بافر
لغتنامه دهخدا
بافر. [ ف َ ] (ص مرکب ) (با + فر)باطمطراق . باشوکت . دارنده ٔ فر. باشکوه :
چو زین آگهی شد بفغفور چین
که بافر مردی از ایران زمین .
نه بافرش همی بینم نه با سنگ
ز فر و سنگ بگریزد بفرسنگ .
بدو گفت کی شاه با فر و هوش
از ایدر سخنهای حاتم نیوش .
و رجوع به فر شود.
چو زین آگهی شد بفغفور چین
که بافر مردی از ایران زمین .
نه بافرش همی بینم نه با سنگ
ز فر و سنگ بگریزد بفرسنگ .
بدو گفت کی شاه با فر و هوش
از ایدر سخنهای حاتم نیوش .
و رجوع به فر شود.