بار آوردن
لغتنامه دهخدا
بار آوردن . [وَ دَ ] (مص مرکب ) میوه دار کردن . به ثمر آوردن . ثمردادن . نتیجه دادن . میوه آوردن . منتج شدن . در حالت نسبت بدرخت ، ثمر آوردن . (آنندراج ). بار آوردن درخت و شاخ و مانند آن . میوه آوردن . (آنندراج ) :
اگر گل آرد بار آن رخان او نه شگفت
هرآینه چو همه می خورد گل آرد بار.
همه سر آرد بار، آن سنان نیزه ٔ او
هرآینه که همه خون خورد سر آرد بار.
چنین گفت خسرو که گردان سپهر
گهی خشم بار آورد گاه مهر.
چنین تا برآمد بر این روزگار
درخت بلا حنظل آورد بار.
سرانجام گوهر ببار آورد
همان میوه ٔ تلخ بار آورد.
تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر
تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار.
نباشد مار را بچه بجز مار
نیارد شاخ بد جز تخم بد بار.
لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210).
تا در نزنی سر بگلش بارنیارد
زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار.
اگر از خارسخن گوید گل روید ازو
وگر از خاک سخن گوید دُر آرد بار.
نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک
نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب .
آن درخت سبز شد و خرمای تر بار آورد و جوی آب روان شد. (قصص الانبیاء ص 205).
هرکه او تخم کاهلی کارد
کاهلی کافریش بار آرد.
تا بوستان بتابش شاه ستارگان
بر شاخ آسمان گون آرد ستاره بار.
آری این دولتی است سال آورد
چه عجب سال دولت آرد بار.
خاک عشق از خون عقلی به که غم بار آورد
ما که ترک عقل گفتیم از همه غم فارغیم .
شده از سرخ روئی تیز چون خار
خوشا خاری که آرد سرخ گل بار.
از آن دسته برآمد شوشه ٔ نار
درختی گشت و بار آورد بسیار.
بازجستند از حقیقت کار
داد شرحی که گریه آرد بار.
لاجرم حکمتش بود گفتار
خوردنش تندرستی آرد بار.
برانداز بیخی که خار آورد
درختی بپرور که بار آورد.
اگر بد کنی چشم نیکی مدار
که هرگز نیارد گز انگور بار.
من آن شکل صنوبر راز باغ دیده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد.
|| حمل کردن . محمول کردن :
ز خرما هزار و ز شکّر هزار
هیونان بُختی بیارند بار.
نمک خورده هر گوشت چون چل هزار
جز این پیشکاران بیارند بار.
|| بمجاز، تربیت کردن . برآوردن . پروردن . پروراندن . پرورش دادن . پروریدن : بچه را بد بار آورده اند.
ز انواع هنر پرورده بودش
پدر زین گونه بار آورده بودش .
رجوع به برآوردن شود.
|| در حالت نسبت بزن ، وضع حمل . || در حالت نسبت برجال ، پیدا کردن فرزند. || صاحب آوازه شدن . (آنندراج ).
اگر گل آرد بار آن رخان او نه شگفت
هرآینه چو همه می خورد گل آرد بار.
همه سر آرد بار، آن سنان نیزه ٔ او
هرآینه که همه خون خورد سر آرد بار.
چنین گفت خسرو که گردان سپهر
گهی خشم بار آورد گاه مهر.
چنین تا برآمد بر این روزگار
درخت بلا حنظل آورد بار.
سرانجام گوهر ببار آورد
همان میوه ٔ تلخ بار آورد.
تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر
تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار.
نباشد مار را بچه بجز مار
نیارد شاخ بد جز تخم بد بار.
لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210).
تا در نزنی سر بگلش بارنیارد
زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار.
اگر از خارسخن گوید گل روید ازو
وگر از خاک سخن گوید دُر آرد بار.
نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک
نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب .
آن درخت سبز شد و خرمای تر بار آورد و جوی آب روان شد. (قصص الانبیاء ص 205).
هرکه او تخم کاهلی کارد
کاهلی کافریش بار آرد.
تا بوستان بتابش شاه ستارگان
بر شاخ آسمان گون آرد ستاره بار.
آری این دولتی است سال آورد
چه عجب سال دولت آرد بار.
خاک عشق از خون عقلی به که غم بار آورد
ما که ترک عقل گفتیم از همه غم فارغیم .
شده از سرخ روئی تیز چون خار
خوشا خاری که آرد سرخ گل بار.
از آن دسته برآمد شوشه ٔ نار
درختی گشت و بار آورد بسیار.
بازجستند از حقیقت کار
داد شرحی که گریه آرد بار.
لاجرم حکمتش بود گفتار
خوردنش تندرستی آرد بار.
برانداز بیخی که خار آورد
درختی بپرور که بار آورد.
اگر بد کنی چشم نیکی مدار
که هرگز نیارد گز انگور بار.
من آن شکل صنوبر راز باغ دیده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد.
|| حمل کردن . محمول کردن :
ز خرما هزار و ز شکّر هزار
هیونان بُختی بیارند بار.
نمک خورده هر گوشت چون چل هزار
جز این پیشکاران بیارند بار.
|| بمجاز، تربیت کردن . برآوردن . پروردن . پروراندن . پرورش دادن . پروریدن : بچه را بد بار آورده اند.
ز انواع هنر پرورده بودش
پدر زین گونه بار آورده بودش .
رجوع به برآوردن شود.
|| در حالت نسبت بزن ، وضع حمل . || در حالت نسبت برجال ، پیدا کردن فرزند. || صاحب آوازه شدن . (آنندراج ).