اوج
لغتنامه دهخدا
اوج . [ اَ ] (اِ) علو. (اقرب الموارد). طرف بالای هر چیز. (آنندراج ) (انجمن آرا). معرب اوک است که به معنی بلندی است . (کشاف اصطلاحات الفنون ). بالا و بلندترین نقطه . (ناظم الاطباء) :
تو دانی که سالار توران سپاه
ز اوج فلک برفرازد کلاه .
وزان تخت زرین به ایوان شدند
تو گویی که بر اوج کیوان شدند.
بدو بر یکی قلعه چالاک بود
گذشته سرش زاوج افلاک بود.
تا چهره ٔ عقیق کند احمر از شعاع
بر اوج گنبد فلک اخضر آفتاب .
بر آن اوج ، از چو ماگردی چه خیزد
که ابر آنجا رسد آبش بریزد.
اوج بلند است در او می پرم
باشد کز همت خود بر خورم .
- اوج پر ؛ به اوج پرنده . بلندپرواز که ببالاتر نقطه پرد :
گفت برگو تا کدامست آن هنر
گفت من آنگه که باشم اوج پر.
- اوج خرام ؛ بر اوج خرامنده . بلندپرواز :
چون بهمدوشی همت شده ام اوج خرام
چرخ را زیر قدم آبله پنداشته ام .
- اوج سای ؛ اوج ساینده ، که از بلندی به اوج ساید :
در آن سنگ بسته دژ اوج سای
عمارت گری کرد بسیار جای .
وان تخت نشین که اوج سای است
خرد است ولی بزرگ رای است .
رجوع به اوج در اصطلاح نجومی شود.
- اوج گرفتن ؛ بالا گرفتن . بر شدن . بالا رفتن :
ذکر سماع صومعه داران عرش گشت
هر نغمه ای که اوج گرفت از زبان ما.
|| بلندترین درجه ٔ کواکب باشد و آن ملاقات سطح محدب فلک باشد از افلاک سبعه ٔ سیاره و این معرب اوچ است و اوچ بضم اول و واو معدوله و سکون جیم فارسی لفظ هندی است . (برهان ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نقطه ایست ازفلک خارج مرکز که دورترین نقاط است از مرکز عالم و هریکی را از سبعه ٔ سیاره اوجی باشد و گاهی حضیض . (انجمن آرا) (آنندراج ). اوج نزد علمای علم هیأت بر دو معنی اطلاق میشود یکی آنکه اوج عبارت از نقطه ای است مشترک بین محل تلاقی دو سطح محدب از دو فلک که یکی از آنها سطح خارج از مرکز فلک دیگری است که بفلک اوج نامیده میشود و دیگری سطح فلکی است که سطح خارج از مرکز در سطبری آن واقع است و بدین جهت بفلک اوج نامیده شده که دورتر از خارج از مرکز فلکی است که در سطبری آن واقع گردیده . برای تفصیل مطلب رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. اوج آفتاب بلندترین جای است که آفتاب بدو رسد از کره ٔ خویش زیراک آفتاب بر محیط ممثل خویش نرود ولکن بر محیط فلک دیگر اندر سطح ممثل گرد بر گرد زمین ، و مرکزش از مرکز ممثل بیرون آمده و این فلک را خارج المرکز خوانند و ناچاره بر محیط او دو نقطه باشد یکی بزمین نزدیکتر همه ٔ محیط و دیگر برابرش دورترین همه ٔ محیط از زمین پس این نقطه ٔ دور را بهندوی اوج خوانند ای بلندی و همچنان بیونانی افیجیون خوانند ای دورترین دوری و نقطه نزدیک را بیونانی افریجیون خوانند ای نزدیکترین دوری و بتازی حضیض خوانند ای فروترین جای ولکن بفلک بپیوندد و بگویند حضیض فلک اوج و نیز ناچاره اندرین فلک جایی است که دوری او از زمین بمیان بعد ابعد دورترین و میان بعد اقرب نزدیکترین است و نقصان او همچند زیادت اوست بر این و او را بعد اوسط خوانند ای میانه . (التفهیم بیرونی ص 116). اینکه بیرونی کلمه ٔ اوج را کلمه ٔ هندی وبلندی میگیرد و خوارزمی آنرا معرب اوگ یا اوره و فارسی و خفاجی آنرا معرب اود و از هندی بمعنی بلندی میداند غلط است بلکه اوج از یونانی اَپ ُ دور و ژِ زمین . افیجیون مقابل حضیض افریجیون . (یادداشت مؤلف ) :
از نور تا بظلمت و از اوج تا حضیض
از باختر بخاور و از بحر تا برند.
- اوج شرف ؛ خوشحالی کوکب . شرف کوکب . (ناظم الاطباء).
- اوج مریخ ؛ کنایه از برج اسد که محل اوج مریخ است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
|| لحنی است از الحان موسیقی . (اقرب الموارد). نغمه ایست از موسیقی . (انجمن آرا). || قله . || سمت الرأس . (ناظم الاطباء).
- اوج گرفتن ؛ بسمت الرأس برآمدن ورسیدن .
|| ارتفاع و بلندی . || شرف . || بلندترین مقام . || سرافرازی و سربلندی . || ترقی و برتری . (ناظم الاطباء).
تو دانی که سالار توران سپاه
ز اوج فلک برفرازد کلاه .
وزان تخت زرین به ایوان شدند
تو گویی که بر اوج کیوان شدند.
بدو بر یکی قلعه چالاک بود
گذشته سرش زاوج افلاک بود.
تا چهره ٔ عقیق کند احمر از شعاع
بر اوج گنبد فلک اخضر آفتاب .
بر آن اوج ، از چو ماگردی چه خیزد
که ابر آنجا رسد آبش بریزد.
اوج بلند است در او می پرم
باشد کز همت خود بر خورم .
- اوج پر ؛ به اوج پرنده . بلندپرواز که ببالاتر نقطه پرد :
گفت برگو تا کدامست آن هنر
گفت من آنگه که باشم اوج پر.
- اوج خرام ؛ بر اوج خرامنده . بلندپرواز :
چون بهمدوشی همت شده ام اوج خرام
چرخ را زیر قدم آبله پنداشته ام .
- اوج سای ؛ اوج ساینده ، که از بلندی به اوج ساید :
در آن سنگ بسته دژ اوج سای
عمارت گری کرد بسیار جای .
وان تخت نشین که اوج سای است
خرد است ولی بزرگ رای است .
رجوع به اوج در اصطلاح نجومی شود.
- اوج گرفتن ؛ بالا گرفتن . بر شدن . بالا رفتن :
ذکر سماع صومعه داران عرش گشت
هر نغمه ای که اوج گرفت از زبان ما.
|| بلندترین درجه ٔ کواکب باشد و آن ملاقات سطح محدب فلک باشد از افلاک سبعه ٔ سیاره و این معرب اوچ است و اوچ بضم اول و واو معدوله و سکون جیم فارسی لفظ هندی است . (برهان ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نقطه ایست ازفلک خارج مرکز که دورترین نقاط است از مرکز عالم و هریکی را از سبعه ٔ سیاره اوجی باشد و گاهی حضیض . (انجمن آرا) (آنندراج ). اوج نزد علمای علم هیأت بر دو معنی اطلاق میشود یکی آنکه اوج عبارت از نقطه ای است مشترک بین محل تلاقی دو سطح محدب از دو فلک که یکی از آنها سطح خارج از مرکز فلک دیگری است که بفلک اوج نامیده میشود و دیگری سطح فلکی است که سطح خارج از مرکز در سطبری آن واقع است و بدین جهت بفلک اوج نامیده شده که دورتر از خارج از مرکز فلکی است که در سطبری آن واقع گردیده . برای تفصیل مطلب رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. اوج آفتاب بلندترین جای است که آفتاب بدو رسد از کره ٔ خویش زیراک آفتاب بر محیط ممثل خویش نرود ولکن بر محیط فلک دیگر اندر سطح ممثل گرد بر گرد زمین ، و مرکزش از مرکز ممثل بیرون آمده و این فلک را خارج المرکز خوانند و ناچاره بر محیط او دو نقطه باشد یکی بزمین نزدیکتر همه ٔ محیط و دیگر برابرش دورترین همه ٔ محیط از زمین پس این نقطه ٔ دور را بهندوی اوج خوانند ای بلندی و همچنان بیونانی افیجیون خوانند ای دورترین دوری و نقطه نزدیک را بیونانی افریجیون خوانند ای نزدیکترین دوری و بتازی حضیض خوانند ای فروترین جای ولکن بفلک بپیوندد و بگویند حضیض فلک اوج و نیز ناچاره اندرین فلک جایی است که دوری او از زمین بمیان بعد ابعد دورترین و میان بعد اقرب نزدیکترین است و نقصان او همچند زیادت اوست بر این و او را بعد اوسط خوانند ای میانه . (التفهیم بیرونی ص 116). اینکه بیرونی کلمه ٔ اوج را کلمه ٔ هندی وبلندی میگیرد و خوارزمی آنرا معرب اوگ یا اوره و فارسی و خفاجی آنرا معرب اود و از هندی بمعنی بلندی میداند غلط است بلکه اوج از یونانی اَپ ُ دور و ژِ زمین . افیجیون مقابل حضیض افریجیون . (یادداشت مؤلف ) :
از نور تا بظلمت و از اوج تا حضیض
از باختر بخاور و از بحر تا برند.
- اوج شرف ؛ خوشحالی کوکب . شرف کوکب . (ناظم الاطباء).
- اوج مریخ ؛ کنایه از برج اسد که محل اوج مریخ است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
|| لحنی است از الحان موسیقی . (اقرب الموارد). نغمه ایست از موسیقی . (انجمن آرا). || قله . || سمت الرأس . (ناظم الاطباء).
- اوج گرفتن ؛ بسمت الرأس برآمدن ورسیدن .
|| ارتفاع و بلندی . || شرف . || بلندترین مقام . || سرافرازی و سربلندی . || ترقی و برتری . (ناظم الاطباء).