بام
لغتنامه دهخدا
بام . (اِ) برسوی سقف که بر از آن سقف دیگر نباشد. طرف بیرونی سقف خانه . (غیاث اللغات ). طرف بیرونی سقف خانه ، و بعضی طرف درونی خانه را گفته اند به قرینه ٔ پشت بام . (برهان قاطع) (آنندراج ). ظاهر سقف از برسوی . سقف خانه از بیرون سو.(یادداشت مؤلف ). برسوی سقف خانه که برآن سقفی دیگرنباشد. (یادداشت مؤلف ). بان . (فرهنگ لغات شاهنامه ). جانب وحشی سقف . (یادداشت مؤلف ). برسوی پوشش خانه .در شیراز بان گویند. (انجمن آرای ناصری ). حصه ٔ بالایی خانه . در اوستا باموه آمده است و لفظ بان مبدل بام است . (از فرهنگ نظام ). طرف بیرونی یا درونی سقف . (ناظم الاطباء) :
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر.
بامها را فرسب خرد کنی
از گرانیت گر شوی بر بام .
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و شدش مویگان زرد
کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد.
سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره .
افزار خانه از زمی و بام و پوششش
هرچم بخانه اندر سر شاخ و تیر بود.
بفرمودتا ناودان ها ز بام
بکندند و شد او بدان شادکام .
فرودآمد از بام بندوی شیر
همیراند با نامداران دلیر.
خورشید زد علامت دولت ببام تو
تا گشت دولت از بن دندان غلام تو.
آب ازحوض روان شدی و بطلسم بر بام خانه شدی . (تاریخ بیهقی ). امیرمسعود به طلب ایشان (طاووس ها) بر بامها آمدی ، و بخانه ٔ ما در گنبدی دو سه جای خایه و بچه کرده بودند. (تاریخ بیهقی ). امیر برنشست و بخانه ای زرین آمد بر بام که مجلس شراب آنجا راست کرده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 523). فضل کنیزک را گفت شیخ کجاست ؟گفت بر این بام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 524).
هر روز به مذهب دگر باشی
گه در چه ژرف و گاه بر بامی .
ز بهر کردن بیدار جمع مستان را
یکی منادی بر طرف بام باید کرد.
اندر صفتت نیست ، چه نامی و چه ننگی
بر بام خرابات چه جغدی چه حمامی .
صواب آن است که بر بامها و صحراها چشم اندازی . (کلیله و دمنه ). به یک حرکت به بام رسیدمی . (کلیله ودمنه ).
هر خانه ای که نجم کله دوز من دروست
از صحن خانه ماه برآید بطرف بام .
همت تو از بلندی بام عرشست از مثل
گر سپهر برترین را سایه ٔ عرشست بام .
آن طعن دشمن است ترا دوستی عظیم
کو نردبان تست ببام کمال بر.
کاه دیوار و گل بام به خون میشویم
پس در این حال چه درهای بطر بازکنم .
دیدبان بام چارم چرخ را
نعل اسبش کحل عیسی سای باد.
زحل بر بام او از پاسداران
فلک بردرگهش از روزبانان .
در نتوان بست از این کوی در
برنتوان کرد از این بام سر.
آتش انگیخت خود بدود افتاد
دیر بر بام رفت و زود افتاد.
آن مخنث دید ماری را عظیم
جست همچون باد بر بامی ز بیم .
و لشکر مغول در حصار رفتند و او را بر بام پیچیدند. (جهانگشای جوینی ).
چون غلام هندویی کو کین کشد
از ستیزه ٔ خواجه ، خود رامیکشد
سرنگون می افتد از بام سرا
تا زیانی کرده باشد خواجه را.
چون ز صدپایه دوپایه کم بود
بام راکوشنده نامحرم بود.
نردبان آسمان است این کلام
پایه پایه برتوان رفتن به بام
نی ببام چرخ کان اخضر بود
بل به بامی کز فلک برتر بود.
ماه یک شب که در برو بستند
مردم او را ز بامها جستند.
چو سرو است آنکه بر بام است لکن
سهی سروی به بامی برنیاید.
|| تمام پوشش خانه را بام میگویند. (برهان قاطع). سقف و پوشش خانه . (ناظم الاطباء). مطلق بام خانه چه از برون سو و چه از درون سو :
بام کسان را چه عمارت کنی
چونکه نبندی خود دیوار خویش .
چاردیوار خانه شد روزی
بام بنشست و آستان برخاست .
- امثال :
این سر بام گرما، آن سر بام سرما قربان برم خدا را، یک بام و دو هوا را . (فرهنگ نظام )؛ در مقابل تبعیض آرند.
خدا برف بقدر بام میدهد .
سگی به بامی جسته ، گردش بما نشسته ؛ در موردی است که جرم نکرده عقوبت آن دامنگیر آدمی شود.
یکی از بام افتاد دیگری را گردن شکست . (جامع التمثیل ). ضرب المثل برای کسی که جرم نکرده سزا بناحق بدو رسد.
عاشقم لکن تا کنار بام . (از مجموعه ٔ امثال فارسی چ هند).
هرکه بامش بیش برفش بیشتر .
- آفتاب بر لب بام یا آفتاب لبه بام ؛ کنایه از واپسین ایام عمر است . مجازاً پیر کهنسال . سالخورده .
- از بام خواندن و از در راندن ؛ کسی را بظاهر دور کردن و به باطن خواستن . مترادف به دست پیش کردن و با پا راندن . بزبان راندن و بدل خواستن .
- بام آسمان (خانه ٔ ...) ؛ که از آسمان بام دارد و آن کنایه از خانه ٔ بی سقف است . خانه خرابه ای که سقف نداشته باشد. آن خانه که آسمانش سقف بود :
دید دلم وقف عشق خانه ٔ بام آسمان
خانه فروشی بزد دل ز کنارم ببرد.
خانه ٔ بام آسمان که سینه ٔ من بود
قفل غمش هجر یار غار برافکند.
تا غمت را بر در من نامزد کرد آسمان
حصن صبرم هر شبی بام آسمان است از غمت .
- بام بام رفتن و بام ببام رفتن ؛ کنایه از پیوستگی شهرها و خانه ها بهم در نتیجه ٔ آبادی و عدالت :
آباد گشت گیتی از خلق او چنان
کز شرق تا به غرب توان رفت بام بام
شود ز عدل تو گیتی چنان که بام ببام
به بیت مقدس بتوان شدن ز چین و طراز.
- بام ببام رفتن ؛ یا بام ببام گریختن مرغ ،گریختن وی بیدرنگ و بیم زده .
- بام بدیع ؛کنایه از فلک . عرش . (فرهنگ ضیاء). عرش عظیم که آسمان نهم باشد. (آنندراج ). آسمان نهم . (ناظم الاطباء).
- بام برین ؛ بام بالایین . بام آخرین طبقه ٔ ساختمان :
دوستی دشمنان دینت زیان داشت
بام برین کژ شود ز کژی بنلاد.
- || مکان عالیشأن . (آنندراج ). عمارت مرتفع. (ناظم الاطباء).
- بام بلند ؛ بام مرتفع. بلند پایه . رفیع.
- || کنایه از فلک عرش . (فرهنگ ضیاء). کنایه از آسمان . (آنندراج ).
- بام چشم ؛ پلک زبرین چشم . (مهذب الاسماء). پلک . جفن . لحاف چشم . (یادداشت مؤلف ). پلک چشم . (از شعوری ) (برهان قاطع) (آنندراج ): الحص ؛ سخت آژنگ ناکی بام چشم . (منتهی الارب ). الخص ؛ مرد گوشت گرفته بام چشم . (منتهی الارب ) :
چون بوم بام چشم به ابرو برد ز خشم
وز کینه گشته پرده ٔ بینیش پیلوار.
از راستی بخشم شوی دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ .
- بام خضرا ؛ کنایه از فلک است که رنگ سبز دارد. آسمان . (هفت قلزم ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
به صور صبحگاهی برشکافم
صلیب روزن این بام خضرا.
- بام دژ ؛ بالای قلعه . فراز باره . فراز ارگ و حصن . فراز باروی دژ :
بکشتند اسپان و چندی بره
کشیدند بر بام دژ یکسره .
بدان بام دژ بود چشمش به راه
بدان تا که آید ز ایران سپاه .
چنین تیزتیز آمد از بام دژ
که از بخت گرم است آرام دژ.
- بام دنیا ؛ اصطلاحی است جغرافیایی پامیر را در آسیا. فلات تبت ، از جهت برتری ارتفاع بر نواحی اطراف آن ناحیه .
- بام رفیع ؛ بام بلند. عرش عظیم که آسمان نهم باشد. (آنندراج ). آسمان نهم . (ناظم الاطباء).
- بام رواق بدیع ؛ کنایه از فلک عرش و کرسی باشد. (برهان قاطع).
- بام زمانه ؛ آسمان . کنایه از آسمان اول است که فلک قمر باشد. (برهان قاطع). فلک اول . (انجمن آرا). فلک قمر. (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- بام سپهر ؛ فلک . کنایه از آسمان است :
خاقانی و روی دل به دیوار سیاه
کز بام سپهر ملک بیرون شد ماه .
- بام سدره ؛ کنایه از آسمان است :
بر بام سدره تا در ادنی فکنده رخت
روح القدس دلیلش و معراج نردبان .
- بام عرش ؛ کنایه از آسمان است . (یادداشت مؤلف ). برترین قسمت آسمان کنایه از فلک الافلاک :
همت تو از بلندی بام عرشست از مثل
گر سپهر برترین را سایه ٔعرشست بام .
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش می آید صفیرم .
- بام فراخ ؛ بام وسیع و پهناور.
- || عرش عظیم آن آسمان نهم باشد. (آنندراج ). آسمان نهم . (ناظم الاطباء).
- بام قصراندای :
درم به جورستانان زر به زینت ده
بنای خانه کنانند و بام قصراندای .
- بام کاشانه ٔ کسی بر فلک بودن ؛ بام او به کیوان رسیدن . حشمت و جلال و دستگاه بسیار یافتن :
گر برفلکست بام کاشانه اش
چون دشت شمار پست بامش را.
- بام کسی به کیوان رسیدن یا بام کاشانه ٔ کسی بر فلک بودن و یا بام برفلک بودن ؛ کنایه ازترقی کردن ، کاخ و مستقر او سر به آسمان سودن ، با چرخ پهلو زدن و رفعت و جاه جلال یافتن است . دستگاه و حشمت و جاه یافتن :
نگوید کس که ناکس جز به چاهست
اگر چه برشود بامش به کیوان .
- بام کسی را کوتاه دیدن ؛ ستم بر او روا دیدن . اجحاف روا داشتن . تحمیل روا داشتن :
گرچه کوتاه دیده ای بامم
دور کن سنگ طعنه از جامم .
- امثال :
بامی از بام ماکوتاهتر ندیده ای ؛ زورت به ما میرسد.
- بام گردون ؛ کنایه از آسمان است :
بام گردون بتوانیم شکست از تف آه
راه غم را نتوانیم که در بربندیم .
- بام گشاده رفیع ؛ کنایه از فلک عرش و کرسی است . (برهان قاطع).
- بام گشاده رواق ؛ کنایه از آسمان . فلک . (فرهنگ ضیاء).عرش عظیم که آسمان نهم باشد. (آنندراج ). آسمان نهم .(ناظم الاطباء).
- بام لاجوردی ؛ کنایه از آسمان :
جایی است برین بام لاجوردی
کانجای ترا جاودان مکان است .
- بام مسیح ؛ کنایه از آسمان است . فلک عرش . (فرهنگ ضیاء). فلک چهارم . (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از آسمان چهارم است که فلک آفتاب باشد به اعتبار بودن عیسی علیه السلام در آسمان چهارم . (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- بام نسیان ؛ طاق نسیان . (آنندراج ) :
جاه را کوس بلندآوازگی
بر فراز بام نسیان می زنم .
- بام نشستن و نشستن بام ؛ کنایه از خراب شدن و ویران گردیدن است . (از هفت قلزم ) (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ). فرود آمدن بام . فروریختن سقف خانه . منهدم شدن خانه . (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) :
چاردیوار خانه روزن شد
بام بنشست و آستان برخاست .
- بام نه ایوان ؛ کنایه از آسمان . کنایه از فلک است که نه باشد :
چون مشبک خان زنبوران ز آه عاشقان
بس دریچه کاندرین بام نه ایوان آمده .
- بام نهم ؛ عرش مجید. (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از آسمان نهم . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فلک الافلاک .
- بام و بر ؛ گرداگرد از سوی فراز و جوانب . هرسو :
خونشان کرد به خم اندر و پوشید سرش
پس به ساروج بیندود همه بام و برش .
- بام و برزن ؛ کوی و بام . بام و کوی :
و یا اندر تموزی مه ببارد
جراد منتشر بر بام و برزن .
- بام و در ؛ کنایه است از همه ٔ جوانب و اطراف خانه . در و بام . همه سوی . اطراف :
به هر بام و در مردم شهر بود
وین دوتن دور نگردند ز بام و در ما
نکند هیچکس این بی ادبان را ادبی .
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت .
می کن ار بینی از خرد نورش
به نصیحت ز بام و در دورش .
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هردم پیام یار و خط دلبر آمدی .
- بام و سرای ؛ فراز خانه و فرود آن . خانه و بام . کنایه از همه جا. همه سو. همه جانب :
جهان گشت پرسبزه و چارپای
در و دشت گل بود و بام و سرای .
- بام وسیع ؛ بام نهم . کنایه از عرش باشد. (آنندراج ) (برهان قاطع).
- بام هفت آسیا ؛ کنایه از آسمان ، فلک :
چو جغد ار برون راندم آسیابان
بر این بام هفت آسیا می گریزم .
- بر بام شدن ؛ برشدن ببام . پشت بام رفتن . بالا رفتن بر بام . فراز بام شدن :
دگر روز بندوی بر بام شد
به دیوار برسوی بهرام شد.
بالخاصه کنون کز قبل راندن درویش
بر بام شود هرکس با سنگ و فلاخن .
بکوشم تا ز راه طاعت یزدان
ببامت برشوم روزی از این پستی .
- || خود را نمایان ساختن . خود را نشان دادن .
- بر بام و به در شدن ؛ از خانه برآمدن . از پرده برون شدن . آفتابی شدن . هرجا رفتن . دَدَری شدن :
دختری بودی و بر بام و به در گشتی
تا چنین باشکمی پر چو سپر گشتی .
- پشت بام ؛ در تداول عامه برسقف برونی بام اطلاق شوددر برابر زیر بام یا سقف درونی که از اتاق دیده شود.
- خر بر بام بردن ؛ کار شاق و بی فایده کردن چنانکه دیگران از آن عاجز باشند و این اشاره به داستان نظامی است در بهرام نامه که گوید جوانی چارپایی برپشت می کشید و ببام میبرد و باز می آورد و دیگران از آن عاجز بودند :
به نادانی خری بردم برین بام
بچالاکی فرود آرم سرانجام .
و مثل عوام چنان که هرکس خر بر بام برد فرود تواند آورد. (تاریخ سلجوقیان و غز چ باستانی پاریزی ص 180).
- دار بام ؛ چوبی که بدان بام خانه پوشند. شاه تیر. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به دار شود.
- در و بام ؛ بام و در. فراز خانه و برابر یا گرداگرد آن :
جهان شد پر از شادی و خواسته
در و بام هر برزن آراسته .
ز آن می که یاقوت سرخ گردد
در خانه از عکس او در و بام .
- در و بام و کوی ، و در و کوی و بام ؛ همه جانب . اطراف . هرسوی . همه جا :
چو آمد به ترمد در و بام و کوی
بسان بهاران پر از رنگ و بوی .
تکاپوی ترکان و غوغای عام
تماشا کنان بر در و کوی و بام .
زن بی خرد بر در و بام و کوی
همی کرد فریاد و می گفت شوی .
- طرف بام ؛ گوشه ٔ بام . کران بام :
سر ما و در میخانه که طرف بامش
به فلک برشد و دیوار بدین کوتاهی .
- طشت از بام افتادن کسی را ؛ رسوا شدن . راز او فاش شدن . کوس رسوایی او بر سر بازار زده شدن . رسوایی ببار آمدن او را :
مرا ز عشق تو طشت ای پسر ز بام افتاد
چه راز ماند طشتی بدین خوش آوازی .
نقش تن را تا فتاد از بام طشت
پیش چشم کل آت ِآت گشت .
بر رغم دشمنان منم از جانت دوستدار
وین طشت مدتی است که از بام اوفتاد.
چه زنی طشت من از بام افتاد.
- گوشه ٔ بام ؛ کناربام . طرف بام . کران بام :
از گوشه ٔ بام دوش رازی
با من بگشاد بس نهانی .
چو آن بدر منیر از گوشه ٔ بام
شه انجم به بامی برنیاید.
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه ٔ بامی که پریدیم پریدیم .
- نرد بام ؛ پلکان که بدان بر بام شوند. رجوع به نردبان و نردبام و امثال و حکم دهخدا ص 1070 شود.
- هفت بام ؛ هفت طبقه ٔ فلک . کنایه از هفت آسمان :
از بسکه دود آه حجاب ستاره شد
بر هفت بام بست گذرها چو ششدرش .
هرهفته هفت عید و رقیبان هفت بام
آذین هفت رنگ ببندند بر درش .
- هندوی بام ؛ پاسبان . نگهبان بام سرا. شبگرد که بربام پاسبانی کند. غلام سیاه که شب پاسداری بام سرای کند:
مهر به زوبین زرد دیلم درگاه تست
ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد.
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر.
بامها را فرسب خرد کنی
از گرانیت گر شوی بر بام .
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و شدش مویگان زرد
کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد.
سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره .
افزار خانه از زمی و بام و پوششش
هرچم بخانه اندر سر شاخ و تیر بود.
بفرمودتا ناودان ها ز بام
بکندند و شد او بدان شادکام .
فرودآمد از بام بندوی شیر
همیراند با نامداران دلیر.
خورشید زد علامت دولت ببام تو
تا گشت دولت از بن دندان غلام تو.
آب ازحوض روان شدی و بطلسم بر بام خانه شدی . (تاریخ بیهقی ). امیرمسعود به طلب ایشان (طاووس ها) بر بامها آمدی ، و بخانه ٔ ما در گنبدی دو سه جای خایه و بچه کرده بودند. (تاریخ بیهقی ). امیر برنشست و بخانه ای زرین آمد بر بام که مجلس شراب آنجا راست کرده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 523). فضل کنیزک را گفت شیخ کجاست ؟گفت بر این بام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 524).
هر روز به مذهب دگر باشی
گه در چه ژرف و گاه بر بامی .
ز بهر کردن بیدار جمع مستان را
یکی منادی بر طرف بام باید کرد.
اندر صفتت نیست ، چه نامی و چه ننگی
بر بام خرابات چه جغدی چه حمامی .
صواب آن است که بر بامها و صحراها چشم اندازی . (کلیله و دمنه ). به یک حرکت به بام رسیدمی . (کلیله ودمنه ).
هر خانه ای که نجم کله دوز من دروست
از صحن خانه ماه برآید بطرف بام .
همت تو از بلندی بام عرشست از مثل
گر سپهر برترین را سایه ٔ عرشست بام .
آن طعن دشمن است ترا دوستی عظیم
کو نردبان تست ببام کمال بر.
کاه دیوار و گل بام به خون میشویم
پس در این حال چه درهای بطر بازکنم .
دیدبان بام چارم چرخ را
نعل اسبش کحل عیسی سای باد.
زحل بر بام او از پاسداران
فلک بردرگهش از روزبانان .
در نتوان بست از این کوی در
برنتوان کرد از این بام سر.
آتش انگیخت خود بدود افتاد
دیر بر بام رفت و زود افتاد.
آن مخنث دید ماری را عظیم
جست همچون باد بر بامی ز بیم .
و لشکر مغول در حصار رفتند و او را بر بام پیچیدند. (جهانگشای جوینی ).
چون غلام هندویی کو کین کشد
از ستیزه ٔ خواجه ، خود رامیکشد
سرنگون می افتد از بام سرا
تا زیانی کرده باشد خواجه را.
چون ز صدپایه دوپایه کم بود
بام راکوشنده نامحرم بود.
نردبان آسمان است این کلام
پایه پایه برتوان رفتن به بام
نی ببام چرخ کان اخضر بود
بل به بامی کز فلک برتر بود.
ماه یک شب که در برو بستند
مردم او را ز بامها جستند.
چو سرو است آنکه بر بام است لکن
سهی سروی به بامی برنیاید.
|| تمام پوشش خانه را بام میگویند. (برهان قاطع). سقف و پوشش خانه . (ناظم الاطباء). مطلق بام خانه چه از برون سو و چه از درون سو :
بام کسان را چه عمارت کنی
چونکه نبندی خود دیوار خویش .
چاردیوار خانه شد روزی
بام بنشست و آستان برخاست .
- امثال :
این سر بام گرما، آن سر بام سرما قربان برم خدا را، یک بام و دو هوا را . (فرهنگ نظام )؛ در مقابل تبعیض آرند.
خدا برف بقدر بام میدهد .
سگی به بامی جسته ، گردش بما نشسته ؛ در موردی است که جرم نکرده عقوبت آن دامنگیر آدمی شود.
یکی از بام افتاد دیگری را گردن شکست . (جامع التمثیل ). ضرب المثل برای کسی که جرم نکرده سزا بناحق بدو رسد.
عاشقم لکن تا کنار بام . (از مجموعه ٔ امثال فارسی چ هند).
هرکه بامش بیش برفش بیشتر .
- آفتاب بر لب بام یا آفتاب لبه بام ؛ کنایه از واپسین ایام عمر است . مجازاً پیر کهنسال . سالخورده .
- از بام خواندن و از در راندن ؛ کسی را بظاهر دور کردن و به باطن خواستن . مترادف به دست پیش کردن و با پا راندن . بزبان راندن و بدل خواستن .
- بام آسمان (خانه ٔ ...) ؛ که از آسمان بام دارد و آن کنایه از خانه ٔ بی سقف است . خانه خرابه ای که سقف نداشته باشد. آن خانه که آسمانش سقف بود :
دید دلم وقف عشق خانه ٔ بام آسمان
خانه فروشی بزد دل ز کنارم ببرد.
خانه ٔ بام آسمان که سینه ٔ من بود
قفل غمش هجر یار غار برافکند.
تا غمت را بر در من نامزد کرد آسمان
حصن صبرم هر شبی بام آسمان است از غمت .
- بام بام رفتن و بام ببام رفتن ؛ کنایه از پیوستگی شهرها و خانه ها بهم در نتیجه ٔ آبادی و عدالت :
آباد گشت گیتی از خلق او چنان
کز شرق تا به غرب توان رفت بام بام
شود ز عدل تو گیتی چنان که بام ببام
به بیت مقدس بتوان شدن ز چین و طراز.
- بام ببام رفتن ؛ یا بام ببام گریختن مرغ ،گریختن وی بیدرنگ و بیم زده .
- بام بدیع ؛کنایه از فلک . عرش . (فرهنگ ضیاء). عرش عظیم که آسمان نهم باشد. (آنندراج ). آسمان نهم . (ناظم الاطباء).
- بام برین ؛ بام بالایین . بام آخرین طبقه ٔ ساختمان :
دوستی دشمنان دینت زیان داشت
بام برین کژ شود ز کژی بنلاد.
- || مکان عالیشأن . (آنندراج ). عمارت مرتفع. (ناظم الاطباء).
- بام بلند ؛ بام مرتفع. بلند پایه . رفیع.
- || کنایه از فلک عرش . (فرهنگ ضیاء). کنایه از آسمان . (آنندراج ).
- بام چشم ؛ پلک زبرین چشم . (مهذب الاسماء). پلک . جفن . لحاف چشم . (یادداشت مؤلف ). پلک چشم . (از شعوری ) (برهان قاطع) (آنندراج ): الحص ؛ سخت آژنگ ناکی بام چشم . (منتهی الارب ). الخص ؛ مرد گوشت گرفته بام چشم . (منتهی الارب ) :
چون بوم بام چشم به ابرو برد ز خشم
وز کینه گشته پرده ٔ بینیش پیلوار.
از راستی بخشم شوی دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ .
- بام خضرا ؛ کنایه از فلک است که رنگ سبز دارد. آسمان . (هفت قلزم ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
به صور صبحگاهی برشکافم
صلیب روزن این بام خضرا.
- بام دژ ؛ بالای قلعه . فراز باره . فراز ارگ و حصن . فراز باروی دژ :
بکشتند اسپان و چندی بره
کشیدند بر بام دژ یکسره .
بدان بام دژ بود چشمش به راه
بدان تا که آید ز ایران سپاه .
چنین تیزتیز آمد از بام دژ
که از بخت گرم است آرام دژ.
- بام دنیا ؛ اصطلاحی است جغرافیایی پامیر را در آسیا. فلات تبت ، از جهت برتری ارتفاع بر نواحی اطراف آن ناحیه .
- بام رفیع ؛ بام بلند. عرش عظیم که آسمان نهم باشد. (آنندراج ). آسمان نهم . (ناظم الاطباء).
- بام رواق بدیع ؛ کنایه از فلک عرش و کرسی باشد. (برهان قاطع).
- بام زمانه ؛ آسمان . کنایه از آسمان اول است که فلک قمر باشد. (برهان قاطع). فلک اول . (انجمن آرا). فلک قمر. (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- بام سپهر ؛ فلک . کنایه از آسمان است :
خاقانی و روی دل به دیوار سیاه
کز بام سپهر ملک بیرون شد ماه .
- بام سدره ؛ کنایه از آسمان است :
بر بام سدره تا در ادنی فکنده رخت
روح القدس دلیلش و معراج نردبان .
- بام عرش ؛ کنایه از آسمان است . (یادداشت مؤلف ). برترین قسمت آسمان کنایه از فلک الافلاک :
همت تو از بلندی بام عرشست از مثل
گر سپهر برترین را سایه ٔعرشست بام .
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش می آید صفیرم .
- بام فراخ ؛ بام وسیع و پهناور.
- || عرش عظیم آن آسمان نهم باشد. (آنندراج ). آسمان نهم . (ناظم الاطباء).
- بام قصراندای :
درم به جورستانان زر به زینت ده
بنای خانه کنانند و بام قصراندای .
- بام کاشانه ٔ کسی بر فلک بودن ؛ بام او به کیوان رسیدن . حشمت و جلال و دستگاه بسیار یافتن :
گر برفلکست بام کاشانه اش
چون دشت شمار پست بامش را.
- بام کسی به کیوان رسیدن یا بام کاشانه ٔ کسی بر فلک بودن و یا بام برفلک بودن ؛ کنایه ازترقی کردن ، کاخ و مستقر او سر به آسمان سودن ، با چرخ پهلو زدن و رفعت و جاه جلال یافتن است . دستگاه و حشمت و جاه یافتن :
نگوید کس که ناکس جز به چاهست
اگر چه برشود بامش به کیوان .
- بام کسی را کوتاه دیدن ؛ ستم بر او روا دیدن . اجحاف روا داشتن . تحمیل روا داشتن :
گرچه کوتاه دیده ای بامم
دور کن سنگ طعنه از جامم .
- امثال :
بامی از بام ماکوتاهتر ندیده ای ؛ زورت به ما میرسد.
- بام گردون ؛ کنایه از آسمان است :
بام گردون بتوانیم شکست از تف آه
راه غم را نتوانیم که در بربندیم .
- بام گشاده رفیع ؛ کنایه از فلک عرش و کرسی است . (برهان قاطع).
- بام گشاده رواق ؛ کنایه از آسمان . فلک . (فرهنگ ضیاء).عرش عظیم که آسمان نهم باشد. (آنندراج ). آسمان نهم .(ناظم الاطباء).
- بام لاجوردی ؛ کنایه از آسمان :
جایی است برین بام لاجوردی
کانجای ترا جاودان مکان است .
- بام مسیح ؛ کنایه از آسمان است . فلک عرش . (فرهنگ ضیاء). فلک چهارم . (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از آسمان چهارم است که فلک آفتاب باشد به اعتبار بودن عیسی علیه السلام در آسمان چهارم . (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- بام نسیان ؛ طاق نسیان . (آنندراج ) :
جاه را کوس بلندآوازگی
بر فراز بام نسیان می زنم .
- بام نشستن و نشستن بام ؛ کنایه از خراب شدن و ویران گردیدن است . (از هفت قلزم ) (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ). فرود آمدن بام . فروریختن سقف خانه . منهدم شدن خانه . (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) :
چاردیوار خانه روزن شد
بام بنشست و آستان برخاست .
- بام نه ایوان ؛ کنایه از آسمان . کنایه از فلک است که نه باشد :
چون مشبک خان زنبوران ز آه عاشقان
بس دریچه کاندرین بام نه ایوان آمده .
- بام نهم ؛ عرش مجید. (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از آسمان نهم . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فلک الافلاک .
- بام و بر ؛ گرداگرد از سوی فراز و جوانب . هرسو :
خونشان کرد به خم اندر و پوشید سرش
پس به ساروج بیندود همه بام و برش .
- بام و برزن ؛ کوی و بام . بام و کوی :
و یا اندر تموزی مه ببارد
جراد منتشر بر بام و برزن .
- بام و در ؛ کنایه است از همه ٔ جوانب و اطراف خانه . در و بام . همه سوی . اطراف :
به هر بام و در مردم شهر بود
وین دوتن دور نگردند ز بام و در ما
نکند هیچکس این بی ادبان را ادبی .
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت .
می کن ار بینی از خرد نورش
به نصیحت ز بام و در دورش .
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هردم پیام یار و خط دلبر آمدی .
- بام و سرای ؛ فراز خانه و فرود آن . خانه و بام . کنایه از همه جا. همه سو. همه جانب :
جهان گشت پرسبزه و چارپای
در و دشت گل بود و بام و سرای .
- بام وسیع ؛ بام نهم . کنایه از عرش باشد. (آنندراج ) (برهان قاطع).
- بام هفت آسیا ؛ کنایه از آسمان ، فلک :
چو جغد ار برون راندم آسیابان
بر این بام هفت آسیا می گریزم .
- بر بام شدن ؛ برشدن ببام . پشت بام رفتن . بالا رفتن بر بام . فراز بام شدن :
دگر روز بندوی بر بام شد
به دیوار برسوی بهرام شد.
بالخاصه کنون کز قبل راندن درویش
بر بام شود هرکس با سنگ و فلاخن .
بکوشم تا ز راه طاعت یزدان
ببامت برشوم روزی از این پستی .
- || خود را نمایان ساختن . خود را نشان دادن .
- بر بام و به در شدن ؛ از خانه برآمدن . از پرده برون شدن . آفتابی شدن . هرجا رفتن . دَدَری شدن :
دختری بودی و بر بام و به در گشتی
تا چنین باشکمی پر چو سپر گشتی .
- پشت بام ؛ در تداول عامه برسقف برونی بام اطلاق شوددر برابر زیر بام یا سقف درونی که از اتاق دیده شود.
- خر بر بام بردن ؛ کار شاق و بی فایده کردن چنانکه دیگران از آن عاجز باشند و این اشاره به داستان نظامی است در بهرام نامه که گوید جوانی چارپایی برپشت می کشید و ببام میبرد و باز می آورد و دیگران از آن عاجز بودند :
به نادانی خری بردم برین بام
بچالاکی فرود آرم سرانجام .
و مثل عوام چنان که هرکس خر بر بام برد فرود تواند آورد. (تاریخ سلجوقیان و غز چ باستانی پاریزی ص 180).
- دار بام ؛ چوبی که بدان بام خانه پوشند. شاه تیر. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به دار شود.
- در و بام ؛ بام و در. فراز خانه و برابر یا گرداگرد آن :
جهان شد پر از شادی و خواسته
در و بام هر برزن آراسته .
ز آن می که یاقوت سرخ گردد
در خانه از عکس او در و بام .
- در و بام و کوی ، و در و کوی و بام ؛ همه جانب . اطراف . هرسوی . همه جا :
چو آمد به ترمد در و بام و کوی
بسان بهاران پر از رنگ و بوی .
تکاپوی ترکان و غوغای عام
تماشا کنان بر در و کوی و بام .
زن بی خرد بر در و بام و کوی
همی کرد فریاد و می گفت شوی .
- طرف بام ؛ گوشه ٔ بام . کران بام :
سر ما و در میخانه که طرف بامش
به فلک برشد و دیوار بدین کوتاهی .
- طشت از بام افتادن کسی را ؛ رسوا شدن . راز او فاش شدن . کوس رسوایی او بر سر بازار زده شدن . رسوایی ببار آمدن او را :
مرا ز عشق تو طشت ای پسر ز بام افتاد
چه راز ماند طشتی بدین خوش آوازی .
نقش تن را تا فتاد از بام طشت
پیش چشم کل آت ِآت گشت .
بر رغم دشمنان منم از جانت دوستدار
وین طشت مدتی است که از بام اوفتاد.
چه زنی طشت من از بام افتاد.
- گوشه ٔ بام ؛ کناربام . طرف بام . کران بام :
از گوشه ٔ بام دوش رازی
با من بگشاد بس نهانی .
چو آن بدر منیر از گوشه ٔ بام
شه انجم به بامی برنیاید.
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه ٔ بامی که پریدیم پریدیم .
- نرد بام ؛ پلکان که بدان بر بام شوند. رجوع به نردبان و نردبام و امثال و حکم دهخدا ص 1070 شود.
- هفت بام ؛ هفت طبقه ٔ فلک . کنایه از هفت آسمان :
از بسکه دود آه حجاب ستاره شد
بر هفت بام بست گذرها چو ششدرش .
هرهفته هفت عید و رقیبان هفت بام
آذین هفت رنگ ببندند بر درش .
- هندوی بام ؛ پاسبان . نگهبان بام سرا. شبگرد که بربام پاسبانی کند. غلام سیاه که شب پاسداری بام سرای کند:
مهر به زوبین زرد دیلم درگاه تست
ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد.