باد
لغتنامه دهخدا
باد. (اِ) هوایی که بجهت معینی تغییر مکان میدهد. هوایی که بسرعت بجهتی حرکت کند. ریح . ج ، ریاح .ریحه . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). تُرهة. رکاب السحاب . اَوب . سُمَهی . سمهاء. واد: مُشتَکِره ؛ باد سخت .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). سَیهَک ، سَهوک ، سَکینَه ؛ باد تیزرو. هَراءَة؛ سخت سرد گردیدن باد. وَرهاء؛ باد تند و شتاب . خَجَوجاة؛ باد پیوسته وزان . رخاوة، رخامی ، نَسیم ؛ باد نرم . نَیسَم ، رَیده ، رَیدانه ، رادَه ، رَخاوَه ، عَیهَل ؛ باد تند. نَعَب ، مُعصِف ، مُعصِفة، صِندید، جَفجَف ، دَروج ؛ باد تند و تیز. نَئوج ؛باد وزان . هَلاّب ؛ باد سرد باباران . هَلاّبة. (منتهی الارب ). یوم هلاب ؛ روز باد و باران ناک . وَعک ؛ ایستادن باد. تَهم ، لَواقح ؛ بادهائی که درختان را آبستن کند.مَعاجیج ؛ بادهای تند گردانگیز. هَوجاء؛ باد سخت تندکه از بن برگیرد و ویران کند خانه ها را. تَهویش ؛ گرد و خاک آوردن باد. خَرقاء؛ باد سخت که بر یک مهب مداومت نکند. اِنْساب ؛ سخت وزیدن باد و برداشتن آن خاک و سنگریزه را. خِبراق ؛ باد که از راه دیر برآید. اِعصار؛ باد آتش دار. عقیم ؛ باد که نه ابر آورد و نه باردار کند درخت را. بادی که برانگیزد ابر و رعد و برق را. باد سخت گردآمیز. هَیرَع ؛ باد شتاب و تند بسیارغبار. هَبیب ؛ باد گردانگیز. هَبوب ، هَبوبة، هَبیبة، سَوهَق ، ساف ، سافیاء، مُسفی ، مُسَفْسِفَة، سَفون ؛ باد خاک روب . سافنة، نَفح ؛ باد سرد، قال الاصمعی : ما کان من الریاح نفح فهو برد و ما کان لفح فهو حسر. خارِم ، صُنبور، خَریق ؛ باد سرد که سخت وزد. خَروق ، نسنسة؛ سرد وزیدن باد. شَفیف ؛ باد سرد و خنک . شَفشاف ، نَحس ؛ باد سرد. دبور، حَرور؛ باد گرم که شب وزد. (منتهی الارب ) صُنبور؛ باد گرم . عجوز؛ باد گرم که چشم را بشکند از گرما. خوصاء. لفح . (منتهی الارب ) :
میغ ماننده ٔ پنبه ست و ورا باد نَداف
هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند.
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
وز درون سو باد سرد و بیمناک .
پرّ کنده چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته باد خاکش بیخته .
گلیمی که خواهد ربودنْش باد
ز گردان بشخشد هم از بامداد.
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر باد پیچ بازیگر.
از باد روی خوید چو آبست موج موج
وز نوسه پشت ابر چو جزعست رنگ رنگ .
عمر چگونه جهد ازدست خلق
باد چگونه جهد از بادخون ؟
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست .
کجا بردمدباد روز نبرد
که چشم سواران بپوشد بگرد.
نمانم که بادی بتو بگذرد
وگر موی بر تو هوا بشمرد.
برین گونه تا گشت خورشید زرد
ز هر سو همی گشت باد نبرد.
تو آن کن که از رسم شاهان سزد
نباید که بادی بدو بر وزد.
همان تخت پرویز ده لخت بود
جهان روشن از فر آن تخت بود...
زمستان که بودی گه باد و نم
بر آن تخت بر کس نبودی دژم .
هزاروصدوهژدهم سال گشت
چو بادی که آید بکوه و بدشت .
اگر تاب تیغم بجیحون رسد
وگر باد گرزم بهامون رسد...
بخفت او و از دشت برخاست باد
که کس باد از آنسان ندارد بیاد.
ببادحمله بهم برزنی مصاف عدو
چنانکه باز بهم برزند صفوف کلنگ .
رادمردی ّ و نیکنامی را
جز برای تو می نجنبد باد.
در آخر روزگار آن باد جود لختی سست وزید. (تاریخ بیهقی ).
دل ز بیم آنکه باد سرد بر تو بگذرد
روز و شب چونانکه ماهی را براندازی ز آب .
بگفت این و برزد یکی باد سرد
برآورد گردون از او نیز گرد.
حمله مان پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد.
روح بیعلم چیست بادی سرد.
باد در نظر بنی اسرائیل . (سفر خروج 15:10). بدانکه باد شرقی اولاً برای نباتات مضر و کشتیها را نیز آفت رساند. (مزامیر 48:7). اما باد شمال سرد. (کتاب ایوب 37:9). و باد جنوب گرم . (انجیل لوقا 12:55). و باد جنوب مغرب زمین باران آوراما باد شمال آنرا قطع و دفع نماید. (امثال سلیمان 25:23). و توصیف باد شرقی در سفر پیدایش 41:6 و کتاب ایوب 1:19 و اشعیا 27:8 و ارمیا 4:11 - 13 و حزقیال 17:10 و 19:12 و 27:26 و هوشع 13:15 با کمال وضوح بیان گشته است . و در بعضی از آیات کتاب مقدس لفظ باد وارد گشته و قصد از فانی نمودن و خشکانیدن میباشد چنانکه در مزامیر 103:16 وارد است «زیرا که باد بر آن می وزد و نابود میگردد» و بادهای گرم شرقی را باد شرقی گویند و عامیان آنرا شلوق نامند. منجمله باد سام است (مزامیر 11:6) که بسیار مضر و حرارتش با حرارت تنور افروخته لاف همسری و برابری زند و چون وزد هوا را با ذرات ریگ و خاک نرم تیره و تار گرداند و همواره مرگ از او بارد و شخص مسافر کمال سعی را بجا می آرد که از محل وزیدن آن باد دورباشد. و دور نیست که همین باد بود که عساکر شنخاریب را هلاک نمود زیرا که خداوند میفرماید: «اینک من گردبادی را می فرستم ». و عدم تعیین محل وزیدن باد در یوحنا 3:8 مذکور است . (از قاموس کتاب مقدس ).
- مثل باد و پشه ؛ دوچیز غیرمتعادل در قوت و ضعف .
- امثال :
بادآورده را باد می برد ؛ آنچه بسهولت و رایگان بدست آید، زود تباه شود و از دست برود: که بادآورده را بادش برد باز.
|| مجازاً، بمعنی سرعت و سخت تند رفتن : مثل باد، چو باد، چون باد، مثل باد صرصر؛ عظیم بشتاب . بتندی . سخت تند. تند. زود. فی الفور :
این زن از دکان برون آمد چو باد
پس فلرزنگش بدست اندر نهاد.
چو این مژده بشنید ازو کیقباد
بفرمود تا لشکرش همچو باد...
خروشان از آن جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد همباز گشت .
بیامد دوان دیده بان از چکاد
که آمد ز ایران سواری چو باد.
ز میلاد چون باد لشکر براند
بقنوج شد گنجش آنجا بماند.
وز آن سوی گرسیوز و بارمان
کشیدند لشکر چو باد دمان .
ابا خویشتن برد اولاد را
همی راند مر رخش چون باد را.
فرستاده آمد چو باد دمان
بر زال روشن دل و شادمان .
تو با لشکرت جنگ را ساز کن
سپه را بر این بر هم آواز کن ...
من اینک پس نامه بر سان باد
بیایم دهم هرچه دارم بباد.
بزد کوس روئین و روزی بداد [قیصر روم ]
بشد تا سر مرز ایران چو باد.
چو اکوانش از دور خفته بدید
یکی باد شد تا بدو دررسید.
بر آن نامه بر مهر زرین نهاد
هیونی برافکند بر سان باد.
قباد از پس پشت پیروز شاه
همی راند چون باد لشکر براه .
هم آنگه بنزد سیاوش چو باد
بیامد سواری ورا مژده داد.
چو شب تیره شد گردیه برنشست
چو گردی سرافراز گرزی بدست
برافکند پرمایه برگستوان
ابا جوشن و تیغ و ترک گوان
همی راند چون باد لشکر براه
به رخشنده روز و شبان سیاه .
بدان پرهنر زن بفرمود شاه
زن آمد بنزدیک اسب سیاه
بن نیزه را بر زمین بر نهاد
ببالای زین اندر آمد چو باد.
فرنگیس ترکی بسر بر نهاد
برفتند هر سه بکردار باد.
پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشه ٔ کندا.
همه بگذشت پاک بر تو چو باد
مال و ملک و تن درست و شباب .
اسب خود را یاوه داند آن جواد
واسب خود او را کشان کرده چو باد.
چو باد صبا زآن میان سیر کرد
نه سیری که بادش رسیدی بگرد.
- با بادجفت گشتن ؛ با باد همباز گشتن .
- با باد همبر شدن ؛ سخت تند رفتن . بشتاب هرچه تمامتر رفتن :
چنین گفت رستم بایرانیان
کزین جنگ [با ترکان ] ما را نیامد زیان ...
یکی از شما سوی لشکر شوید
بکوشید وبا باد همبر شوید
بگوئید چون من بجنبم ز جای
شما برفرازید سنج و درای .
شنید آنکه شد شاه ایران درشت
برادرْش بندوی ناگه بکشت ...
خروشان از آنجایگه بازگشت
تو گفتی که با باد همباز گشت .
گرانمایه اسبی بدو داد و گفت
که با باد باید که گردی تو جفت .
- چون باد ؛ بی اثر :
بر آن نامور تیرباران گرفت
کمانش کمین سواران گرفت .
جهانجوی در زیر پولاد بود
بخفتانْش بر تیر چون باد بود.
|| یکی از چهار عنصر باشد. (برهان ) (جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا). یکی از آخشیجان چهارگانه . یکی از عناصر اربعه ٔ قدما. هوا. دم . عناصر اربعه آتش است و باد و آب و خاک (یعنی هوا وآب و خاک و آتش ) :
کوزه ٔ سربسته اندر آب رفت
از دل پرباد فوق آب رفت .
آن جخش ز گردنْش بیاویخته گوئی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
یکی آتشی برشده تابناک
میان باد و آب از بَرِ تیره خاک .
ز یاقوت سرخ است چرخ کبود
نه از باد و آب و نه از گرد و دود.
همای خردمند و به آفرید
که باد هوا روی ایشان ندید.
ز خورشید وز آب و از باد و خاک
نگردد تبه نام و گفتار پاک .
یلی شد که جستی ز تیغش گریغ
بدریا درون موج و بر باد میغ.
هر مفلسی نشسته بصرافی
پرباد کرده مشکی و انبانی .
آنکه تاند ز خاک تن کردن
باد را دفتر سخن کردن .
گفت بر باد نه پی خاکی [براق ]
تا زمینیت گردد افلاکی .
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم .
|| باد. نفحة. (منتهی الارب ). پفو. فوت . پف : در این حدیث بود که تیری بیامد بر چشم فتاده ... و یک چشم او برکند و به روی او فروافتاد، بنشست و آن چشم فتاده بر دست گرفت پیغمبر صلی اﷲعلیه وسلم بدست مبارک خویش آن چشم فتاده باز جای نهاده و باد به وی دمید چشم وی درست شد. (بلعمی ترجمه ٔ طبری ). || نخوت و غرور و خودبینی . (برهان ). نخوت و تکبر. (شرفنامه ٔ منیری ). نخوت و خودبینی و تکبر باشد. (جهانگیری ). لیکن بمعنی تکبر و نخوت باد و بروت است نه مطلق باد چنانکه بعضی گفته اند. (آنندراج ). نخوت . غرور. مفخرت .عجب . خودپسندی . فیس . کبر. تفرعن . بزرگ منشی : باد به بروت افکندن ؛ تکبر و از خود گفتن . (لغت محلی شوشتر خطی ). کبر نمودن : کله ٔ پرباد؛ متکبر. مغرور. ازخودراضی :
بدل گفت رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کسی باد و دم .
سپاه انجمن کرد وجوشن بداد
دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد.
فراوان شنید ایچ پاسخ نداد
دلش خیره بینیم و سر پرز باد.
چنین داد پاسخ ورا نوشزاد
که ای پیر فرتوت سر پر ز باد.
چو بشنید کآمد ز راه حرم
جهانگیر پیروز با باد و دم .
مکن بر تن و جان ما بر ستم
همی از تو بینم همه باد و دم .
نشست از بر اسب جنگی پشنگ
ز باد جوانی سرش پر ز جنگ .
چو سهراب بازآمد او را بدید
ز باد جوانی دلش بردمید.
اگر هم نبرد تو باشد پلنگ
بدرّدبدو پوست از باد جنگ .
کاندر فتدبجیحون با زور و باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان .
در سر شاه ملک این باد تکبر و تصلف احمد عبدالصمد نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 703). امیر دل خوش کرد و وی پیش آمد و خدمت کرد و بدیوان رسالت بازنشست ولکن آبش ریخته و باد بنشسته که نیز زهره نداشت سخن فراخ تر گفتن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 530). احمد گفت این باد از حضرت آمده است باری یکچند پوشیده باید داشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). امیر دیگر روز بار داد و سپاهسالار غازی با بادی دیگر بدرگاه آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 224). گفتم به ازین باید سری را که چون مسعود پادشاهی باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد نزدیک من آمد بر حکم عادت که همگان هر آدینه بر من بیامدندی بادی دیدم در سر وی که از آن تیزتر نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). پس از وفات پدر بر آنجمله رفته است تا باد پادشاهی بر سر وی [محمد] شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216). پسر گوهرآگین شهره نوش بادی در سر کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). چون خواجه ٔ بزرگ احمد دررسید مقرر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آید. (تاریخ بیهقی ). و طاهر دبیر می نشست بدیوان رسالت با بادی و عظمتی سخت تمام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 51). وکارهای علی تگین راست کرده آید بجنگ یا بصلح که بادی در سر وی نهاده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). راه رشد خود را بندید و آن باد در او شده بود و از آنجادور نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
چونکه نه مشغول کار خویش بُوی
باد عمل چون ز سر برون نهلی ؟
بنشاند خاک حضرت تو باد مشک و بان
بشکست بار نعمت تو پشت حرص و آز.
ز باد فقه و باد فقر، دین را هیچ نگشاید
میان دربند کاری را که این رنگ است آن آوا.
باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهرآنک
خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن .
اینهمه باد و بارنامه و لاف
داشتستم بدان کل ارزانی .
نه مرا باد حشمت و میری
نه مرا اسب و طوق سلطانی .
شد آبروی عاشقان از خوی آتشناک تو
بنشین و بنشان باد خویش ای جان پاکان خاک تو.
آن باد که در دماغشان بود.
باد نخوت بتیغ آبدار از دماغ او بیرون کنیم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). ما اگر باد غروری در سر داشتیم بیرون کردیم و سر با بندگی نهادیم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چند حدیث فلک و باد او
خاک تهی بر سر پرباد او.
نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم .
هفت اختر بی آب را کز خاکیان خون میخورند
هم آب بر آتش زنم هم باد شاهان بشکنم .
عاقل از سر بنهد این مستی و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد.
باده درده چند ازین باد غرور
خاک بر سر نفس بدفرجام را.
|| نسیم :
زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد بگل بر وزید گل بگل اندرغژید.
ای باد بوی یوسف دلها بما رسان
یک نوبر از نهال دل ما بما رسان .
|| شکوه . ابهت . اهمیت :
فزاینده ٔ باد آوردگاه
فشاننده ٔ خون ز ابر سیاه .
|| تندی . شدت . حدت :
ز ایران برفت و بشد تا بچین
دلش پر ز باد و سرش پر ز کین .
سخن چند بشنید و پاسخ نداد
دلش بود پر خشم و سر پر ز باد.
چو آگاه شد زآن سخن هفتواد
دلش گشت پردرد و سر پر ز باد.
همیشه از ایران بری یاد اوی
کجا شد کنون آتش و باد اوی .
پند همی نشنوی و بند نبینی
دِلْت پر آتش که کرد و سَرْت پر از باد؟
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد خیره سری را.
|| نام فرشته ایست موکل بر تزویج و نکاح . (برهان ) (جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا). نام فرشته ٔ موکل بر تدبیر مصالح روز باد. (جهانگیری ) (شعوری ). وات َ یا وایو، در سانسکریت و اوستا اسم مخصوص پروردگار و ایزد مخصوص عنصر باد است و نخستین پروردگاریست که نذور را میپذیرد. در وید (ودا) گاهی برای اسم خاص ایزد باد آمده است . در یشتها سه باروات بمعنی فرشته آمده (مهریشت ، فقره ٔ 9 و رشن یشت ، فقره ٔ 4 و فروردین یشت فقره ٔ 47) (یشتها ج 2 ص 136). این کلمه از وا بمعنی وزیدن مشتق است . و دو «ویو» هست : یکی نگهبان هوای پاک و سودبخش و دیگری دیویست مظهر هوای ناپاک و زیان آور و در فرگرد وندیداد صراحةً ازین دیو یاد شده و با دیو مرگ یکجا نام برده شده است . (یشتها ج 2 ص 137). || روز بیست ودویم از هر ماه شمسی باشد و تدبیر و مصالح آن روز بدو تعلق دارد. نیک است درین روز نو بریدن و نو پوشیدن و بر اسب نو سوار شدن . (برهان ) (جهانگیری ) (آنندراج ) :
همیشه تا بود از پیش رش مهر و سروش
چنانکه ازپس بهرام ، رام باشد و باد.
می خور کت باد نوش بر سمن و پیل گوش
روز رش و رام و گوش روز خور و ماه و باد.
بهنگام آبان مه و روز باد
فلک داد مر باب او را بباد.
چون بادروز، روز نشاط آمد ای نگار
شادی فزای هین و بده باده و بیار.
و بمبارک روز سه شنبه دهم ماه صفرسنه ٔ عشر و ستمائة (610 هَ . ق .) موافق با روز باد ماه تیر سنه ٔ ثلاث و ستمائة (630 هَ . ش ). در شهر بردسیر دارالملک آمد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 48).
|| آه و ناله . (برهان ). آه . (آنندراج ) (جهانگیری ) (انجمن آرا) :
مهان شاه را خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن بروز نبرد.
چو خسرو گروی زره را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
غمین گشت و برزد خروشی بدرد
برآورد از دل یکی باد سرد.
یکی نامه بنوشت پر داغ و درد
پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد.
بچنگ اندرون گرز و پولاد داشت
همه دل پر از آتش و باد داشت .
پر از باد لب دیدگان پر ز نم
که فرمان کی آید ز یزدان که دم .
چو چیزی که بودش بخورد و بداد
همی رفت ناشاد و لب پر ز باد.
تو اکنون سوی لشکرت بازشو
برافراز گردن بسالار نو
کز ایرانیان چند جستم نبرد
نزد پیش من کس جز از باد سرد.
بیاورد یکسر بشاپور داد
همی زیست یکچند لب پر ز باد.
برفتند از ایوان ژکان و دژم
لبان پر ز باد و روان پر ز غم .
ورا زآن سخن هیچ پاسخ نداد
دلش گشت پرخون و لب پر ز باد.
پر از آرزو دل لبان پر ز باد
همی داشت گفتار ایشان بیاد.
چو آگاه شد زآن سخن هفتواد
دلش گشت پردرد و لب پر ز باد.
سپهبد ز گفتار او گشت شاد
که دل پر ز کین داشت و لب پر ز باد.
فرستاده آمد لبان پر ز باد
همه پاسخ پادشا کرد یاد.
همی رفت خون از تن خسته مرد
لبان پر ز باد و رخان لاژورد.
شدند اندر آن پهلوانان دژم
لبان پر ز باد ابروان پر ز خم .
چو بشنید زال این سخن بردمید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
چو خسرو بدانگونه مهرش بدید
یکی باد سرد از جگربر کشید.
ز ایران برفت وبشد تا بچین
دلش پر ز باد و سرش پر ز کین .
نشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون دل و لب پر از باد سرد.
چو شیده بر و یال رستم بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
نگه کرد چون کودکان را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
منه دل بدین گیتی چاپلوس
که جمله فسونست و باد و فسوس .
دو لبم از باد خشک ، دو رخم از اشک تر
گونه ام از درد زرد، پیکرم از غم نزار.
و چشم و روی بدستارچه پاک کرد و بادی سرد برکشید. (تاریخ بخارا).
بر ره کربلا باستادی
برکشیدی ز درد دل بادی .
که دارد زهره در وادی ّ تسلیم
که بادی بگذراند بر لب از بیم
همه جز خامشی راهی نداریم
که یک تن زهره ٔ آهی نداریم .
اگر باد سرد نفس نگذرد
تف سینه جان در خروش آورد.
|| تعجب :
همی گفت شاه آن شگفتی که دید
بدیده ندیده نه از کس شنید
ز دریا و از گنگ دژ یاد کرد
لب نامداران پر از باد کرد.
|| بمعنی نابود و هیچ باشد. (برهان ) (جهانگیری ). بمعنی نابود و شوم باشد. (آنندراج ). بمعنی نابود و معدوم باشد. (انجمن آرا). هدر. باطل . بیهوده . هبا. تلف :
شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد.
دگر گفت کردار تو باد گشت
سر سرکشان از تو آزاد گشت .
ترا ای پسر پند من یاد باد
بجز گفت مادر دگر باد باد .
هر آنکس که هست از نژادکیان
نباید که از باد یابد زیان .
هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همه باد گردد بدشت .
کنون آنهمه باد شدپیش اوی
بپیچید جان بداندیش اوی .
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت
همه رنجها بر دلش باد گشت .
در بسته را کس نداند گشاد
بدان رنج عمر تو گردد بباد.
بدو گفت کین روی و موی و نژاد
همی خواستی داد هر سه بباد.
بخاکش سپردند و شه نوشزاد
ز باد آمد و ناگهان شد بباد.
کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم بیکباره بر باد شد.
ز قلب سپه ویسه آواز داد
که شد تاج و تخت بزرگی بباد.
بسی رنج بردیم هر دو بهم
کنون دادی آنرا بباد و بدم .
بدانگه که خم گیردت یال و پشت
بجز باد چیزی نداری بمشت .
جهانا سراسر فسوسی و باد
بتو نیست مرد خردمند شاد.
سپهبد ز گفتار او شاد شد
سخن گفتن هر کسی باد شد.
که این تخت شاهی فسونست و باد
بدو جاودان دل نباید نهاد.
شها می خور اکنون و دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار.
بناکام باید بدشمن سپرد
همه رنج ما باد باید شمرد.
خردمند بهرام از آن شاد شد
همه دردها بر دلش باد شد.
چو بهرام بشنید از آن شاد گشت
همه رنجها بر تنش باد گشت .
بدو گفت کین عهد من یاددار
همه گفت بدگوی را باد دار.
نه بر باد شد کشته پیروز شاه
کز اختر سر آمد برو سال و ماه .
چو بشنید شاپور از آن شاد گشت
همه رنجها پیش او باد گشت .
مکن بی گنه بر تن من ستم
که گیتی سپنجست و پر باد ودم .
کنون کار طلحند چون باد گشت
بنادانی و تیزی اندرگذشت .
چو بشنید برزوی ازو شاد گشت
همه رنج بر چشم او بادگشت .
و دیگر که گیتی فسانه ست و باد
چو خوابی که بیننده دارد بیاد.
ز تارک کنون آب برتر گذشت
غم و شادمانی همه باد گشت .
همه داد کرد و همه داد دید
ازیرا که گیتی همه باد دید.
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجم همه باد گشت .
هر آنکس که ایمن شد و شاد گشت
غم و رنج او سربسر باد گشت
توانگر شد آنکس که دل راد گشت
درم گرد کردن بدل باد گشت .
اگر بخت مان برنگیرد فروغ
همه چاره باد است و مردی دروغ .
دگر گفت کردار توباد گشت
سر سرکشان از تو آزاد گشت .
شود رنج این تخمه ٔ ما بباد
بگفتار تو کهتر بد نژاد.
چو بشنید خسرو [پرویز] بدان شاد گشت
همه رنجها بر دلش باد گشت .
چو بشنید شاپور از آن شاد گشت
همه رنجها پیش او باد گشت .
بگفتند کاین رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد.
همه رنج او سربسر باد گشت
همه داد و دانش به بیداد گشت .
چو بشنید شاه آن سخن شاد گشت
گذشته سخن بر دلش باد گشت .
منیژه بدو [به بیژن ] گفت دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار.
ز باد اندر آرد دهدْمان بدم
همی داد خوانیم و پیداستم .
پیش سلطان جهان از همه بابی که بود
سخن آنست که او گوید و باقی همه باد.
نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خوابست و باد.
اگر خوارزمشاه آن نکردی لشکر بدان بزرگی بباد شدی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم آنچه صوابست بکنید تا دشمن کامی نباشد این لشکر ما بباد نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). احمد را و مرا بازگرفت و گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353).
همه دانند کاین جهان فسوس
همه باد است و حیلت و دلغم .
دریغا که بدخواه دلشادگشت
دریغا که رنجت همه باد گشت .
چو از پادشاهیش یاد آیدت
دگر پادشاهی بباد آیدت .
همه غم بباده شمردند باد
بجام دمادم گرفتند یاد.
بدیهای ایشان بیاد آمدش
اگر چند بدها بباد آمدش .
وعده ٔ این چرخ همه باد بود
وعده رطب کرد و فرستاد تود.
طاعت خلق باد باشد باد
کس گرفتار باد هیچ مباد.
زآنکه از قاعده ٔ قسمت در پرده ٔ راز
چرخ پیمایان دورند و ستاره شمران
همه باد است حدیث فلک و سیر نجوم
باده دارد همه خوشی و دگر باده خوران .
چون تو زآن فارغی تو را باد است .
کسری و ترنج زر پرویز و به زرین
بر باد شده یکسر با خاک شده یکسان .
میاجق با وی حیلتی کرد، گفت من دختر پسر تو میدهم ... و او را خود دختر نبود... و آن وصلت محال بود و باد. (راحةالصدور راوندی ).
تو نزادی ّ و آن دگر [دیگران ] زادند
تو خدائی ّ و آن دگر [دیگران ] بادند.
بدین خان کو بنا بر باد دارد
مشو غره که بد بنیاد دارد.
بر من این درد کوه فولاد است
چون تو زآن فارغی تو را باد است .
گفت قول تست برهان و درست
خصم من باد است و او در حکم تست .
هر آن نصیبه که پیش از وجود ننهاده ست
هر آن که در طلبش سعی میکند باد است .
باد است بگوش من ملامت
واندوه فراق کوه الوند.
جهان آفرین بر تو رحمت کناد
دگر هرچه گویم فسونست و باد.
چندببال پدر و جد پری
باد بود هرچه نه از خود بری .
هرچه را نیست بر خرد بنیاد
پیش داننده باد باشد باد.
پیش صاحب نظران ملک سلیمان باد است
بلکه آنست سلیمان که ز بند آزاد است .
|| تیز. گاز. ضرطه . فسوة. (منتهی الارب ). آنچه از مخرج از هوا بیرون شود: بادی از او جدا شد.
باد اگر کونْت را بفرمان نیست
غم مخور هیچ کون سلیمان نیست .
چو باد اندر شکم افتد فروهل
که باد اندر شکم باریست بر دل .
|| نفخ ، نفخی که قدما معتقد بودندبسبب خوردن بعضی اغذیه یا وجود برخی از بیماریها دراندرون بدن حاصل گردد : شراب نو نشاید مردمانی را که تری دارند و باد بر ایشان غلبه دارد. (نوروزنامه ). خداوند معده ٔ سودائی را از [ شراب سپید و تنک ] شکم پرباد گردد و درد مفاصل آرد. (نوروزنامه ).شراب خداوندان باد و بلغم را نیک است . (نوروزنامه ).شراب تلخ و تیره باد بشکند و بلغم را ببرد. (نوروزنامه ). شراب ممزوج خداوندان باد و بلغم را نیک است و معده و جگر را بنشاید. (نوروزنامه ). شراب ریحانی ... بادها بشکند و تبها را که از بیماری خاسته بود سود دارد. (نوروزنامه ). || (اِخ ) گنج دویم است ازجمله ٔ هشت گنج خسروپرویز و گنج بادآورد همین است . (برهان ). گنجی است از گنجهای خسرو که آنرا بادآور نیز میگفتند. (جهانگیری ). و گنج بادآورد پرویز است که آنرا گنج باد نیز گویند. باد، تنها نیست ، بلکه گنج بادآورد و گنج باد است . (آنندراج ). رجوع به بادآورد شود. || آهنگی است در موسیقی ، و بعضی آنرا همان «باد نوروز» دانسته اند :
پرده ٔ راست زند ناژو بر شاخ چنار
پرده ٔ باد زند قمری بر نارونا.
|| کنایه از حرف و سخن . (برهان ) (آنندراج ). سخن و مطلق صدا، کنایه از سخن باشد. (جهانگیری ) (انجمن آرا) (شعوری ) :
خداوندی که چون او باد کردی
زمین و آسمان آید بگفتار.
تو داده شعاری بمن و یافته شعری
این یافته جاویدی و آن داده فنائی
من نفخ پر از باد ازین کوی بدان کوی
وز خلعت تو نزد همه شکرسرائی .
|| کنایه از تند و تیز هم هست . (برهان ). تندی اسب و تندی سوار. (آنندراج ) (انجمن آرا) :
فرودآمد از پشت بادی چو باد.
|| بمعنی صدمه و آسیب مجاز است چنانچه باد تیر و باد دشنام و باد سیلی و باد خامه و باد تازیانه و بادرکاب و باد تفنگ و باد شمشیر و باد رمح و باد گرز وباد سم و باد نگاه و باد پشت دست و باد سنگ . وحشی گوید :
ز باد گرز تو بهرام را شود رعشه
ز عکس تیغ تو خورشید را شود خفقان .
بگاه مدح تو از باد خامه ٔ خسرو
هزار زلزله در خوابگاه خاقانی است .
همچو سیمرغ که طوفان نبرد از جایش
نه چو گنجشک که افتد بدم باد تفنگ .
باد تیرت غنچه ٔ دل را نواخت
رو ظهوری در جگر پیکان شکن .
پیشت کشدت بباد سیلی
پروانه که کشته ٔ چراغ است .
آن دم قیامت است که آری بجست و خیز
از باد تازیانه چو آتش سمندرا.
آب سنان و باد رکابش بروی دین
بسترد رفضها و بشست اعتزالها.
بیابان نوردی که از باد سم
پریشان کند جاده را همچو دم .
اگر می ترسی از باد نگاه بوالهوس واله
پرپروانه حرز شمعهای این شبستان کن .
از بادپشت دست تو بر سینه ٔ جهان
نُه آسمان فتاد بیکبار از قفا.
موی عدو که راست شد از باد رمح تو
اظهار زهر چون سر دندان مار کرد.
چنان باد شمشیر دستی فشاند
که در خرمن عمر بادی نماند.
گلشن عیش آب و رنگی دارد از موج جنون
غنچه ٔ مینا چو گل از باد سنگم بشکند.
|| اسب را گویند که بعربی فرس خوانند. (برهان ). || تندی اسب . (آنندراج ). بادپا. رهنورد. راهوار. تیزتک . تکاور. یک ران . نوند. راه گستر. چارکامه . شولک :
فرودآمد از پشت بادی چو باد.
تندی سوار. (آنندراج ). || بمعنی شراب هم بنظر آمده است . مخفف باده نیز هست . (برهان ). بمعنی باده نیز آمده (آنندراج ) (انجمن آرا). || آفت گرمازدگی صیفی . || اتفاق . حادثه : احمد گفت : روی ندارد مجروح بجنگ رفتن مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). || مدح و ثنا. (برهان ) (آنندراج ). مدح و ثنا و تعریف . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (شعوری ) :
گر کند بلبل به الحان در سر او را باد چیست
باد اصل او خدای عرش درفرقان کند.
|| میل . هوی :
نبودم تا ترا دیدم بدل شاد
نجست اندر دل مسکین من باد.
|| دم . نفس :
بهر نیک و بد شاه آزادمرد
بفرزند برنا زده باد سرد
همی پروریدش بناز و برنج ...
نه مسیح است ولیکن نفسش باد مسیح
نه کلیم است ولیکن قلمش چوب کلیم .
مخالفان را چون چوب موسی عمران
موافقان را چون باد عیسی مریم .
خداوندلقوه آب از دهان بیرون نتوان انداخت و اگر خواهد که بادی دردمد راست نتواند دمید، هم آب و هم باد از یک جانب بیرون آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
مرفق دهم بحضرت صاحب قصیده ای
خوشتر ز اشک مریمی و باد عیسوی .
|| مجازاً، امید :
شهنشه را شگفت آمد ز دلبر
سخنهائی چنین زیبا و درخور
یکی بادش بدل برجست چونان
که خوشتر زو نبادش باد نیسان .
|| ریسمانی که زنان و دوشیزگان در فصل نوروز بر درختان یا پیش ایوان دو سر آنرا بندند و بر روی چوبی که بپائین آن پیوسته است نشینند و بهوا آیند و روند. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). و عمل آنرا در گناباد خراسان باد خوردن گویند. رجوع به باد خوردن شود. || مرضی است که از فساد خون پیدا میشود و تن از آن می پاشد. (آنندراج ):
- باد گرفتن عضوی را ؛ درد ناگهانی پدید آمدن :
چنان آمد گمان هر خردمند
که وی را باد صرع از پای افکند.
|| نفخ . پف کردگی . آماس . آماه : فلانی باد آورده . انگشتم باد کرده . باد گرفتن گلو یا زیر دنده و غیره . دردی ناگهانی بدانجا پیدا آمدن . || جوشش خون که آنرا سرخ باد نیز گویند. (غیاث ). || اودما. اوذما . ورم رخو. اورام بلغمیه :
آن شنیدم که رفت نادانی
بعیادت بدرد دندانی
گفت باد است زین مباش غمین
گفت آری ولی بنزد تو این
بر من این درد کوه فولاد است
چون تو زآن فارغی تو را باد است .
|| باد نزد صوفیه نصرت الهی است که ضروری کافّه ٔ موجوداتست و هیچ اسم موافقتر ازین اسم نیست مر سالک را. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
- امثال :
آتش از باد تیزتر شود : شیخ ما گفت ، سری سقطی که خال جنید بود قدس اﷲ روحهما بیمار شد. جنید بعیادت او درشد مروحه ای برداشت تا بادش کند. گفت ای جنیدآتش از باد تیزتر شود. (اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید) (از امثال و حکم دهخدا).
از باد آمده به دم شود ؛ از هیچ آمده بهیچ منتهی گردد :
ز باد آمده بازگردد به دم
یکی داد خوانَدْش دیگر ستم .
از باد فرازآمد و به دم شد
از مال حرامی چه باد و چه دم .
بادآورده را بادش بردباز (که ...). رجوع به مثل بعد شود.
بادآورده را باد می برد : که بادآورده را بادش برد باز، نظیر: هرچه آسان یافتی آسان دهی . (مثنوی مولوی ).
پول حرام یا صرف شراب شور میشود یا شاهد کور. (امثال و حکم دهخدا).
- آتش از باد جنبیدن ؛درگرفتن آتش بر اثر وزش باد و سرایت آن :
تو لشکر بیارای و چندی مپای
که از باد آتش بجنبد ز جای .
- از باد سبق بردن ؛در نهایت شتاب و تندی رفتن . در دوندگی و اسب تاختن پیشی گرفتن :
چه عجب گر برداز باد سبق چون باشد
ازدعای و ز ثنای تو بر این باره لگام .
- با باد راز نگشودن ؛ حتی با باد وهوا سخن نگفتن . به احدی افشای سر نکردن :
تو مردی دبیری یکی چاره ساز
وز این نیز با باد مگشای راز.
- با باد راست شدن چیزی ؛ محو، نابود، نیست و باطل شدن آن :
سخن گر نیفزائی اکنون رواست
که آن بد که شد گشت با باد راست .
- با باد گردیدن ؛ مصاحب باد (هوا) بودن :
جز راست نگویم میان خصمان
با باد نگردم که من ننالم .
- با باد یکی شدن ؛ چیزی محسوب نشدن . اهمیتی نداشتن :
... کنارنگ با پهلوان و ردان
همان دانشی پرگهر بخردان
یکی گشت با باد نزدیک اوی
جفاپیشه شد جان تاریک اوی .
- باد آمدن ؛ وزیدن باد.
- باد آوردن ؛ مبتلی به
میغ ماننده ٔ پنبه ست و ورا باد نَداف
هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند.
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
وز درون سو باد سرد و بیمناک .
پرّ کنده چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته باد خاکش بیخته .
گلیمی که خواهد ربودنْش باد
ز گردان بشخشد هم از بامداد.
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر باد پیچ بازیگر.
از باد روی خوید چو آبست موج موج
وز نوسه پشت ابر چو جزعست رنگ رنگ .
عمر چگونه جهد ازدست خلق
باد چگونه جهد از بادخون ؟
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست .
کجا بردمدباد روز نبرد
که چشم سواران بپوشد بگرد.
نمانم که بادی بتو بگذرد
وگر موی بر تو هوا بشمرد.
برین گونه تا گشت خورشید زرد
ز هر سو همی گشت باد نبرد.
تو آن کن که از رسم شاهان سزد
نباید که بادی بدو بر وزد.
همان تخت پرویز ده لخت بود
جهان روشن از فر آن تخت بود...
زمستان که بودی گه باد و نم
بر آن تخت بر کس نبودی دژم .
هزاروصدوهژدهم سال گشت
چو بادی که آید بکوه و بدشت .
اگر تاب تیغم بجیحون رسد
وگر باد گرزم بهامون رسد...
بخفت او و از دشت برخاست باد
که کس باد از آنسان ندارد بیاد.
ببادحمله بهم برزنی مصاف عدو
چنانکه باز بهم برزند صفوف کلنگ .
رادمردی ّ و نیکنامی را
جز برای تو می نجنبد باد.
در آخر روزگار آن باد جود لختی سست وزید. (تاریخ بیهقی ).
دل ز بیم آنکه باد سرد بر تو بگذرد
روز و شب چونانکه ماهی را براندازی ز آب .
بگفت این و برزد یکی باد سرد
برآورد گردون از او نیز گرد.
حمله مان پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد.
روح بیعلم چیست بادی سرد.
باد در نظر بنی اسرائیل . (سفر خروج 15:10). بدانکه باد شرقی اولاً برای نباتات مضر و کشتیها را نیز آفت رساند. (مزامیر 48:7). اما باد شمال سرد. (کتاب ایوب 37:9). و باد جنوب گرم . (انجیل لوقا 12:55). و باد جنوب مغرب زمین باران آوراما باد شمال آنرا قطع و دفع نماید. (امثال سلیمان 25:23). و توصیف باد شرقی در سفر پیدایش 41:6 و کتاب ایوب 1:19 و اشعیا 27:8 و ارمیا 4:11 - 13 و حزقیال 17:10 و 19:12 و 27:26 و هوشع 13:15 با کمال وضوح بیان گشته است . و در بعضی از آیات کتاب مقدس لفظ باد وارد گشته و قصد از فانی نمودن و خشکانیدن میباشد چنانکه در مزامیر 103:16 وارد است «زیرا که باد بر آن می وزد و نابود میگردد» و بادهای گرم شرقی را باد شرقی گویند و عامیان آنرا شلوق نامند. منجمله باد سام است (مزامیر 11:6) که بسیار مضر و حرارتش با حرارت تنور افروخته لاف همسری و برابری زند و چون وزد هوا را با ذرات ریگ و خاک نرم تیره و تار گرداند و همواره مرگ از او بارد و شخص مسافر کمال سعی را بجا می آرد که از محل وزیدن آن باد دورباشد. و دور نیست که همین باد بود که عساکر شنخاریب را هلاک نمود زیرا که خداوند میفرماید: «اینک من گردبادی را می فرستم ». و عدم تعیین محل وزیدن باد در یوحنا 3:8 مذکور است . (از قاموس کتاب مقدس ).
- مثل باد و پشه ؛ دوچیز غیرمتعادل در قوت و ضعف .
- امثال :
بادآورده را باد می برد ؛ آنچه بسهولت و رایگان بدست آید، زود تباه شود و از دست برود: که بادآورده را بادش برد باز.
|| مجازاً، بمعنی سرعت و سخت تند رفتن : مثل باد، چو باد، چون باد، مثل باد صرصر؛ عظیم بشتاب . بتندی . سخت تند. تند. زود. فی الفور :
این زن از دکان برون آمد چو باد
پس فلرزنگش بدست اندر نهاد.
چو این مژده بشنید ازو کیقباد
بفرمود تا لشکرش همچو باد...
خروشان از آن جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد همباز گشت .
بیامد دوان دیده بان از چکاد
که آمد ز ایران سواری چو باد.
ز میلاد چون باد لشکر براند
بقنوج شد گنجش آنجا بماند.
وز آن سوی گرسیوز و بارمان
کشیدند لشکر چو باد دمان .
ابا خویشتن برد اولاد را
همی راند مر رخش چون باد را.
فرستاده آمد چو باد دمان
بر زال روشن دل و شادمان .
تو با لشکرت جنگ را ساز کن
سپه را بر این بر هم آواز کن ...
من اینک پس نامه بر سان باد
بیایم دهم هرچه دارم بباد.
بزد کوس روئین و روزی بداد [قیصر روم ]
بشد تا سر مرز ایران چو باد.
چو اکوانش از دور خفته بدید
یکی باد شد تا بدو دررسید.
بر آن نامه بر مهر زرین نهاد
هیونی برافکند بر سان باد.
قباد از پس پشت پیروز شاه
همی راند چون باد لشکر براه .
هم آنگه بنزد سیاوش چو باد
بیامد سواری ورا مژده داد.
چو شب تیره شد گردیه برنشست
چو گردی سرافراز گرزی بدست
برافکند پرمایه برگستوان
ابا جوشن و تیغ و ترک گوان
همی راند چون باد لشکر براه
به رخشنده روز و شبان سیاه .
بدان پرهنر زن بفرمود شاه
زن آمد بنزدیک اسب سیاه
بن نیزه را بر زمین بر نهاد
ببالای زین اندر آمد چو باد.
فرنگیس ترکی بسر بر نهاد
برفتند هر سه بکردار باد.
پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشه ٔ کندا.
همه بگذشت پاک بر تو چو باد
مال و ملک و تن درست و شباب .
اسب خود را یاوه داند آن جواد
واسب خود او را کشان کرده چو باد.
چو باد صبا زآن میان سیر کرد
نه سیری که بادش رسیدی بگرد.
- با بادجفت گشتن ؛ با باد همباز گشتن .
- با باد همبر شدن ؛ سخت تند رفتن . بشتاب هرچه تمامتر رفتن :
چنین گفت رستم بایرانیان
کزین جنگ [با ترکان ] ما را نیامد زیان ...
یکی از شما سوی لشکر شوید
بکوشید وبا باد همبر شوید
بگوئید چون من بجنبم ز جای
شما برفرازید سنج و درای .
شنید آنکه شد شاه ایران درشت
برادرْش بندوی ناگه بکشت ...
خروشان از آنجایگه بازگشت
تو گفتی که با باد همباز گشت .
گرانمایه اسبی بدو داد و گفت
که با باد باید که گردی تو جفت .
- چون باد ؛ بی اثر :
بر آن نامور تیرباران گرفت
کمانش کمین سواران گرفت .
جهانجوی در زیر پولاد بود
بخفتانْش بر تیر چون باد بود.
|| یکی از چهار عنصر باشد. (برهان ) (جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا). یکی از آخشیجان چهارگانه . یکی از عناصر اربعه ٔ قدما. هوا. دم . عناصر اربعه آتش است و باد و آب و خاک (یعنی هوا وآب و خاک و آتش ) :
کوزه ٔ سربسته اندر آب رفت
از دل پرباد فوق آب رفت .
آن جخش ز گردنْش بیاویخته گوئی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
یکی آتشی برشده تابناک
میان باد و آب از بَرِ تیره خاک .
ز یاقوت سرخ است چرخ کبود
نه از باد و آب و نه از گرد و دود.
همای خردمند و به آفرید
که باد هوا روی ایشان ندید.
ز خورشید وز آب و از باد و خاک
نگردد تبه نام و گفتار پاک .
یلی شد که جستی ز تیغش گریغ
بدریا درون موج و بر باد میغ.
هر مفلسی نشسته بصرافی
پرباد کرده مشکی و انبانی .
آنکه تاند ز خاک تن کردن
باد را دفتر سخن کردن .
گفت بر باد نه پی خاکی [براق ]
تا زمینیت گردد افلاکی .
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم .
|| باد. نفحة. (منتهی الارب ). پفو. فوت . پف : در این حدیث بود که تیری بیامد بر چشم فتاده ... و یک چشم او برکند و به روی او فروافتاد، بنشست و آن چشم فتاده بر دست گرفت پیغمبر صلی اﷲعلیه وسلم بدست مبارک خویش آن چشم فتاده باز جای نهاده و باد به وی دمید چشم وی درست شد. (بلعمی ترجمه ٔ طبری ). || نخوت و غرور و خودبینی . (برهان ). نخوت و تکبر. (شرفنامه ٔ منیری ). نخوت و خودبینی و تکبر باشد. (جهانگیری ). لیکن بمعنی تکبر و نخوت باد و بروت است نه مطلق باد چنانکه بعضی گفته اند. (آنندراج ). نخوت . غرور. مفخرت .عجب . خودپسندی . فیس . کبر. تفرعن . بزرگ منشی : باد به بروت افکندن ؛ تکبر و از خود گفتن . (لغت محلی شوشتر خطی ). کبر نمودن : کله ٔ پرباد؛ متکبر. مغرور. ازخودراضی :
بدل گفت رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کسی باد و دم .
سپاه انجمن کرد وجوشن بداد
دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد.
فراوان شنید ایچ پاسخ نداد
دلش خیره بینیم و سر پرز باد.
چنین داد پاسخ ورا نوشزاد
که ای پیر فرتوت سر پر ز باد.
چو بشنید کآمد ز راه حرم
جهانگیر پیروز با باد و دم .
مکن بر تن و جان ما بر ستم
همی از تو بینم همه باد و دم .
نشست از بر اسب جنگی پشنگ
ز باد جوانی سرش پر ز جنگ .
چو سهراب بازآمد او را بدید
ز باد جوانی دلش بردمید.
اگر هم نبرد تو باشد پلنگ
بدرّدبدو پوست از باد جنگ .
کاندر فتدبجیحون با زور و باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان .
در سر شاه ملک این باد تکبر و تصلف احمد عبدالصمد نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 703). امیر دل خوش کرد و وی پیش آمد و خدمت کرد و بدیوان رسالت بازنشست ولکن آبش ریخته و باد بنشسته که نیز زهره نداشت سخن فراخ تر گفتن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 530). احمد گفت این باد از حضرت آمده است باری یکچند پوشیده باید داشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). امیر دیگر روز بار داد و سپاهسالار غازی با بادی دیگر بدرگاه آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 224). گفتم به ازین باید سری را که چون مسعود پادشاهی باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد نزدیک من آمد بر حکم عادت که همگان هر آدینه بر من بیامدندی بادی دیدم در سر وی که از آن تیزتر نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). پس از وفات پدر بر آنجمله رفته است تا باد پادشاهی بر سر وی [محمد] شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216). پسر گوهرآگین شهره نوش بادی در سر کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). چون خواجه ٔ بزرگ احمد دررسید مقرر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آید. (تاریخ بیهقی ). و طاهر دبیر می نشست بدیوان رسالت با بادی و عظمتی سخت تمام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 51). وکارهای علی تگین راست کرده آید بجنگ یا بصلح که بادی در سر وی نهاده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). راه رشد خود را بندید و آن باد در او شده بود و از آنجادور نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
چونکه نه مشغول کار خویش بُوی
باد عمل چون ز سر برون نهلی ؟
بنشاند خاک حضرت تو باد مشک و بان
بشکست بار نعمت تو پشت حرص و آز.
ز باد فقه و باد فقر، دین را هیچ نگشاید
میان دربند کاری را که این رنگ است آن آوا.
باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهرآنک
خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن .
اینهمه باد و بارنامه و لاف
داشتستم بدان کل ارزانی .
نه مرا باد حشمت و میری
نه مرا اسب و طوق سلطانی .
شد آبروی عاشقان از خوی آتشناک تو
بنشین و بنشان باد خویش ای جان پاکان خاک تو.
آن باد که در دماغشان بود.
باد نخوت بتیغ آبدار از دماغ او بیرون کنیم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). ما اگر باد غروری در سر داشتیم بیرون کردیم و سر با بندگی نهادیم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چند حدیث فلک و باد او
خاک تهی بر سر پرباد او.
نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم .
هفت اختر بی آب را کز خاکیان خون میخورند
هم آب بر آتش زنم هم باد شاهان بشکنم .
عاقل از سر بنهد این مستی و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد.
باده درده چند ازین باد غرور
خاک بر سر نفس بدفرجام را.
|| نسیم :
زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد بگل بر وزید گل بگل اندرغژید.
ای باد بوی یوسف دلها بما رسان
یک نوبر از نهال دل ما بما رسان .
|| شکوه . ابهت . اهمیت :
فزاینده ٔ باد آوردگاه
فشاننده ٔ خون ز ابر سیاه .
|| تندی . شدت . حدت :
ز ایران برفت و بشد تا بچین
دلش پر ز باد و سرش پر ز کین .
سخن چند بشنید و پاسخ نداد
دلش بود پر خشم و سر پر ز باد.
چو آگاه شد زآن سخن هفتواد
دلش گشت پردرد و سر پر ز باد.
همیشه از ایران بری یاد اوی
کجا شد کنون آتش و باد اوی .
پند همی نشنوی و بند نبینی
دِلْت پر آتش که کرد و سَرْت پر از باد؟
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد خیره سری را.
|| نام فرشته ایست موکل بر تزویج و نکاح . (برهان ) (جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا). نام فرشته ٔ موکل بر تدبیر مصالح روز باد. (جهانگیری ) (شعوری ). وات َ یا وایو، در سانسکریت و اوستا اسم مخصوص پروردگار و ایزد مخصوص عنصر باد است و نخستین پروردگاریست که نذور را میپذیرد. در وید (ودا) گاهی برای اسم خاص ایزد باد آمده است . در یشتها سه باروات بمعنی فرشته آمده (مهریشت ، فقره ٔ 9 و رشن یشت ، فقره ٔ 4 و فروردین یشت فقره ٔ 47) (یشتها ج 2 ص 136). این کلمه از وا بمعنی وزیدن مشتق است . و دو «ویو» هست : یکی نگهبان هوای پاک و سودبخش و دیگری دیویست مظهر هوای ناپاک و زیان آور و در فرگرد وندیداد صراحةً ازین دیو یاد شده و با دیو مرگ یکجا نام برده شده است . (یشتها ج 2 ص 137). || روز بیست ودویم از هر ماه شمسی باشد و تدبیر و مصالح آن روز بدو تعلق دارد. نیک است درین روز نو بریدن و نو پوشیدن و بر اسب نو سوار شدن . (برهان ) (جهانگیری ) (آنندراج ) :
همیشه تا بود از پیش رش مهر و سروش
چنانکه ازپس بهرام ، رام باشد و باد.
می خور کت باد نوش بر سمن و پیل گوش
روز رش و رام و گوش روز خور و ماه و باد.
بهنگام آبان مه و روز باد
فلک داد مر باب او را بباد.
چون بادروز، روز نشاط آمد ای نگار
شادی فزای هین و بده باده و بیار.
و بمبارک روز سه شنبه دهم ماه صفرسنه ٔ عشر و ستمائة (610 هَ . ق .) موافق با روز باد ماه تیر سنه ٔ ثلاث و ستمائة (630 هَ . ش ). در شهر بردسیر دارالملک آمد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 48).
|| آه و ناله . (برهان ). آه . (آنندراج ) (جهانگیری ) (انجمن آرا) :
مهان شاه را خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن بروز نبرد.
چو خسرو گروی زره را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
غمین گشت و برزد خروشی بدرد
برآورد از دل یکی باد سرد.
یکی نامه بنوشت پر داغ و درد
پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد.
بچنگ اندرون گرز و پولاد داشت
همه دل پر از آتش و باد داشت .
پر از باد لب دیدگان پر ز نم
که فرمان کی آید ز یزدان که دم .
چو چیزی که بودش بخورد و بداد
همی رفت ناشاد و لب پر ز باد.
تو اکنون سوی لشکرت بازشو
برافراز گردن بسالار نو
کز ایرانیان چند جستم نبرد
نزد پیش من کس جز از باد سرد.
بیاورد یکسر بشاپور داد
همی زیست یکچند لب پر ز باد.
برفتند از ایوان ژکان و دژم
لبان پر ز باد و روان پر ز غم .
ورا زآن سخن هیچ پاسخ نداد
دلش گشت پرخون و لب پر ز باد.
پر از آرزو دل لبان پر ز باد
همی داشت گفتار ایشان بیاد.
چو آگاه شد زآن سخن هفتواد
دلش گشت پردرد و لب پر ز باد.
سپهبد ز گفتار او گشت شاد
که دل پر ز کین داشت و لب پر ز باد.
فرستاده آمد لبان پر ز باد
همه پاسخ پادشا کرد یاد.
همی رفت خون از تن خسته مرد
لبان پر ز باد و رخان لاژورد.
شدند اندر آن پهلوانان دژم
لبان پر ز باد ابروان پر ز خم .
چو بشنید زال این سخن بردمید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
چو خسرو بدانگونه مهرش بدید
یکی باد سرد از جگربر کشید.
ز ایران برفت وبشد تا بچین
دلش پر ز باد و سرش پر ز کین .
نشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون دل و لب پر از باد سرد.
چو شیده بر و یال رستم بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
نگه کرد چون کودکان را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
منه دل بدین گیتی چاپلوس
که جمله فسونست و باد و فسوس .
دو لبم از باد خشک ، دو رخم از اشک تر
گونه ام از درد زرد، پیکرم از غم نزار.
و چشم و روی بدستارچه پاک کرد و بادی سرد برکشید. (تاریخ بخارا).
بر ره کربلا باستادی
برکشیدی ز درد دل بادی .
که دارد زهره در وادی ّ تسلیم
که بادی بگذراند بر لب از بیم
همه جز خامشی راهی نداریم
که یک تن زهره ٔ آهی نداریم .
اگر باد سرد نفس نگذرد
تف سینه جان در خروش آورد.
|| تعجب :
همی گفت شاه آن شگفتی که دید
بدیده ندیده نه از کس شنید
ز دریا و از گنگ دژ یاد کرد
لب نامداران پر از باد کرد.
|| بمعنی نابود و هیچ باشد. (برهان ) (جهانگیری ). بمعنی نابود و شوم باشد. (آنندراج ). بمعنی نابود و معدوم باشد. (انجمن آرا). هدر. باطل . بیهوده . هبا. تلف :
شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد.
دگر گفت کردار تو باد گشت
سر سرکشان از تو آزاد گشت .
ترا ای پسر پند من یاد باد
بجز گفت مادر دگر باد باد .
هر آنکس که هست از نژادکیان
نباید که از باد یابد زیان .
هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همه باد گردد بدشت .
کنون آنهمه باد شدپیش اوی
بپیچید جان بداندیش اوی .
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت
همه رنجها بر دلش باد گشت .
در بسته را کس نداند گشاد
بدان رنج عمر تو گردد بباد.
بدو گفت کین روی و موی و نژاد
همی خواستی داد هر سه بباد.
بخاکش سپردند و شه نوشزاد
ز باد آمد و ناگهان شد بباد.
کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم بیکباره بر باد شد.
ز قلب سپه ویسه آواز داد
که شد تاج و تخت بزرگی بباد.
بسی رنج بردیم هر دو بهم
کنون دادی آنرا بباد و بدم .
بدانگه که خم گیردت یال و پشت
بجز باد چیزی نداری بمشت .
جهانا سراسر فسوسی و باد
بتو نیست مرد خردمند شاد.
سپهبد ز گفتار او شاد شد
سخن گفتن هر کسی باد شد.
که این تخت شاهی فسونست و باد
بدو جاودان دل نباید نهاد.
شها می خور اکنون و دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار.
بناکام باید بدشمن سپرد
همه رنج ما باد باید شمرد.
خردمند بهرام از آن شاد شد
همه دردها بر دلش باد شد.
چو بهرام بشنید از آن شاد گشت
همه رنجها بر تنش باد گشت .
بدو گفت کین عهد من یاددار
همه گفت بدگوی را باد دار.
نه بر باد شد کشته پیروز شاه
کز اختر سر آمد برو سال و ماه .
چو بشنید شاپور از آن شاد گشت
همه رنجها پیش او باد گشت .
مکن بی گنه بر تن من ستم
که گیتی سپنجست و پر باد ودم .
کنون کار طلحند چون باد گشت
بنادانی و تیزی اندرگذشت .
چو بشنید برزوی ازو شاد گشت
همه رنج بر چشم او بادگشت .
و دیگر که گیتی فسانه ست و باد
چو خوابی که بیننده دارد بیاد.
ز تارک کنون آب برتر گذشت
غم و شادمانی همه باد گشت .
همه داد کرد و همه داد دید
ازیرا که گیتی همه باد دید.
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجم همه باد گشت .
هر آنکس که ایمن شد و شاد گشت
غم و رنج او سربسر باد گشت
توانگر شد آنکس که دل راد گشت
درم گرد کردن بدل باد گشت .
اگر بخت مان برنگیرد فروغ
همه چاره باد است و مردی دروغ .
دگر گفت کردار توباد گشت
سر سرکشان از تو آزاد گشت .
شود رنج این تخمه ٔ ما بباد
بگفتار تو کهتر بد نژاد.
چو بشنید خسرو [پرویز] بدان شاد گشت
همه رنجها بر دلش باد گشت .
چو بشنید شاپور از آن شاد گشت
همه رنجها پیش او باد گشت .
بگفتند کاین رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد.
همه رنج او سربسر باد گشت
همه داد و دانش به بیداد گشت .
چو بشنید شاه آن سخن شاد گشت
گذشته سخن بر دلش باد گشت .
منیژه بدو [به بیژن ] گفت دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار.
ز باد اندر آرد دهدْمان بدم
همی داد خوانیم و پیداستم .
پیش سلطان جهان از همه بابی که بود
سخن آنست که او گوید و باقی همه باد.
نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خوابست و باد.
اگر خوارزمشاه آن نکردی لشکر بدان بزرگی بباد شدی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم آنچه صوابست بکنید تا دشمن کامی نباشد این لشکر ما بباد نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). احمد را و مرا بازگرفت و گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353).
همه دانند کاین جهان فسوس
همه باد است و حیلت و دلغم .
دریغا که بدخواه دلشادگشت
دریغا که رنجت همه باد گشت .
چو از پادشاهیش یاد آیدت
دگر پادشاهی بباد آیدت .
همه غم بباده شمردند باد
بجام دمادم گرفتند یاد.
بدیهای ایشان بیاد آمدش
اگر چند بدها بباد آمدش .
وعده ٔ این چرخ همه باد بود
وعده رطب کرد و فرستاد تود.
طاعت خلق باد باشد باد
کس گرفتار باد هیچ مباد.
زآنکه از قاعده ٔ قسمت در پرده ٔ راز
چرخ پیمایان دورند و ستاره شمران
همه باد است حدیث فلک و سیر نجوم
باده دارد همه خوشی و دگر باده خوران .
چون تو زآن فارغی تو را باد است .
کسری و ترنج زر پرویز و به زرین
بر باد شده یکسر با خاک شده یکسان .
میاجق با وی حیلتی کرد، گفت من دختر پسر تو میدهم ... و او را خود دختر نبود... و آن وصلت محال بود و باد. (راحةالصدور راوندی ).
تو نزادی ّ و آن دگر [دیگران ] زادند
تو خدائی ّ و آن دگر [دیگران ] بادند.
بدین خان کو بنا بر باد دارد
مشو غره که بد بنیاد دارد.
بر من این درد کوه فولاد است
چون تو زآن فارغی تو را باد است .
گفت قول تست برهان و درست
خصم من باد است و او در حکم تست .
هر آن نصیبه که پیش از وجود ننهاده ست
هر آن که در طلبش سعی میکند باد است .
باد است بگوش من ملامت
واندوه فراق کوه الوند.
جهان آفرین بر تو رحمت کناد
دگر هرچه گویم فسونست و باد.
چندببال پدر و جد پری
باد بود هرچه نه از خود بری .
هرچه را نیست بر خرد بنیاد
پیش داننده باد باشد باد.
پیش صاحب نظران ملک سلیمان باد است
بلکه آنست سلیمان که ز بند آزاد است .
|| تیز. گاز. ضرطه . فسوة. (منتهی الارب ). آنچه از مخرج از هوا بیرون شود: بادی از او جدا شد.
باد اگر کونْت را بفرمان نیست
غم مخور هیچ کون سلیمان نیست .
چو باد اندر شکم افتد فروهل
که باد اندر شکم باریست بر دل .
|| نفخ ، نفخی که قدما معتقد بودندبسبب خوردن بعضی اغذیه یا وجود برخی از بیماریها دراندرون بدن حاصل گردد : شراب نو نشاید مردمانی را که تری دارند و باد بر ایشان غلبه دارد. (نوروزنامه ). خداوند معده ٔ سودائی را از [ شراب سپید و تنک ] شکم پرباد گردد و درد مفاصل آرد. (نوروزنامه ).شراب خداوندان باد و بلغم را نیک است . (نوروزنامه ).شراب تلخ و تیره باد بشکند و بلغم را ببرد. (نوروزنامه ). شراب ممزوج خداوندان باد و بلغم را نیک است و معده و جگر را بنشاید. (نوروزنامه ). شراب ریحانی ... بادها بشکند و تبها را که از بیماری خاسته بود سود دارد. (نوروزنامه ). || (اِخ ) گنج دویم است ازجمله ٔ هشت گنج خسروپرویز و گنج بادآورد همین است . (برهان ). گنجی است از گنجهای خسرو که آنرا بادآور نیز میگفتند. (جهانگیری ). و گنج بادآورد پرویز است که آنرا گنج باد نیز گویند. باد، تنها نیست ، بلکه گنج بادآورد و گنج باد است . (آنندراج ). رجوع به بادآورد شود. || آهنگی است در موسیقی ، و بعضی آنرا همان «باد نوروز» دانسته اند :
پرده ٔ راست زند ناژو بر شاخ چنار
پرده ٔ باد زند قمری بر نارونا.
|| کنایه از حرف و سخن . (برهان ) (آنندراج ). سخن و مطلق صدا، کنایه از سخن باشد. (جهانگیری ) (انجمن آرا) (شعوری ) :
خداوندی که چون او باد کردی
زمین و آسمان آید بگفتار.
تو داده شعاری بمن و یافته شعری
این یافته جاویدی و آن داده فنائی
من نفخ پر از باد ازین کوی بدان کوی
وز خلعت تو نزد همه شکرسرائی .
|| کنایه از تند و تیز هم هست . (برهان ). تندی اسب و تندی سوار. (آنندراج ) (انجمن آرا) :
فرودآمد از پشت بادی چو باد.
|| بمعنی صدمه و آسیب مجاز است چنانچه باد تیر و باد دشنام و باد سیلی و باد خامه و باد تازیانه و بادرکاب و باد تفنگ و باد شمشیر و باد رمح و باد گرز وباد سم و باد نگاه و باد پشت دست و باد سنگ . وحشی گوید :
ز باد گرز تو بهرام را شود رعشه
ز عکس تیغ تو خورشید را شود خفقان .
بگاه مدح تو از باد خامه ٔ خسرو
هزار زلزله در خوابگاه خاقانی است .
همچو سیمرغ که طوفان نبرد از جایش
نه چو گنجشک که افتد بدم باد تفنگ .
باد تیرت غنچه ٔ دل را نواخت
رو ظهوری در جگر پیکان شکن .
پیشت کشدت بباد سیلی
پروانه که کشته ٔ چراغ است .
آن دم قیامت است که آری بجست و خیز
از باد تازیانه چو آتش سمندرا.
آب سنان و باد رکابش بروی دین
بسترد رفضها و بشست اعتزالها.
بیابان نوردی که از باد سم
پریشان کند جاده را همچو دم .
اگر می ترسی از باد نگاه بوالهوس واله
پرپروانه حرز شمعهای این شبستان کن .
از بادپشت دست تو بر سینه ٔ جهان
نُه آسمان فتاد بیکبار از قفا.
موی عدو که راست شد از باد رمح تو
اظهار زهر چون سر دندان مار کرد.
چنان باد شمشیر دستی فشاند
که در خرمن عمر بادی نماند.
گلشن عیش آب و رنگی دارد از موج جنون
غنچه ٔ مینا چو گل از باد سنگم بشکند.
|| اسب را گویند که بعربی فرس خوانند. (برهان ). || تندی اسب . (آنندراج ). بادپا. رهنورد. راهوار. تیزتک . تکاور. یک ران . نوند. راه گستر. چارکامه . شولک :
فرودآمد از پشت بادی چو باد.
تندی سوار. (آنندراج ). || بمعنی شراب هم بنظر آمده است . مخفف باده نیز هست . (برهان ). بمعنی باده نیز آمده (آنندراج ) (انجمن آرا). || آفت گرمازدگی صیفی . || اتفاق . حادثه : احمد گفت : روی ندارد مجروح بجنگ رفتن مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). || مدح و ثنا. (برهان ) (آنندراج ). مدح و ثنا و تعریف . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (شعوری ) :
گر کند بلبل به الحان در سر او را باد چیست
باد اصل او خدای عرش درفرقان کند.
|| میل . هوی :
نبودم تا ترا دیدم بدل شاد
نجست اندر دل مسکین من باد.
|| دم . نفس :
بهر نیک و بد شاه آزادمرد
بفرزند برنا زده باد سرد
همی پروریدش بناز و برنج ...
نه مسیح است ولیکن نفسش باد مسیح
نه کلیم است ولیکن قلمش چوب کلیم .
مخالفان را چون چوب موسی عمران
موافقان را چون باد عیسی مریم .
خداوندلقوه آب از دهان بیرون نتوان انداخت و اگر خواهد که بادی دردمد راست نتواند دمید، هم آب و هم باد از یک جانب بیرون آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
مرفق دهم بحضرت صاحب قصیده ای
خوشتر ز اشک مریمی و باد عیسوی .
|| مجازاً، امید :
شهنشه را شگفت آمد ز دلبر
سخنهائی چنین زیبا و درخور
یکی بادش بدل برجست چونان
که خوشتر زو نبادش باد نیسان .
|| ریسمانی که زنان و دوشیزگان در فصل نوروز بر درختان یا پیش ایوان دو سر آنرا بندند و بر روی چوبی که بپائین آن پیوسته است نشینند و بهوا آیند و روند. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). و عمل آنرا در گناباد خراسان باد خوردن گویند. رجوع به باد خوردن شود. || مرضی است که از فساد خون پیدا میشود و تن از آن می پاشد. (آنندراج ):
- باد گرفتن عضوی را ؛ درد ناگهانی پدید آمدن :
چنان آمد گمان هر خردمند
که وی را باد صرع از پای افکند.
|| نفخ . پف کردگی . آماس . آماه : فلانی باد آورده . انگشتم باد کرده . باد گرفتن گلو یا زیر دنده و غیره . دردی ناگهانی بدانجا پیدا آمدن . || جوشش خون که آنرا سرخ باد نیز گویند. (غیاث ). || اودما. اوذما . ورم رخو. اورام بلغمیه :
آن شنیدم که رفت نادانی
بعیادت بدرد دندانی
گفت باد است زین مباش غمین
گفت آری ولی بنزد تو این
بر من این درد کوه فولاد است
چون تو زآن فارغی تو را باد است .
|| باد نزد صوفیه نصرت الهی است که ضروری کافّه ٔ موجوداتست و هیچ اسم موافقتر ازین اسم نیست مر سالک را. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
- امثال :
آتش از باد تیزتر شود : شیخ ما گفت ، سری سقطی که خال جنید بود قدس اﷲ روحهما بیمار شد. جنید بعیادت او درشد مروحه ای برداشت تا بادش کند. گفت ای جنیدآتش از باد تیزتر شود. (اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید) (از امثال و حکم دهخدا).
از باد آمده به دم شود ؛ از هیچ آمده بهیچ منتهی گردد :
ز باد آمده بازگردد به دم
یکی داد خوانَدْش دیگر ستم .
از باد فرازآمد و به دم شد
از مال حرامی چه باد و چه دم .
بادآورده را بادش بردباز (که ...). رجوع به مثل بعد شود.
بادآورده را باد می برد : که بادآورده را بادش برد باز، نظیر: هرچه آسان یافتی آسان دهی . (مثنوی مولوی ).
پول حرام یا صرف شراب شور میشود یا شاهد کور. (امثال و حکم دهخدا).
- آتش از باد جنبیدن ؛درگرفتن آتش بر اثر وزش باد و سرایت آن :
تو لشکر بیارای و چندی مپای
که از باد آتش بجنبد ز جای .
- از باد سبق بردن ؛در نهایت شتاب و تندی رفتن . در دوندگی و اسب تاختن پیشی گرفتن :
چه عجب گر برداز باد سبق چون باشد
ازدعای و ز ثنای تو بر این باره لگام .
- با باد راز نگشودن ؛ حتی با باد وهوا سخن نگفتن . به احدی افشای سر نکردن :
تو مردی دبیری یکی چاره ساز
وز این نیز با باد مگشای راز.
- با باد راست شدن چیزی ؛ محو، نابود، نیست و باطل شدن آن :
سخن گر نیفزائی اکنون رواست
که آن بد که شد گشت با باد راست .
- با باد گردیدن ؛ مصاحب باد (هوا) بودن :
جز راست نگویم میان خصمان
با باد نگردم که من ننالم .
- با باد یکی شدن ؛ چیزی محسوب نشدن . اهمیتی نداشتن :
... کنارنگ با پهلوان و ردان
همان دانشی پرگهر بخردان
یکی گشت با باد نزدیک اوی
جفاپیشه شد جان تاریک اوی .
- باد آمدن ؛ وزیدن باد.
- باد آوردن ؛ مبتلی به