بازگردیدن
لغتنامه دهخدا
بازگردیدن . [ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) برگشتن . بازگشتن . برگردیدن . مراجعت . رجعت کردن . تراجع. بازآمدن . معاودت . (منتهی الارب ). بعقب برگشتن . از باز بمعنی عقب و گردیدن . (شعوری ) :
نگهدار گفتا تو پشت سپاه
گر از ما کسی بازگردد ز راه .
به پیروزی از اژدها بازگرد
نباید که نام اندر آید بگرد.
چو پیروزگر بازگردی ز راه
به دل شاد و خرم شوی نزد شاه .
امیرمحمود حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد. (تاریخ بیهقی ). مرا که بونصرم آواز داد که چون خواجه بازگردد تو بازآی . (تاریخ بیهقی ). بدرگاه رفتن صواب تر... اگر بار یابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم . (تاریخ بیهقی ).
چون به نقطه اعتدالی بازگردد روز و شب
روزگار این عالم فرتوت را برنا کند.
تو بسکالی که نیز بازنگردی
سوی بلا گرت عافیت دهد این بار.
گرچه صدبار بازگردد یار
سوی او بازگرد چون طومار.
کسی کو با کسی بدساز گردد
بدو روزی همان بد بازگردد.
تا کارت از و بساز گردد
دولت بدر تو بازگردد.
کجا پرگار گردش ساز گردد
بگردشگاه اول بازگردد.
این سخن پایان ندارد بازگرد
سوی خرگوش دلاور تا چه کرد.
بازمیگردیم ازین ای دوستان
سوی مرغ و کشور هندوستان .
ای فناتان نیست کرده زیر پوست
بازگردید از عدم ز آواز دوست .
خجل بازگردیدن آغاز کرد
که شرم آمدش بحث آن راز کرد.
بچندانکه در دست افتد بساز
از آن به که گردی تهیدست باز.
وه که گر مرده بازگردیدی
در میان قبیله و پیوند.
|| بمجاز، منصرف شدن از کار یا فکری :
ز کین پدر چند باشی بدرد
بمهر اندرآی و ز کین بازگرد.
باز کی گردد از تو خشم خدای
به حشم یا به حاجبان و ستور.
هر که طلبکار اوست روی نتابد ز تیغ
و آنکه هوادار اوست بازنگردد بتیر.
گر چه دانم که بوصلت نرسم بازنگردم
تا درین راه بمیرم که طلبکار تو باشم .
|| راجع شدن . عاید شدن . مربوط بودن . ارتباط داشتن :
[ چودیدند و رفتند کارآگهان
بنزدیک بیدار شاه جهان ]
که تاراج کردند انبار شاه
بمزدک همی بازگردد گناه .
خواجه خلیفت ماست در هر چه به مصلحت بازگردد. (تاریخ بیهقی ). چنان باید که هر چه اجابت کنی غضاضتی بجای ملک بازنگردد. (تاریخ بیهقی ). || انعطاف . (منتهی الارب ). || انقلاب . (ترجمان القرآن ).
- از گناه بازگردیدن ؛ تائب شدن . توبه کردن : و بنی اسرائیل را گفتند هلاکت شمابدست وی است خواهد آمد از گناه بازگردید. (قصص الانبیاء ص 179).
- باز گردیدن از کاری ؛ تعرقب . (منتهی الارب ).
نگهدار گفتا تو پشت سپاه
گر از ما کسی بازگردد ز راه .
به پیروزی از اژدها بازگرد
نباید که نام اندر آید بگرد.
چو پیروزگر بازگردی ز راه
به دل شاد و خرم شوی نزد شاه .
امیرمحمود حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد. (تاریخ بیهقی ). مرا که بونصرم آواز داد که چون خواجه بازگردد تو بازآی . (تاریخ بیهقی ). بدرگاه رفتن صواب تر... اگر بار یابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم . (تاریخ بیهقی ).
چون به نقطه اعتدالی بازگردد روز و شب
روزگار این عالم فرتوت را برنا کند.
تو بسکالی که نیز بازنگردی
سوی بلا گرت عافیت دهد این بار.
گرچه صدبار بازگردد یار
سوی او بازگرد چون طومار.
کسی کو با کسی بدساز گردد
بدو روزی همان بد بازگردد.
تا کارت از و بساز گردد
دولت بدر تو بازگردد.
کجا پرگار گردش ساز گردد
بگردشگاه اول بازگردد.
این سخن پایان ندارد بازگرد
سوی خرگوش دلاور تا چه کرد.
بازمیگردیم ازین ای دوستان
سوی مرغ و کشور هندوستان .
ای فناتان نیست کرده زیر پوست
بازگردید از عدم ز آواز دوست .
خجل بازگردیدن آغاز کرد
که شرم آمدش بحث آن راز کرد.
بچندانکه در دست افتد بساز
از آن به که گردی تهیدست باز.
وه که گر مرده بازگردیدی
در میان قبیله و پیوند.
|| بمجاز، منصرف شدن از کار یا فکری :
ز کین پدر چند باشی بدرد
بمهر اندرآی و ز کین بازگرد.
باز کی گردد از تو خشم خدای
به حشم یا به حاجبان و ستور.
هر که طلبکار اوست روی نتابد ز تیغ
و آنکه هوادار اوست بازنگردد بتیر.
گر چه دانم که بوصلت نرسم بازنگردم
تا درین راه بمیرم که طلبکار تو باشم .
|| راجع شدن . عاید شدن . مربوط بودن . ارتباط داشتن :
[ چودیدند و رفتند کارآگهان
بنزدیک بیدار شاه جهان ]
که تاراج کردند انبار شاه
بمزدک همی بازگردد گناه .
خواجه خلیفت ماست در هر چه به مصلحت بازگردد. (تاریخ بیهقی ). چنان باید که هر چه اجابت کنی غضاضتی بجای ملک بازنگردد. (تاریخ بیهقی ). || انعطاف . (منتهی الارب ). || انقلاب . (ترجمان القرآن ).
- از گناه بازگردیدن ؛ تائب شدن . توبه کردن : و بنی اسرائیل را گفتند هلاکت شمابدست وی است خواهد آمد از گناه بازگردید. (قصص الانبیاء ص 179).
- باز گردیدن از کاری ؛ تعرقب . (منتهی الارب ).