بالشت
لغتنامه دهخدا
بالشت . [ ل ِ ] (اِ) بالش . بالشی را گویند که در زیر سر نهند. (برهان قاطع) (هفت قلزم ). تکیه که پرها در آن آکنده باشد. (آنندراج ). آنچه به وقت خواب زیر سر نهند. (غیاث اللغات ). بالش یا چیزی که از پر و یا پشم یا پنبه آکنده کرده زیر سر نهند. (ناظم الاطباء). وساده . متکا. بالین :
با سر بیدولتان دولت نگردد جفت اگر
از پرو بال هما سازم پر بالشت را.
در چشم محققان چه زیبا و چه زشت
سر منزل عاشقان چه دوزخ چه بهشت
پوشیدن بیدلان چه اطلس چه پلاس
زیر سر عاشقان چه بالشت و چه خشت .
صد مرغ دل به منقار از بال خود کشد پر
جایی که آن پریرو بالشت پر بدارد.
و رجوع به بالش شود. || تکیه . پشتی . مسند. بالش : تختی هم از زر سرخ بود... مصلی و بالشت پس پشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 550).
- بالشت پیل ؛ آنچه در اوائل حال برای آموختن پیل نوگرفتار از پنبه به مقدار تکیه ٔ کلان راست کنند و پیل نوگرفتار را به آن باولی دهند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
با سر بیدولتان دولت نگردد جفت اگر
از پرو بال هما سازم پر بالشت را.
در چشم محققان چه زیبا و چه زشت
سر منزل عاشقان چه دوزخ چه بهشت
پوشیدن بیدلان چه اطلس چه پلاس
زیر سر عاشقان چه بالشت و چه خشت .
صد مرغ دل به منقار از بال خود کشد پر
جایی که آن پریرو بالشت پر بدارد.
و رجوع به بالش شود. || تکیه . پشتی . مسند. بالش : تختی هم از زر سرخ بود... مصلی و بالشت پس پشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 550).
- بالشت پیل ؛ آنچه در اوائل حال برای آموختن پیل نوگرفتار از پنبه به مقدار تکیه ٔ کلان راست کنند و پیل نوگرفتار را به آن باولی دهند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ).