بازخندیدن
لغتنامه دهخدا
بازخندیدن . [ خ َ دی دَ ] (مص مرکب ) خندیدن :
چون سید عامری چنین دید
از گریه گذشت و بازخندید.
گفتی به سخن چو کار بندند
زآن نظره چو غنچه بازخندند.
|| روی خوش نشان دادن . بشاشت نمودن :
مجنون کمر نیاز بندد
لیلی برخ که بازخندد.
چون سید عامری چنین دید
از گریه گذشت و بازخندید.
گفتی به سخن چو کار بندند
زآن نظره چو غنچه بازخندند.
|| روی خوش نشان دادن . بشاشت نمودن :
مجنون کمر نیاز بندد
لیلی برخ که بازخندد.