باختن
لغتنامه دهخدا
باختن . [ ت َ ] (مص ) لازم و متعدی هر دوآمده است . مقابل بردن ، در قمار. گم کردن در قمار. زیان کردن در قمار. باختن چیزی بگرو. مقامره . (منتهی الارب ). تقامر. (منتهی الارب ) (کازیمیرسکی ). قمار باختن . یَسْر. یَسَر. مغلوب حریف شدن در قمار. جنسی از قمارکه نقد خود را در قمار بحریف داده ، عاجز ماندن که بهندی هارنا گویند. (غیاث ). || تلف کردن تمام یا حصه ای از مال خود: من در این کار هرچه داشتم باختم . (فرهنگ نظام ). قزو. (منتهی الارب ) :
کم زدیم و عالم خاکی بخاکی باختیم
وآن دگر عالم گرودادیم وز کم فارغیم .
در بیعگاه دهر ببادی بداد عمر
در قمره ٔ زمانه بخاکی بباخت بخت .
|| ورزیدن . کردن . || بازی کردن . (غیاث ). مشغول شدن . سرگرم شدن : گوی ، نرد، شطرنج باختن : قلی قلواً؛ غوک چوب [الک دولک ] باخت . (منتهی الارب ). گوز باختن ؛ گردوبازی کردن :
زمانه اسپ و تو رایض به رأی خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رأی خویشت باز.
بجستند و هر گونه ای ساختند
ز هر دست بایکدگر باختند.
بدرگه یکی بزمگه ساختند
یکی هفته با رود و می باختند.
اسب تاز و زیر ساز و بم نواز و گوی باز
جود کار و دل ربای و می ستان و دن ستای .
بخواب دیده نبود آنکه با تو دربازد
چو حاجبان تو و بندگان تو چوگان .
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان .
گردون میدان شود چو بازی چوگان
دریا صحرا شود چو سازی لشکر.
بمیدانی که نزدیک این صفه بود چوگان باختندو نیزه انداختند. (تاریخ بیهقی ).
با خلق راه دیگر هزمان مباز تو
یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی .
بجوانمردی گوی از همه اقران ببری
چو بچوگان لَطَف گوی مروت بازی .
و آن شطرنج و نرد است که بنهادند تا ندیمان با پادشاه ببازند. (راحةالصدور راوندی ).
بشیرین گفت هین تا رخش تازیم
برین پهنه زمانی گوی بازیم .
فلک بختش براه آورد و نشناخت
چو مست عشق بد بازی غلط باخت .
مهره های چشم گردانی ّ و بازیها بری
تو حریف شوخ چشمی با تو نتوان باختن .
باخت دست دیگر و شه مات شد
وقت شه شه گفتن و میقات شد.
شاه با دلقک همی شطرنج باخت .
دست دیگر باختن فرمود میر.
اسب در میدان رسوائی جهانم مردوار
بیش ازین در خانه نتوان گوی و چوگان باختن .
در خیال این همه لعبت بهوس می بازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد.
سایه افکند حالیا شب هجر
تا چه بازند شب روان خیال .
|| مغلوب و عاجز ماندن دربازی . (فرهنگ نظام ). || گاهی مجازاً بمعنی نبرد و ستیزه آید :
یکی تنگ میدان فروساختند
بکوتاه نیزه همی باختند.
|| در کلمات حیله باز و دوالک باز، مجازاً به معنی خوی و صفت و پیشه باشد :
ای منافق یا مسلمان باش یا کافر بدل
چند باید با خداوند این دوالک باختن ؟
|| ورزیدن : عشق باختن ؛ عشق ورزیدن :
بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل و قندهار.
چه داری مهر بدمهری کزو بیجان شد اسکندر
چه بازی عشق با یاری کزو بیملک شد دارا؟
میان خاک چه بازی سفال کودک وار
سرای خاک بخاکی بباز مردآسا.
چو ابراهیم با بت عشق میباز
ولی بتخانه را از بت بپرداز.
بگو با آنکه هستی عشق میباز
چو یارت هست با او عشق میساز.
آفتی نبود بتر از ناشناخت
تو بر یار و ندانی عشق باخت .
عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن
با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن .
هر کسی با شمع رخسارت بوجهی عشق باخت
زآن میان پروانه را در اضطراب انداختی .
درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
درین سراچه ٔ بازیچه غیر عشق مباز.
عشق بازی کار بازی نیست ای جان سر بباز!
- باختن چشم ؛ نابینا شدن آن :
نیست کار هرکسی دل را مصفا ساختن
باخت چشم آنکس که این آیینه را پرداز کرد.
- باختن دل (زهره ) ؛ مردن از ترس . بازایستادن دل از حرکت . سخت ترسیدن :
بر من باخته دل هرچه توانی بمکن
نه مرا کرده بتو خواجه ٔ سیدتسلیم ؟
- باختن رنگ (رنگ و روی ) ؛ سپید شدن رنگ و رخسار از ترس . بدل شدن رنگ . کم شدن رنگ و پریدن آن . (ناظم الاطباء). شکستن رنگ . (آنندراج ) :
باختم رنگ شب وصل تو چون روی نمود
چهره ام زردشد از پرتو مهتابی خویش .
- خود را باختن (نباختن ) ؛ از ترس یا یأس یا خجلتی ، بیهوش شدن (نشدن ). از هوش بشدن (نشدن ). سخت ترسیدن (نترسیدن ). خود را گم کردن (نکردن ). تمییز و عقل و هشیاری خود را از دست دادن (ندادن ): با آنکه سربازان دشمن دو برابر بود سربازان خود را نباختند.
|| بباد دادن . بخشیدن . (ناظم الاطباء). بذل کردن جان ، سر،عمر، زر و امثال آن را. (ناظم الاطباء) :
بندگان حق چو جان را باختند
اسب همت تا ثریا تاختند.
کار بی استاد خواهی ساختن
جاهلانه جان بخواهی باختن .
|| چرخ دادن . (ناظم الاطباء).
- باختن ببازیچه ؛ تلاهی . (منتهی الارب ).
- باختن تیر قمار را ؛ اِفاضة. (منتهی الارب ).
- درباختن ؛ از دست دادن . باختن :
سری چبود برو درباز کاندر کوی وصل او
سری را صد سر است و هر سری را صد کلاه اینک .
بیفایده هرکه عمر درباخت
چیزی نخرید و زر بینداخت .
و هر شاهی که بخواندی بفرزین بپوشیدمی تا نقد کیسه ٔ همت همه درباخت و تیر جعبه ٔ حجت همه بینداخت . (گلستان ).
کشتی در آب را از دو برون نیست حال
یا همه سود ای حکیم یا همه درباختن .
من این روز را قدر نشناختم
بدانستم اکنون که درباختم .
بارت بکشم که مرد معنی
درباخت سر و سپر نینداخت .
سرا و سیم و زردرباز و عقل و دین و دل سعدی
حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان .
- دل باخته ، رنگ باخته ، دماغ باخته از مرکبات او [یعنی باختن ] است . (آنندراج ).
- قافیه را باختن ؛ اشتباه کردن و در غلط افتادن و موقع را از دست دادن . (فرهنگ نظام ).
کم زدیم و عالم خاکی بخاکی باختیم
وآن دگر عالم گرودادیم وز کم فارغیم .
در بیعگاه دهر ببادی بداد عمر
در قمره ٔ زمانه بخاکی بباخت بخت .
|| ورزیدن . کردن . || بازی کردن . (غیاث ). مشغول شدن . سرگرم شدن : گوی ، نرد، شطرنج باختن : قلی قلواً؛ غوک چوب [الک دولک ] باخت . (منتهی الارب ). گوز باختن ؛ گردوبازی کردن :
زمانه اسپ و تو رایض به رأی خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رأی خویشت باز.
بجستند و هر گونه ای ساختند
ز هر دست بایکدگر باختند.
بدرگه یکی بزمگه ساختند
یکی هفته با رود و می باختند.
اسب تاز و زیر ساز و بم نواز و گوی باز
جود کار و دل ربای و می ستان و دن ستای .
بخواب دیده نبود آنکه با تو دربازد
چو حاجبان تو و بندگان تو چوگان .
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان .
گردون میدان شود چو بازی چوگان
دریا صحرا شود چو سازی لشکر.
بمیدانی که نزدیک این صفه بود چوگان باختندو نیزه انداختند. (تاریخ بیهقی ).
با خلق راه دیگر هزمان مباز تو
یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی .
بجوانمردی گوی از همه اقران ببری
چو بچوگان لَطَف گوی مروت بازی .
و آن شطرنج و نرد است که بنهادند تا ندیمان با پادشاه ببازند. (راحةالصدور راوندی ).
بشیرین گفت هین تا رخش تازیم
برین پهنه زمانی گوی بازیم .
فلک بختش براه آورد و نشناخت
چو مست عشق بد بازی غلط باخت .
مهره های چشم گردانی ّ و بازیها بری
تو حریف شوخ چشمی با تو نتوان باختن .
باخت دست دیگر و شه مات شد
وقت شه شه گفتن و میقات شد.
شاه با دلقک همی شطرنج باخت .
دست دیگر باختن فرمود میر.
اسب در میدان رسوائی جهانم مردوار
بیش ازین در خانه نتوان گوی و چوگان باختن .
در خیال این همه لعبت بهوس می بازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد.
سایه افکند حالیا شب هجر
تا چه بازند شب روان خیال .
|| مغلوب و عاجز ماندن دربازی . (فرهنگ نظام ). || گاهی مجازاً بمعنی نبرد و ستیزه آید :
یکی تنگ میدان فروساختند
بکوتاه نیزه همی باختند.
|| در کلمات حیله باز و دوالک باز، مجازاً به معنی خوی و صفت و پیشه باشد :
ای منافق یا مسلمان باش یا کافر بدل
چند باید با خداوند این دوالک باختن ؟
|| ورزیدن : عشق باختن ؛ عشق ورزیدن :
بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل و قندهار.
چه داری مهر بدمهری کزو بیجان شد اسکندر
چه بازی عشق با یاری کزو بیملک شد دارا؟
میان خاک چه بازی سفال کودک وار
سرای خاک بخاکی بباز مردآسا.
چو ابراهیم با بت عشق میباز
ولی بتخانه را از بت بپرداز.
بگو با آنکه هستی عشق میباز
چو یارت هست با او عشق میساز.
آفتی نبود بتر از ناشناخت
تو بر یار و ندانی عشق باخت .
عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن
با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن .
هر کسی با شمع رخسارت بوجهی عشق باخت
زآن میان پروانه را در اضطراب انداختی .
درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
درین سراچه ٔ بازیچه غیر عشق مباز.
عشق بازی کار بازی نیست ای جان سر بباز!
- باختن چشم ؛ نابینا شدن آن :
نیست کار هرکسی دل را مصفا ساختن
باخت چشم آنکس که این آیینه را پرداز کرد.
- باختن دل (زهره ) ؛ مردن از ترس . بازایستادن دل از حرکت . سخت ترسیدن :
بر من باخته دل هرچه توانی بمکن
نه مرا کرده بتو خواجه ٔ سیدتسلیم ؟
- باختن رنگ (رنگ و روی ) ؛ سپید شدن رنگ و رخسار از ترس . بدل شدن رنگ . کم شدن رنگ و پریدن آن . (ناظم الاطباء). شکستن رنگ . (آنندراج ) :
باختم رنگ شب وصل تو چون روی نمود
چهره ام زردشد از پرتو مهتابی خویش .
- خود را باختن (نباختن ) ؛ از ترس یا یأس یا خجلتی ، بیهوش شدن (نشدن ). از هوش بشدن (نشدن ). سخت ترسیدن (نترسیدن ). خود را گم کردن (نکردن ). تمییز و عقل و هشیاری خود را از دست دادن (ندادن ): با آنکه سربازان دشمن دو برابر بود سربازان خود را نباختند.
|| بباد دادن . بخشیدن . (ناظم الاطباء). بذل کردن جان ، سر،عمر، زر و امثال آن را. (ناظم الاطباء) :
بندگان حق چو جان را باختند
اسب همت تا ثریا تاختند.
کار بی استاد خواهی ساختن
جاهلانه جان بخواهی باختن .
|| چرخ دادن . (ناظم الاطباء).
- باختن ببازیچه ؛ تلاهی . (منتهی الارب ).
- باختن تیر قمار را ؛ اِفاضة. (منتهی الارب ).
- درباختن ؛ از دست دادن . باختن :
سری چبود برو درباز کاندر کوی وصل او
سری را صد سر است و هر سری را صد کلاه اینک .
بیفایده هرکه عمر درباخت
چیزی نخرید و زر بینداخت .
و هر شاهی که بخواندی بفرزین بپوشیدمی تا نقد کیسه ٔ همت همه درباخت و تیر جعبه ٔ حجت همه بینداخت . (گلستان ).
کشتی در آب را از دو برون نیست حال
یا همه سود ای حکیم یا همه درباختن .
من این روز را قدر نشناختم
بدانستم اکنون که درباختم .
بارت بکشم که مرد معنی
درباخت سر و سپر نینداخت .
سرا و سیم و زردرباز و عقل و دین و دل سعدی
حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان .
- دل باخته ، رنگ باخته ، دماغ باخته از مرکبات او [یعنی باختن ] است . (آنندراج ).
- قافیه را باختن ؛ اشتباه کردن و در غلط افتادن و موقع را از دست دادن . (فرهنگ نظام ).