بازگو
لغتنامه دهخدا
بازگو. (اِمص مرکب ) بازگوی . بازگویه . تکرار. اعاده ٔ چیزی که گفته شده باشد. (ناظم الاطباء). واگویه . تکرار سخن :
غصه ها هست در دلم که زبان
زهره ٔ بازگو نمیدارد.
صحبت شبهای میخواران ندارد بازگو
چون ز مجلس میروی بیرون لب پیمانه باش .
|| (نف مرکب ) بیان کننده . (غیاث اللغات ). گوینده ٔ سخن .
غصه ها هست در دلم که زبان
زهره ٔ بازگو نمیدارد.
صحبت شبهای میخواران ندارد بازگو
چون ز مجلس میروی بیرون لب پیمانه باش .
|| (نف مرکب ) بیان کننده . (غیاث اللغات ). گوینده ٔ سخن .