بازغ
لغتنامه دهخدا
بازغ . [ زِ ] (ع ص ) طلوع کننده . (آنندراج ). طالعشونده . روشن . (غیاث اللغات ). درخشان . تابان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تابنده . برآینده . ج ، بَوازِغ . درخشنده . نورگسترنده :
زآنکه بینایی که نورش بازغ است
از عصا و از عصاکش فارغ است .
شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است
بر مه و خورشید نورش بازغ است .
از سیاهی و سپیدی فارغ است
نور ماهش بر دل و جان بازغ است .
عارفا تو از معرف فارغی
چون همی بینی که نوربازغی .
پس ز جالینوس و عالم فارغ اند
همچو ماه اندر فلک ها بازغ اند.
زآنکه بینایی که نورش بازغ است
از عصا و از عصاکش فارغ است .
شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است
بر مه و خورشید نورش بازغ است .
از سیاهی و سپیدی فارغ است
نور ماهش بر دل و جان بازغ است .
عارفا تو از معرف فارغی
چون همی بینی که نوربازغی .
پس ز جالینوس و عالم فارغ اند
همچو ماه اندر فلک ها بازغ اند.