ؛ آن نوبتی که بگاه بامداد زده شود. و از نوبت مراد طبل زدن است در سه یا پنج وقت از اوقات روز. و آن سه نوبت در ابتدا بوده است از دوران سکندر، و سلطان سنجر آنرا به پنج رسانیده بوده :
چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام
ز نو بخانه ٔ تنهایی آمدم بربام .
- وقت بام ؛ بامدادان . سحرگاهان :
نغمه ٔ گلبام وقت بام برآمد.
- هوشبام ؛ نمازی است که زرتشتیان در سحرگاه خوانند. این نماز از قطعات اوستا فراهم شده است . هوشبام مرکب است از هوش و بام . و هوش در اینجا همان است که در اوستا اوشه و در سانسکریت اوشاس آمده و آن از گاه نیمشب تا برخاستن خورشید است و این قسمت از شبانه روز را در ادبیات مزدیسنا اشهینگاه نامیده اند.و کلمه ٔ بام در اینجا بمعنی روشن و درخشان است و دراوستا هفت بامیه بمعنی هفت فروزنده و تابنده بسیار استعمال شده است . در پهلوی بامیک شده و در فارسی بمعنی سپیده دم و سحرگاه آمده و بنابراین هوشبام بمعنی سپیده دم و سحرگاه است . (از خرده اوستا ص 99).
یکی مرغ دارد بریشان کنام
نشیمش بشام آن بود این به بام .
چو آگه شد از کاردستان سام
ز کابل بیامد بهنگام بام .
حال از اینگونه بوددر همه شب
زین کس آگه نبود تاگه بام .
به شب گویم نمانم زنده تا بام
چو بام آید ندارم طمع با شام .
ز زردی همه پیکرش زرفام
درخشان چو خورشید هنگام بام .
در جهان نام نیک تو مشهور
نام مشهور تو ز بام اشهر.
بوقت شام همی این به آن سپارد گل
به گاه بام همی آن به این دهد اختر.
بر لب جام ار فتادعکس شباهنگ بام
خیز ودرون پرده ساز پرده به آهنگ بم .
بادا دل امید نکوخواه تو بی بیم
بادا شب ادبار بداندیش تو بی بام .
به آبی فرورفت نزدیک بام
بر آن بسته سرما دری از رخام .
نیمشب دیده ٔ مؤذن شام
دیده این سوی شام وز آنسو بام .
شاهدی دوش جمال از تتق شام نمود
که جهانی همه روزش نگران بود ز بام .
- آفتاب بام ، خورشید بام ؛ آفتاب اول روز :
گاه از همه برهنه برآید چو آفتاب
پوشد برهنگان را چون آفتاب بام .
- ازبام تا شام ؛ از صبحگاه تا شامگاه . تمام مدت روز. از بامداد تا غروب . از آفتاب برآمدن تا آفتاب فروشدن : و مستی عادت داشتی از بام ، تا شام شراب خوردی . (جهانگشای جوینی ). از بام تا شام در مقاسات لباس یأس و مساقات ... بودند. (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- از شام تا بام ؛ از سر شب تا صبح . از آفتاب فروشدن تا آفتاب برآمدن : و اگر چنانچه از این معانی چیزی به سمع اونرسیدی حزین و غمناک و پریشان و خاموش بنشستی و از شام تا بام در اضطراب و قلق و بی قراری در آرام و خواب برخود ببستی . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 91).
- بام بالا؛ فجر کاذب . صبح کاذب . ذنب السرحان . (مهذب الاسماء).صبح نخست صبح نخستین .
- برکسی بام خوردن ؛ پیش دستی کردن . مبادرت کردن به انجام دادن کاری پیش از آنکه حریف همان کار در حق وی کند، نظیر آنکه گویند حلوای او را بخوریم پیش از آنکه حلوای ما را بخورد : تدبیر شامی کنیم که بر وی بخوریم پیش از آنکه بر ما بام خورد. (سلجوقیان و غز درکرمان چ باستانی پاریزی ص 207).
- بام پهنا ؛ عمودالصبح . فجرصادق . (مهذب الاسماء).
- بام زد ؛ کوس و نقاره . (برهان قاطع). آن طبل که در بام (بامداد) زنند.
- خروس بام یا خروس صبح بام ؛ خروس سحرخوان :
بلبل دستانسرا صبح نشان میدهد
وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام .
دردی می در قدح کن پیش از آنک
در خروش آید خروس صبح بام .
- خنده ٔ بام ؛ کنایه از سپیده دم :
خلاف رسم معهودست و عادت
طلوع مهر پیش از خنده ٔ بام .
- خورشید بام ؛ آفتاب اول روز. آفتاب بام . کنایه از زن خورشیدچهره که بر بام آمده باشد :
نه خورشید بامی که خورشید بامی
نه عین روانی که عین روانی .
- سپیده ٔ بام ؛ سپیده دم . پگاه :
دوش تا اول سپیده ٔ بام
می همی خوردمی به رطل و به جام .
بدین طرب همه شب دوش تا سپیده ٔ بام
همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب .
درست گفتی کز عارضش برآمده بود
گه فروشدن تیره شب سپیده ٔ بام .
- ستاره ٔ بام ؛ ستاره ٔ صبح .
- صبح بام ؛ صبح زود. سپیده دم . بامداد پگاه :
مغنی بیا زاول صبح بام
بزن زخمه ٔ پخته بر رود خام .
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضه ٔ زنگارفام .
- مرغ بام ؛ خروس :
امشب سبکتر می زنند این طبل بی هنگام را
یا وقت بیداری غلط بوده ست مرغ بام را.
- نماز بام ؛نماز صبح . دوگانه . مجازاً وقت نماز صبح : دیگر روز نماز بام حصار بستند و غارت فروگرفتند. (تاریخ سیستان ).
- نوبت بام ؛ آن نوبتی که بگاه بامداد زده شود. و از نوبت مراد طبل زدن است در سه یا پنج وقت از اوقات روز. و آن سه نوبت در ابتدا بوده است از دوران سکندر، و سلطان سنجر آنرا به پنج رسانیده بوده :
چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام
ز نو بخانه ٔ تنهایی آمدم بربام .
- وقت بام ؛ بامدادان . سحرگاهان :
نغمه ٔ گلبام وقت بام برآمد.
- هوشبام ؛ نمازی است که زرتشتیان در سحرگاه خوانند. این نماز از قطعات اوستا فراهم شده است . هوشبام مرکب است از هوش و بام . و هوش در اینجا همان است که در اوستا اوشه و در سانسکریت اوشاس آمده و آن از گاه نیمشب تا برخاستن خورشید است و این قسمت از شبانه روز را در ادبیات مزدیسنا اشهینگاه نامیده اند.و کلمه ٔ بام در اینجا بمعنی روشن و درخشان است و دراوستا هفت بامیه بمعنی هفت فروزنده و تابنده بسیار استعمال شده است . در پهلوی بامیک شده و در فارسی بمعنی سپیده دم و سحرگاه آمده و بنابراین هوشبام بمعنی سپیده دم و سحرگاه است . (از خرده اوستا ص 99).