بازی
لغتنامه دهخدا
بازی . (اِ) هر کار که مایه ٔ سرگرمی باشد. رفتار کودکانه و غیر جدی برای سرگرمی . کار تفریحی . لَعب . (حاشیه ٔ برهان قاطع). لهو :
سر شهریاران به رزم اندر است
ترا دل به بازی و بزم اندر است .
پس بازی گوی شد خسرو
بر یکی تازی اسب کُه پیکر.
جهان را نه بر بیهده کرده اند
ترا نز پی بازی آورده اند.
ای برره بازی اوفتاده بس
یک ره برهی ازین ره بازی .
این جهان را بجز از خوابی و بازی مشمر
گر مقری بخدا و برسول وبه کتیب .
جهان بر چشم دانا هست بازی
نباشد هیچ بازی را درازی .
به چشم او ننماید به حرب جز بازی
نبرد و کوشش و پیکار رستم رویین .
سخای حاتم پیش سخای تو زفتی است
نبرد رستم پیش نبرد تو بازی .
چو در بازی شدند آن لعبتان باز
زمانه کرد لعبت بازی آغاز.
بازی خود دیدی ای شطرنج باز
بازی خصمت ببین پهن و دراز.
هر بازیی از جدی بیرون آمده است .
(بهاءالدین ولد).
اگر مردلهو است و بازی و لاغ
قویتر شود دیوش اندر دماغ .
بسا اهل دولت ببازی نشست
که دولت ببازی برفتش ز دست .
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت بجوانان بگذار.
نخندد طبع طفلان جز به بازی .
احوال زمانه گوشه گیران دانند
بازی بکنار عرصه بهتر پیداست .
ریخت چون دندان ، امید زندگی بی حاصل است
مهره چون برچیده شد بازی به آخر میرسد.
|| مزاح . خوش طبعی . طیبت . مفاکهت . (زمخشری ). هزل . (منتهی الارب ). شوخ طبعی :
خورد سیلی ،زند بسیار طنبور
دهد تیزی به بازی همچو تندور.
به بازی و خنده گرفتن نشست
شخ گاو و دنبال کرگی به دست .
هیچکس چیزی اظهارنکند از بازی و رامش تا ما بگذاریم چنانکه یک آواز شنوده نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). زنی بود دیوانه که زنان وی را طلب کردندی و با او مزاح و بازی کردندی و از سخن او خندیدندی . (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ). از نماز فارغ گشت پیش پیغامبر شد وی را دید که مسواک کرد و عظیم بقوت بود، شاد گشت . ببازی عایشه را گفت پیغامبر بهتر گشت نوبت دیگر حجره است . (مجمل التواریخ و القصص ).
|| سهل انگاشتن . بشوخی گرفتن :
کسی کو بود شهریار زمین
نه بازیست با او سگالید کین .
همی تاخت یکسان چو روز شکار
ببازی همی آمدش کارزار.
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها بکرداربازی بود.
نگر تا این سخن بازی نداری
که بازی نیست با شیر شکاری .
k05l)_
سر شهریاران به رزم اندر است
ترا دل به بازی و بزم اندر است .
پس بازی گوی شد خسرو
بر یکی تازی اسب کُه پیکر.
جهان را نه بر بیهده کرده اند
ترا نز پی بازی آورده اند.
ای برره بازی اوفتاده بس
یک ره برهی ازین ره بازی .
این جهان را بجز از خوابی و بازی مشمر
گر مقری بخدا و برسول وبه کتیب .
جهان بر چشم دانا هست بازی
نباشد هیچ بازی را درازی .
به چشم او ننماید به حرب جز بازی
نبرد و کوشش و پیکار رستم رویین .
سخای حاتم پیش سخای تو زفتی است
نبرد رستم پیش نبرد تو بازی .
چو در بازی شدند آن لعبتان باز
زمانه کرد لعبت بازی آغاز.
بازی خود دیدی ای شطرنج باز
بازی خصمت ببین پهن و دراز.
هر بازیی از جدی بیرون آمده است .
(بهاءالدین ولد).
اگر مردلهو است و بازی و لاغ
قویتر شود دیوش اندر دماغ .
بسا اهل دولت ببازی نشست
که دولت ببازی برفتش ز دست .
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت بجوانان بگذار.
نخندد طبع طفلان جز به بازی .
احوال زمانه گوشه گیران دانند
بازی بکنار عرصه بهتر پیداست .
ریخت چون دندان ، امید زندگی بی حاصل است
مهره چون برچیده شد بازی به آخر میرسد.
|| مزاح . خوش طبعی . طیبت . مفاکهت . (زمخشری ). هزل . (منتهی الارب ). شوخ طبعی :
خورد سیلی ،زند بسیار طنبور
دهد تیزی به بازی همچو تندور.
به بازی و خنده گرفتن نشست
شخ گاو و دنبال کرگی به دست .
هیچکس چیزی اظهارنکند از بازی و رامش تا ما بگذاریم چنانکه یک آواز شنوده نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). زنی بود دیوانه که زنان وی را طلب کردندی و با او مزاح و بازی کردندی و از سخن او خندیدندی . (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ). از نماز فارغ گشت پیش پیغامبر شد وی را دید که مسواک کرد و عظیم بقوت بود، شاد گشت . ببازی عایشه را گفت پیغامبر بهتر گشت نوبت دیگر حجره است . (مجمل التواریخ و القصص ).
|| سهل انگاشتن . بشوخی گرفتن :
کسی کو بود شهریار زمین
نه بازیست با او سگالید کین .
همی تاخت یکسان چو روز شکار
ببازی همی آمدش کارزار.
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها بکرداربازی بود.
نگر تا این سخن بازی نداری
که بازی نیست با شیر شکاری .
k05l)_