بازارگان
لغتنامه دهخدا
بازارگان . (اِ مرکب ) سوداگر را گویند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). بازرگان و سوداگر و تاجر. (ناظم الاطباء). بازرگان و سوداگر مایه دار. (شرفنامه ٔ منیری ). رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 شود. بازاری . کاسب :
که این نامور مرد بازارگان
که دیبا فروشد بدینارگان .
یکی مرد بازارگان مایه دار
بیامد هم آنگه بر شهریار.
ز بازارگانان هر مرز و بوم
ز هند و ز چین و زترک و ز روم .
خروشید هر یک دل از غم ستوه
که بازارگانیم تا یک گروه .
بجز دایه دمساز با هر دو کس
زن خوب بازارگان بود و بس .
یکی مایه ور مرد بازارگان
شد از کاروان دوست با پهلوان .
که بکتف برگرفت چادر بازارگان
روی بمشرق نهاد خسرو سیارگان .
گیتی دریا و تنت کشتی است
عمر تو باد است و تو بازارگان .
از خطر بندد خطر زانرو که سود ده چهل
برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان .
ببازارگانان رها کرد باج
نجست از مقیمان شهری خراج .
بنده بازارگان دریا بود
روزیم ز آن سفر مهیا بود.
همی تا بود راه پرنیشتر
درو سود بازارگان بیشتر.
چوایمن شود ره ز خونخوارگان
درو کم بود سود بازارگان .
شهنشه که بازارگان را بخست
در خیر بر شهر و لشکر ببست .
درین شهر باری بسمعم رسید
که بازارگانی غلامی خرید.
طمع کرد بر مرد بازارگان .
شنیدند بازارگانان خبر
که ظلمست در بوم آن بی هنر.
چنان شاد گشت از تو بازارگان
که از سیم و زر گشت بازار، کان .
که این نامور مرد بازارگان
که دیبا فروشد بدینارگان .
یکی مرد بازارگان مایه دار
بیامد هم آنگه بر شهریار.
ز بازارگانان هر مرز و بوم
ز هند و ز چین و زترک و ز روم .
خروشید هر یک دل از غم ستوه
که بازارگانیم تا یک گروه .
بجز دایه دمساز با هر دو کس
زن خوب بازارگان بود و بس .
یکی مایه ور مرد بازارگان
شد از کاروان دوست با پهلوان .
که بکتف برگرفت چادر بازارگان
روی بمشرق نهاد خسرو سیارگان .
گیتی دریا و تنت کشتی است
عمر تو باد است و تو بازارگان .
از خطر بندد خطر زانرو که سود ده چهل
برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان .
ببازارگانان رها کرد باج
نجست از مقیمان شهری خراج .
بنده بازارگان دریا بود
روزیم ز آن سفر مهیا بود.
همی تا بود راه پرنیشتر
درو سود بازارگان بیشتر.
چوایمن شود ره ز خونخوارگان
درو کم بود سود بازارگان .
شهنشه که بازارگان را بخست
در خیر بر شهر و لشکر ببست .
درین شهر باری بسمعم رسید
که بازارگانی غلامی خرید.
طمع کرد بر مرد بازارگان .
شنیدند بازارگانان خبر
که ظلمست در بوم آن بی هنر.
چنان شاد گشت از تو بازارگان
که از سیم و زر گشت بازار، کان .