اهل
لغتنامه دهخدا
اهل . [ اَ ] (ع ص ، اِ) شایسته و سزاوار. (مؤید الفضلاء) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گویند: هو اهل لکذا. واحد و جمع در آن یکسان است . ج ، اهلون و اهالی و آهال و اَهلات و اَهَلات . (منتهی الارب ). لایق . مستحق . صالح . ازدر. درخور. سزاوار. بایا. بایسته :
سوی تو نیامده ست پیغمبر
یا تو نه سزا و اهل پیغامی .
گر اهل آفرین نیمی هرگز
جهال چون کنندی نفرینم .
ای از گل دوستی سرشته تن تو
شد خربزه اهل تیغ چون دشمن تو
خون ریختن خربزه در گردن من
لیکن دیت خربزه بر گردن تو.
- اهل بودن ؛ شایسته بودن .
- || موافق بودن .
|| باشنده . مقیم . ساکن . ساکن محلی . مقیم جایی . مردم سرزمین . کسان جایی . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). ج ،اهالی : اهل جمله آن ولایات گردن بر...تا نام ما بر آن نشیند و بضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی ).
ز شاه بینم دلهای اهل حضرت شاد
هزار رحمت بر شاه و اهل حضرت باد.
نازم به خرابات که اهلش اهل است
گر نیک نظر کنی بدش هم سهل است .
چون ظن افتاد که اهل خانه را خواب ربود مقدم دزدان بگفت شولم شولم . (کلیله و دمنه ). و بزرجمهر بحضور برزویه و تمامی اهل مملکت این باب بخواند. (کلیله و دمنه ).
آفتاب شرف و حشمت وسلطان شرف
نورگسترد و ضیا بر نسف و اهل نسف .
سخنش معجز دهر آمد، از این به سخنان
بخدا گر شنوند اهل عجم یا یابند.
اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند
من چه خطا کرده ام بجای صفاهان .
گوهر بمیان زر برآمیخت
چون ریگ بر اهل مکه میریخت .
چو بدعهد را نیک خواهی به دهر
بدی خواستی برهمه اهل شهر.
زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود.
چه نیکبخت کسانی که اهل شیرازند
که زیر بال همای بلندپروازند.
کسی کو بتابد ز محراب روی
به کفرش گواهی دهند اهل کوی .
دعای صالح و صادق رفیق جان توباد
که اهل فارس بصدق و صلاح ممتازند.
- اهل بهشت ؛ ساکنان بهشت .
- اهل جنت ؛ ساکنین بهشت . (ناظم الاطباء).
- اهل جهنم ؛ دوزخی . (از ناظم الاطباء).
- اهل حصار ؛ مردم قلعه : در همین ایام فتنه و اضطرار اهل حصار... (انیس الطالبین ص 118).
- اهل روزگار؛ مردم این جهان . (ناظم الاطباء).
- اهل قبور ؛ مردگان . (ناظم الاطباء).
- اهل قریه ؛ دهاتیان . (ناظم الاطباء). مردم ده و سکنه ٔ آن .
- اهل گیتی ؛ مردم جهان . اهل دنیا :
تا کی گویی که اهل گیتی
در هستی و نیستی لئیمند.
- اهل محشر ؛ مردم روز رستخیز. (ناظم الاطباء).
- اهل مدر ؛ تازیان شهرنشین . (ناظم الاطباء).
- اهل مدر و حضر ؛ ساکنان خانه ها. شهرنشینان . (از اقرب الموارد).
- اهل وبر ؛ تازیان چادرنشین . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
|| کسان . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). خویشاوند. (ناظم الاطباء). کسان و خویشان مرد. اهل الرجل . (منتهی الارب ). قوم . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اصحاب . پیروان و یاران :
تو ای جاهل برو با اهل هامان
مرا بگذار با اولاد هارون .
زیرا که براندند مصطفی را
ذریه ٔ شیطان از اهل و اوطان .
- اهل النبی (ص ) ؛ ازواج و دختران و صهر آن حضرت که علی بن ابی طالب است یا زنان آن حضرت و اولیای وی از مردان . (منتهی الارب ). ازواج و فاطمه و صهر آن حضرت که علی بن ابی طالب (ع ) باشد.
- اهل بیت کسی ؛ زن و فرزند وی :
من ندیدم نه اهل بیتم دید
کاهل حسن المآب دیدستند.
|| مردمان خانه . (از آنندراج ). اهل البیت . کسان خانه و ساکنان آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کسان سرای . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). ج ، اَهلون ، اَهال ، آهال ، اَهلات ، اَهَلات . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). باشندگان خانه . (مؤید الفضلا) :
در این اهل منزل وفایی نیابی
مجوی اهل کامروز جایی نیابی .
گریان همه اهل خانه ٔ او
از گم شدن نشانه ٔ او.
|| زن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون ). عیال . (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). زن (زوجه ). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): اهل الرجل ؛ زوجته عرفاً و لغةً. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) : و نیز شاید بود که کسی را برای فراغ اهل و فرزندان ... بجمع مال حاجت افتد. (کلیله و دمنه ). و فرزندان و اهل و نزدیکان را بدرود باید کرد. (کلیله و دمنه ).
هر که با اهل کسان شد فسق جو
اهل خود را دان که قوادست او.
|| صاحبان . مفرد و جمع هر دو آید. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). صاحب و خداوند. (ناظم الاطباء). صاحب . دارای ... دارنده ٔ... (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اهل تنعم که از دارو گریزان باشند... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بی یاد حق مباش که بی ذکر و یاد حق
نزدیک اهل عقل چه مردم چه استرنگ .
کوشش اهل علم در ادراک سه مرادستوده است ، ساختن توشه ٔ آخرت ... (کلیله و دمنه ). هندو گفت هیچ چیز نزدیک اهل خرد در منزلت دوستی نرسد. (کلیله و دمنه ). همیشه حکمای هر صنف از اهل علم می کوشیدند... (کلیله و دمنه ).
گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار بیند اهل خرد.
یکی گفت از آن حلقه ٔ اهل رای
عجب دارم ای مرد راه خدای .
در سخن بدو مصرع چنان لطیف ببندم
که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را.
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی .
و اهل کرم از اهل لئام و محامد از مذام و فاضل از مفضول جدا نشدی . (تاریخ قم ص 11).
- اهل الامر ؛ والیان امر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
- اهل المذهب ؛ صاحب دین و ملت . (ناظم الاطباء).
- اهل ایمان ؛ مردم باایمان . مؤمنان . صاحبان ایمان : ناصر اهل ایمان . (گلستان ).
- اهل بصر ؛ بابصیرت . بامعرفت . زیرک . بافراست و دوراندیش . (ناظم الاطباء). صاحب بصر.
- اهل بیان ؛ صاحب بیان :
ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت
مگو این سخن جز مر اهل بیان را.
- اهل پرهیز ؛ پرهیزگار و زاهد. (ناظم الاطباء). صاحب پرهیز و زهد.
- اهل تحقیق ؛ حکیم . دانا.
- اهل تقوی ؛ پارسا و خداترس . (ناظم الاطباء).
- اهل تمیز ؛ اهل خرد. باتمیز. ممیز. صاحب تمیز :
دگر بر تکلف زید مالدار
که زینت براهل تمیز است عار.
- اهل تواضع ؛فروتن . (ناظم الاطباء).
- اهل حال ؛ واقف بر چگونگی چیزها. (ناظم الاطباء).
- || موافق . (ناظم الاطباء).
- اهل حجاب ؛ پرده دار. (ناظم الاطباء).
- || باحیا. (ناظم الاطباء).
- اهل حرفت ؛ پیشه ور. اهل صنعت . (ناظم الاطباء).
- اهل حکمت ؛ حکیم . دانای حکمت . (ناظم الاطباء).
- اهل خبرت ؛ واقف بر کار. آگاه . نکته دان . (ناظم الاطباء). کارشناس .
- اهل خرد ؛ خردمند. باعقل . دانا :
اهل خرد گرچه در این ره بسند
در همه چیزی نه به تنها رسند.
- اهل دانش ؛ دانشمند. (ناظم الاطباء).
- اهل درد ؛ دردمند. صاحب درد :
سخنی کان ز اهل درد آید
همچو جان در ضمیر مرد آید.
بیا و حال اهل درد بشنو
به لفظ اندک و معنی بسیار.
- اهل دکان ؛ دکان دار. (ناظم الاطباء).
- اهل دل ؛ دلاور. بهادر. (ناظم الاطباء).
- || زنده دل . جوانمرد. موافق . (ناظم الاطباء) :
برآور دمی چون دمت داده اند
که بس اهل دل کز دم افتاده اند.
دل رفت گر اهل دل بیابم
زین مرهم زخم آن ببستم .
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای دلبرا خطااینجاست .
- اهل دنیا ؛ دنیاپرست . (ناظم الاطباء).
- اهل دولت ؛ مقبل . نیکبخت . صاحب بخت و اقبال :
بسا اهل دولت ببازی نشست
که دولت ببازی برفتش ز دست .
- اهل رای ؛ صاحب رای . بخرد. دوراندیش :
دو کس پرور ای شاه کشورگشای
یکی اهل رزم و یکی اهل رای .
- || اهل قیاس . که در احکام به قیاس عمل کند. صاحب رأی .
- اهل رزم ؛ جنگجو. سلحشور. جنگ آور :
دو کس پرور ای شاه کشورگشای
یکی اهل رزم و یکی اهل رای .
- اهل زهد و ورع ؛ پارسا و خداپرست . (ناظم الاطباء).
- اهل سخاوت ؛ جوانمرد و سخی . (ناظم الاطباء).
- اهل سخن ؛ سخنور. سخندان . سخنگو :
گروهی برآنند ز اهل سخن
که حاتم اصم بود باور مکن .
- اهل سیاحت ؛ مسافر. (ناظم الاطباء). جهانگرد. سیاح .
- اهل شقاق ؛ فتنه انگیز. مخالف . (ناظم الاطباء). آشوبگر. آنکه اختلاف بر پا کند.
- اهل شناخت ؛ شناسنده . اهل خبرت . آگاه . کاردان :
در اینان نبندد دل اهل شناخت
که پیوسته با هم نخواهند ساخت .
- اهل شوکت ؛ خداوندان قوت و قدرت . (ناظم الاطباء).
- اهل صفا ؛ صاف دل . عیاش . (ناظم الاطباء). باصفا. صمیمی .
- اهل صنعت ؛ پیشه ور. صنعت کار. (ناظم الاطباء).
- اهل طاعت ؛ متدین . مطیع اوامر خداوند. (ناظم الاطباء).
- اهل علم ؛علماء. (ناظم الاطباء). باعلم . دانشمند.
- || در تداول مردم ، عالم دینی . روحانی .
- اهل عیال ؛ پدر وخداوند خانه . (ناظم الاطباء).
- اهل غدر ؛ غدار. مکار. (ناظم الاطباء). غدرپیشه . فریب کار.
- اهل فساد ؛ مفسد. (ناظم الاطباء).
- اهل فضل ؛ دانشمند. بافضل . حکیم . عالم :
دینار کیسه کیسه دهد اهل فضل را
دیباج سله سله بر از طاقت و یسار.
دینوران شهرکی است کی از آنجا چند کس از اهل فضل خاسته اند... و اهل فضل از آنجا [غندجان ] بسیار خیزد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 143).
تو قدر فضل شناسی که اهل فضلی و دانش
شبه فروش چه داند بهای دُرّ ثمین را.
ندانید که اهل فضل همیشه محروم باشند.
- اهل قلم ؛ کاتب . منشی . (ناظم الاطباء). نویسنده . اهل نگارش .
- اهل کام ؛ کام طلب . جوینده ٔ کام :
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ریش باد آن دل که با درد تو جویدمرهمی .
- اهل کرم ؛ جوانمرد و سخی . (ناظم الاطباء). باکرم :
جوینی که از سعی بازو خوری
به از میده بر خوان اهل کرم .
کرم کن بجای من ای محترم
که مولای من بود زاهل کرم .
- اهل کلام ؛ فصیح . سخن ران . (ناظم الاطباء).
- اهل کین ؛ دشمن . (ناظم الاطباء). کینه کش . انتقامجو.
- اهل معرفت ؛صاحبان بینش . بامعرفت :
گر اهل معرفتی دل در آخرت بندی
نه در خرابه ٔ دنیا که محنت آباد است .
جهان و هرچه در او هست سهل و مختصرست
ز اهل معرفت این مختصر دریغمدار.
- اهل نعیم ؛ بهشتیان . (ناظم الاطباء). ارباب نعمت .
- اهل نفاق ؛ منافق . (ناظم الاطباء). دوروی . آنکه برخلاف آنچه معتقد است نماید.
- اهل نیاز ؛ حاجتمند. محتاج . فقیر :
آنکه تا شد بر سریر بی نیازی متکی
شد سریرجود او تکیه گه اهل نیاز.
- اهل وفا ؛ وفاداران . آنانکه پیمان بسر برند. که بعهد خود وفا کند :
ز اهل وفا هر که بجایی رسید
بیشتر از راه عنایی رسید.
- اهل وقوف ؛ کارآزموده . باوقوف . (ناظم الاطباء). آگاه . اهل خبرت .
- اهل هنر ؛ باهنر. هنردار. باقوت . (ناظم الاطباء). هنرمند. هنرپیشه .
- اهل یقین ؛ خردمند و پارسا. (ناظم الاطباء).
- || مؤمنان . آنانکه به علم یقین رسیده اند :
اهل یقین طایفه ٔ دیگرند
ما همه پاییم گر ایشان سرند.
|| سربزیر. مقابل سرکش . || خودی . مقابل نااهل . (یادداشت مؤلف ). محرم . همراز. انیس . موافق . سازگار :
من می خورم و هر که چو من اهل بود
می خوردن او نزد خدا سهل بود.
کردم طلب و نیافتم اهل
اکنون قدم از طلب کشیدم .
نیست در ایام چیزی از وفا نایاب تر
کیمیا شد اهل ، بل کز کیمیا نایاب تر.
دست از دو جهان کشیده خواهم
یک اهل بجان خریده خواهم .
اهل خواهی ز اهل عصر ببر
انس خواهی میان انس مپوی .
جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان
گر هیچ اهلی در جهان دیدم مسلمان نیستم .
خواجه زان بی خبر که یار اهل است
یار او اهل و کار او سهل است .
حریفان جنس و یاران اهل بودند
به هر حرفی که میشد دست سودند.
بوالحکم نامش بد و بوجهل شد
ای بسا اهل از حسد نااهل شد.
بگویند ازین حرف گیران هزار
که سعدی نه اهلست و آموزگار.
اگر یار اهل است ، کار سهل است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || اهل هر نبی ؛ امت وی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). امت هر پیغمبر. پیرو کیشی یا عقیده یا نظر یا طریقه ٔ خاصی مانند: اهل اسلام . اهل کفر و جز اینها :
موج دریا چون به امرحق بتاخت
اهل موسی را ز قبطی واشناخت .
- اهل اسلام ؛ مسلمانان و مردمان پارسا. (ناظم الاطباء) :
همه آن باد که در بند رضای تو روند
اهل اسلام و تو در بند رضای معبود.
اهل اسلام از آن درماندگی خلاص یافتند. (انیس الطالبین ص 118).
- اهل الاهواء ؛ آن کسان از اهل قبله که اعتقاد آنان موافق با معتقدات اهل سنت نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به همین کلمه شود.
- اهل الردة ؛ کسانی که بعد از وفات پیغمبر (ص ) از دین برگشتند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).
- اهل القرآن ؛ حافظ قرآن و عامل به آن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
- اهل الکتاب ؛جهودان و ترسایان . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
- اهل اﷲ ؛ اهل مکه ٔ معظمه . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
- || مردان خدا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بندگان خوب خدا و متدین و پارسا. (ناظم الاطباء).
- اهل باطل ؛ گمراه . مقابل اهل حق :
چون بخت ملک تیغ سپارد به شاه حق
جانهای اهل باطل زیبد نثار تیغ.
نیارستم از حق دگر هیچ گفت
که حق ز اهل باطل بباید نهفت .
- اهل باطن ؛ مردم مقدس و روحانی . (ناظم الاطباء).
- اهل تعدی ؛ بیدادگر و ستمگر. (ناظم الاطباء).
- اهل تفسیر ؛ مجتهد در علم الهی و مفسرکتب مقدسه . (ناظم الاطباء) :
اهل ثنا و مدحت ارباب نظم و نثر
مطلق توئی و نیست دراین باب ریو و رنگ .
- اهل جماعت ؛ جزء و داخل در جمهور. (ناظم الاطباء).
- اهل چیزی بودن و یا نبودن ؛ معتاد بدان بودن و معتاد نبودن :فلان اهل دود هست ، یعنی معتاد بدان است ؛ فلان اهل قمار نیست ، عادت بقمار ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- اهل حق ؛ خردمند پارسا. (ناظم الاطباء).
- || فرقه ٔ علی اللهی .
- اهل دیوان ؛ نوکرهای دولت . وزرای دولت . (ناظم الاطباء). کارمندان دستگاههای دولتی .
- اهل ذکر ؛ واقف و آگاه بر اذکار و اوراد. (ناظم الاطباء).
- اهل ذمه ؛ مردمان ذمی از یهود و نصاری و مجوس . (ناظم الاطباء).
- اهل رده ؛ مردمان مرتد و ملحد. (ناظم الاطباء).
- اهل سنت ؛ گروه سنی . مقابل شیعه . (ناظم الاطباء).
- اهل صورت ؛ کسانی که صورت ظاهر هر چیزی را مینگرند و غوررسی نمیکنند. (ناظم الاطباء). ظاهربین . مقابل اهل باطن :
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند.
- اهل ضلال ؛ ملحد و کافر. (ناظم الاطباء). گمراه . آنکه در ضلالت باشد.
- اهل ظاهر ؛ کسانی که نیکویی ظاهری دارا می باشند. ریاکار. (ناظم الاطباء).
- || ظاهربین . آنکه ظاهر کار را میبیند و غوررسی نمیکند.
- اهل فراش ؛ در بستر افتاده . (ناظم الاطباء).
- اهل قیاس ؛ ارباب منطق . پیروان عقل و استدلال منطقی :
توان گفتن این با حقیقت شناس
ولی خرده گیرند اهل قیاس .
- || کسی که در فروع به قیاس عمل کند.
- اهل کتاب ؛یهود و نصاری . (ناظم الاطباء). کتابی .
- اهل کفر ؛ کافران . آنانکه پیرو اسلام نیستند :
پار دیدی کاین سر سلجوقیان بر اهل کفر
چون شبیخون ساخت کایشان غول رهبر ساختند.
- اهل مذهب ؛ دین دار. (ناظم الاطباء). صاحب دین و ملت . (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد).
- اهل نشست ؛ گوشه نشینان . درویشان تارک دنیا. (ناظم الاطباء) :
چو کالیده دانندم اهل نشست
بگویند نیک و بدم هرچه هست .
- اهل نفس ؛ نفس پرست . (ناظم الاطباء).
|| بمعنی اهلی یا شهری . مقابل وحشی و روستائی : عن عوف : ... کان رسول اﷲ (ص ) اذا اتاه الفی ٔ قسمه من یومه فیعطی الاهل حظین و یعطی العرب حظاً. (تاریخ ابن عساکر ج 1 ص 95 س 15، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).|| در اصطلاح حقوقی ، به معنی اهلیت یعنی آنکه آدمی حق تصرف در اموال خود را دارا باشد گویند وآن در صورتی است که بسن بلوغ رسیده و عاقل و رشید باشد. و رجوع به اهلیت شود.
سوی تو نیامده ست پیغمبر
یا تو نه سزا و اهل پیغامی .
گر اهل آفرین نیمی هرگز
جهال چون کنندی نفرینم .
ای از گل دوستی سرشته تن تو
شد خربزه اهل تیغ چون دشمن تو
خون ریختن خربزه در گردن من
لیکن دیت خربزه بر گردن تو.
- اهل بودن ؛ شایسته بودن .
- || موافق بودن .
|| باشنده . مقیم . ساکن . ساکن محلی . مقیم جایی . مردم سرزمین . کسان جایی . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). ج ،اهالی : اهل جمله آن ولایات گردن بر...تا نام ما بر آن نشیند و بضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی ).
ز شاه بینم دلهای اهل حضرت شاد
هزار رحمت بر شاه و اهل حضرت باد.
نازم به خرابات که اهلش اهل است
گر نیک نظر کنی بدش هم سهل است .
چون ظن افتاد که اهل خانه را خواب ربود مقدم دزدان بگفت شولم شولم . (کلیله و دمنه ). و بزرجمهر بحضور برزویه و تمامی اهل مملکت این باب بخواند. (کلیله و دمنه ).
آفتاب شرف و حشمت وسلطان شرف
نورگسترد و ضیا بر نسف و اهل نسف .
سخنش معجز دهر آمد، از این به سخنان
بخدا گر شنوند اهل عجم یا یابند.
اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند
من چه خطا کرده ام بجای صفاهان .
گوهر بمیان زر برآمیخت
چون ریگ بر اهل مکه میریخت .
چو بدعهد را نیک خواهی به دهر
بدی خواستی برهمه اهل شهر.
زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود.
چه نیکبخت کسانی که اهل شیرازند
که زیر بال همای بلندپروازند.
کسی کو بتابد ز محراب روی
به کفرش گواهی دهند اهل کوی .
دعای صالح و صادق رفیق جان توباد
که اهل فارس بصدق و صلاح ممتازند.
- اهل بهشت ؛ ساکنان بهشت .
- اهل جنت ؛ ساکنین بهشت . (ناظم الاطباء).
- اهل جهنم ؛ دوزخی . (از ناظم الاطباء).
- اهل حصار ؛ مردم قلعه : در همین ایام فتنه و اضطرار اهل حصار... (انیس الطالبین ص 118).
- اهل روزگار؛ مردم این جهان . (ناظم الاطباء).
- اهل قبور ؛ مردگان . (ناظم الاطباء).
- اهل قریه ؛ دهاتیان . (ناظم الاطباء). مردم ده و سکنه ٔ آن .
- اهل گیتی ؛ مردم جهان . اهل دنیا :
تا کی گویی که اهل گیتی
در هستی و نیستی لئیمند.
- اهل محشر ؛ مردم روز رستخیز. (ناظم الاطباء).
- اهل مدر ؛ تازیان شهرنشین . (ناظم الاطباء).
- اهل مدر و حضر ؛ ساکنان خانه ها. شهرنشینان . (از اقرب الموارد).
- اهل وبر ؛ تازیان چادرنشین . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
|| کسان . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). خویشاوند. (ناظم الاطباء). کسان و خویشان مرد. اهل الرجل . (منتهی الارب ). قوم . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اصحاب . پیروان و یاران :
تو ای جاهل برو با اهل هامان
مرا بگذار با اولاد هارون .
زیرا که براندند مصطفی را
ذریه ٔ شیطان از اهل و اوطان .
- اهل النبی (ص ) ؛ ازواج و دختران و صهر آن حضرت که علی بن ابی طالب است یا زنان آن حضرت و اولیای وی از مردان . (منتهی الارب ). ازواج و فاطمه و صهر آن حضرت که علی بن ابی طالب (ع ) باشد.
- اهل بیت کسی ؛ زن و فرزند وی :
من ندیدم نه اهل بیتم دید
کاهل حسن المآب دیدستند.
|| مردمان خانه . (از آنندراج ). اهل البیت . کسان خانه و ساکنان آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کسان سرای . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). ج ، اَهلون ، اَهال ، آهال ، اَهلات ، اَهَلات . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). باشندگان خانه . (مؤید الفضلا) :
در این اهل منزل وفایی نیابی
مجوی اهل کامروز جایی نیابی .
گریان همه اهل خانه ٔ او
از گم شدن نشانه ٔ او.
|| زن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون ). عیال . (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). زن (زوجه ). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): اهل الرجل ؛ زوجته عرفاً و لغةً. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) : و نیز شاید بود که کسی را برای فراغ اهل و فرزندان ... بجمع مال حاجت افتد. (کلیله و دمنه ). و فرزندان و اهل و نزدیکان را بدرود باید کرد. (کلیله و دمنه ).
هر که با اهل کسان شد فسق جو
اهل خود را دان که قوادست او.
|| صاحبان . مفرد و جمع هر دو آید. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). صاحب و خداوند. (ناظم الاطباء). صاحب . دارای ... دارنده ٔ... (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اهل تنعم که از دارو گریزان باشند... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بی یاد حق مباش که بی ذکر و یاد حق
نزدیک اهل عقل چه مردم چه استرنگ .
کوشش اهل علم در ادراک سه مرادستوده است ، ساختن توشه ٔ آخرت ... (کلیله و دمنه ). هندو گفت هیچ چیز نزدیک اهل خرد در منزلت دوستی نرسد. (کلیله و دمنه ). همیشه حکمای هر صنف از اهل علم می کوشیدند... (کلیله و دمنه ).
گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار بیند اهل خرد.
یکی گفت از آن حلقه ٔ اهل رای
عجب دارم ای مرد راه خدای .
در سخن بدو مصرع چنان لطیف ببندم
که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را.
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی .
و اهل کرم از اهل لئام و محامد از مذام و فاضل از مفضول جدا نشدی . (تاریخ قم ص 11).
- اهل الامر ؛ والیان امر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
- اهل المذهب ؛ صاحب دین و ملت . (ناظم الاطباء).
- اهل ایمان ؛ مردم باایمان . مؤمنان . صاحبان ایمان : ناصر اهل ایمان . (گلستان ).
- اهل بصر ؛ بابصیرت . بامعرفت . زیرک . بافراست و دوراندیش . (ناظم الاطباء). صاحب بصر.
- اهل بیان ؛ صاحب بیان :
ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت
مگو این سخن جز مر اهل بیان را.
- اهل پرهیز ؛ پرهیزگار و زاهد. (ناظم الاطباء). صاحب پرهیز و زهد.
- اهل تحقیق ؛ حکیم . دانا.
- اهل تقوی ؛ پارسا و خداترس . (ناظم الاطباء).
- اهل تمیز ؛ اهل خرد. باتمیز. ممیز. صاحب تمیز :
دگر بر تکلف زید مالدار
که زینت براهل تمیز است عار.
- اهل تواضع ؛فروتن . (ناظم الاطباء).
- اهل حال ؛ واقف بر چگونگی چیزها. (ناظم الاطباء).
- || موافق . (ناظم الاطباء).
- اهل حجاب ؛ پرده دار. (ناظم الاطباء).
- || باحیا. (ناظم الاطباء).
- اهل حرفت ؛ پیشه ور. اهل صنعت . (ناظم الاطباء).
- اهل حکمت ؛ حکیم . دانای حکمت . (ناظم الاطباء).
- اهل خبرت ؛ واقف بر کار. آگاه . نکته دان . (ناظم الاطباء). کارشناس .
- اهل خرد ؛ خردمند. باعقل . دانا :
اهل خرد گرچه در این ره بسند
در همه چیزی نه به تنها رسند.
- اهل دانش ؛ دانشمند. (ناظم الاطباء).
- اهل درد ؛ دردمند. صاحب درد :
سخنی کان ز اهل درد آید
همچو جان در ضمیر مرد آید.
بیا و حال اهل درد بشنو
به لفظ اندک و معنی بسیار.
- اهل دکان ؛ دکان دار. (ناظم الاطباء).
- اهل دل ؛ دلاور. بهادر. (ناظم الاطباء).
- || زنده دل . جوانمرد. موافق . (ناظم الاطباء) :
برآور دمی چون دمت داده اند
که بس اهل دل کز دم افتاده اند.
دل رفت گر اهل دل بیابم
زین مرهم زخم آن ببستم .
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای دلبرا خطااینجاست .
- اهل دنیا ؛ دنیاپرست . (ناظم الاطباء).
- اهل دولت ؛ مقبل . نیکبخت . صاحب بخت و اقبال :
بسا اهل دولت ببازی نشست
که دولت ببازی برفتش ز دست .
- اهل رای ؛ صاحب رای . بخرد. دوراندیش :
دو کس پرور ای شاه کشورگشای
یکی اهل رزم و یکی اهل رای .
- || اهل قیاس . که در احکام به قیاس عمل کند. صاحب رأی .
- اهل رزم ؛ جنگجو. سلحشور. جنگ آور :
دو کس پرور ای شاه کشورگشای
یکی اهل رزم و یکی اهل رای .
- اهل زهد و ورع ؛ پارسا و خداپرست . (ناظم الاطباء).
- اهل سخاوت ؛ جوانمرد و سخی . (ناظم الاطباء).
- اهل سخن ؛ سخنور. سخندان . سخنگو :
گروهی برآنند ز اهل سخن
که حاتم اصم بود باور مکن .
- اهل سیاحت ؛ مسافر. (ناظم الاطباء). جهانگرد. سیاح .
- اهل شقاق ؛ فتنه انگیز. مخالف . (ناظم الاطباء). آشوبگر. آنکه اختلاف بر پا کند.
- اهل شناخت ؛ شناسنده . اهل خبرت . آگاه . کاردان :
در اینان نبندد دل اهل شناخت
که پیوسته با هم نخواهند ساخت .
- اهل شوکت ؛ خداوندان قوت و قدرت . (ناظم الاطباء).
- اهل صفا ؛ صاف دل . عیاش . (ناظم الاطباء). باصفا. صمیمی .
- اهل صنعت ؛ پیشه ور. صنعت کار. (ناظم الاطباء).
- اهل طاعت ؛ متدین . مطیع اوامر خداوند. (ناظم الاطباء).
- اهل علم ؛علماء. (ناظم الاطباء). باعلم . دانشمند.
- || در تداول مردم ، عالم دینی . روحانی .
- اهل عیال ؛ پدر وخداوند خانه . (ناظم الاطباء).
- اهل غدر ؛ غدار. مکار. (ناظم الاطباء). غدرپیشه . فریب کار.
- اهل فساد ؛ مفسد. (ناظم الاطباء).
- اهل فضل ؛ دانشمند. بافضل . حکیم . عالم :
دینار کیسه کیسه دهد اهل فضل را
دیباج سله سله بر از طاقت و یسار.
دینوران شهرکی است کی از آنجا چند کس از اهل فضل خاسته اند... و اهل فضل از آنجا [غندجان ] بسیار خیزد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 143).
تو قدر فضل شناسی که اهل فضلی و دانش
شبه فروش چه داند بهای دُرّ ثمین را.
ندانید که اهل فضل همیشه محروم باشند.
- اهل قلم ؛ کاتب . منشی . (ناظم الاطباء). نویسنده . اهل نگارش .
- اهل کام ؛ کام طلب . جوینده ٔ کام :
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ریش باد آن دل که با درد تو جویدمرهمی .
- اهل کرم ؛ جوانمرد و سخی . (ناظم الاطباء). باکرم :
جوینی که از سعی بازو خوری
به از میده بر خوان اهل کرم .
کرم کن بجای من ای محترم
که مولای من بود زاهل کرم .
- اهل کلام ؛ فصیح . سخن ران . (ناظم الاطباء).
- اهل کین ؛ دشمن . (ناظم الاطباء). کینه کش . انتقامجو.
- اهل معرفت ؛صاحبان بینش . بامعرفت :
گر اهل معرفتی دل در آخرت بندی
نه در خرابه ٔ دنیا که محنت آباد است .
جهان و هرچه در او هست سهل و مختصرست
ز اهل معرفت این مختصر دریغمدار.
- اهل نعیم ؛ بهشتیان . (ناظم الاطباء). ارباب نعمت .
- اهل نفاق ؛ منافق . (ناظم الاطباء). دوروی . آنکه برخلاف آنچه معتقد است نماید.
- اهل نیاز ؛ حاجتمند. محتاج . فقیر :
آنکه تا شد بر سریر بی نیازی متکی
شد سریرجود او تکیه گه اهل نیاز.
- اهل وفا ؛ وفاداران . آنانکه پیمان بسر برند. که بعهد خود وفا کند :
ز اهل وفا هر که بجایی رسید
بیشتر از راه عنایی رسید.
- اهل وقوف ؛ کارآزموده . باوقوف . (ناظم الاطباء). آگاه . اهل خبرت .
- اهل هنر ؛ باهنر. هنردار. باقوت . (ناظم الاطباء). هنرمند. هنرپیشه .
- اهل یقین ؛ خردمند و پارسا. (ناظم الاطباء).
- || مؤمنان . آنانکه به علم یقین رسیده اند :
اهل یقین طایفه ٔ دیگرند
ما همه پاییم گر ایشان سرند.
|| سربزیر. مقابل سرکش . || خودی . مقابل نااهل . (یادداشت مؤلف ). محرم . همراز. انیس . موافق . سازگار :
من می خورم و هر که چو من اهل بود
می خوردن او نزد خدا سهل بود.
کردم طلب و نیافتم اهل
اکنون قدم از طلب کشیدم .
نیست در ایام چیزی از وفا نایاب تر
کیمیا شد اهل ، بل کز کیمیا نایاب تر.
دست از دو جهان کشیده خواهم
یک اهل بجان خریده خواهم .
اهل خواهی ز اهل عصر ببر
انس خواهی میان انس مپوی .
جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان
گر هیچ اهلی در جهان دیدم مسلمان نیستم .
خواجه زان بی خبر که یار اهل است
یار او اهل و کار او سهل است .
حریفان جنس و یاران اهل بودند
به هر حرفی که میشد دست سودند.
بوالحکم نامش بد و بوجهل شد
ای بسا اهل از حسد نااهل شد.
بگویند ازین حرف گیران هزار
که سعدی نه اهلست و آموزگار.
اگر یار اهل است ، کار سهل است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || اهل هر نبی ؛ امت وی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). امت هر پیغمبر. پیرو کیشی یا عقیده یا نظر یا طریقه ٔ خاصی مانند: اهل اسلام . اهل کفر و جز اینها :
موج دریا چون به امرحق بتاخت
اهل موسی را ز قبطی واشناخت .
- اهل اسلام ؛ مسلمانان و مردمان پارسا. (ناظم الاطباء) :
همه آن باد که در بند رضای تو روند
اهل اسلام و تو در بند رضای معبود.
اهل اسلام از آن درماندگی خلاص یافتند. (انیس الطالبین ص 118).
- اهل الاهواء ؛ آن کسان از اهل قبله که اعتقاد آنان موافق با معتقدات اهل سنت نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به همین کلمه شود.
- اهل الردة ؛ کسانی که بعد از وفات پیغمبر (ص ) از دین برگشتند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).
- اهل القرآن ؛ حافظ قرآن و عامل به آن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
- اهل الکتاب ؛جهودان و ترسایان . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
- اهل اﷲ ؛ اهل مکه ٔ معظمه . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
- || مردان خدا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بندگان خوب خدا و متدین و پارسا. (ناظم الاطباء).
- اهل باطل ؛ گمراه . مقابل اهل حق :
چون بخت ملک تیغ سپارد به شاه حق
جانهای اهل باطل زیبد نثار تیغ.
نیارستم از حق دگر هیچ گفت
که حق ز اهل باطل بباید نهفت .
- اهل باطن ؛ مردم مقدس و روحانی . (ناظم الاطباء).
- اهل تعدی ؛ بیدادگر و ستمگر. (ناظم الاطباء).
- اهل تفسیر ؛ مجتهد در علم الهی و مفسرکتب مقدسه . (ناظم الاطباء) :
اهل ثنا و مدحت ارباب نظم و نثر
مطلق توئی و نیست دراین باب ریو و رنگ .
- اهل جماعت ؛ جزء و داخل در جمهور. (ناظم الاطباء).
- اهل چیزی بودن و یا نبودن ؛ معتاد بدان بودن و معتاد نبودن :فلان اهل دود هست ، یعنی معتاد بدان است ؛ فلان اهل قمار نیست ، عادت بقمار ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- اهل حق ؛ خردمند پارسا. (ناظم الاطباء).
- || فرقه ٔ علی اللهی .
- اهل دیوان ؛ نوکرهای دولت . وزرای دولت . (ناظم الاطباء). کارمندان دستگاههای دولتی .
- اهل ذکر ؛ واقف و آگاه بر اذکار و اوراد. (ناظم الاطباء).
- اهل ذمه ؛ مردمان ذمی از یهود و نصاری و مجوس . (ناظم الاطباء).
- اهل رده ؛ مردمان مرتد و ملحد. (ناظم الاطباء).
- اهل سنت ؛ گروه سنی . مقابل شیعه . (ناظم الاطباء).
- اهل صورت ؛ کسانی که صورت ظاهر هر چیزی را مینگرند و غوررسی نمیکنند. (ناظم الاطباء). ظاهربین . مقابل اهل باطن :
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند.
- اهل ضلال ؛ ملحد و کافر. (ناظم الاطباء). گمراه . آنکه در ضلالت باشد.
- اهل ظاهر ؛ کسانی که نیکویی ظاهری دارا می باشند. ریاکار. (ناظم الاطباء).
- || ظاهربین . آنکه ظاهر کار را میبیند و غوررسی نمیکند.
- اهل فراش ؛ در بستر افتاده . (ناظم الاطباء).
- اهل قیاس ؛ ارباب منطق . پیروان عقل و استدلال منطقی :
توان گفتن این با حقیقت شناس
ولی خرده گیرند اهل قیاس .
- || کسی که در فروع به قیاس عمل کند.
- اهل کتاب ؛یهود و نصاری . (ناظم الاطباء). کتابی .
- اهل کفر ؛ کافران . آنانکه پیرو اسلام نیستند :
پار دیدی کاین سر سلجوقیان بر اهل کفر
چون شبیخون ساخت کایشان غول رهبر ساختند.
- اهل مذهب ؛ دین دار. (ناظم الاطباء). صاحب دین و ملت . (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد).
- اهل نشست ؛ گوشه نشینان . درویشان تارک دنیا. (ناظم الاطباء) :
چو کالیده دانندم اهل نشست
بگویند نیک و بدم هرچه هست .
- اهل نفس ؛ نفس پرست . (ناظم الاطباء).
|| بمعنی اهلی یا شهری . مقابل وحشی و روستائی : عن عوف : ... کان رسول اﷲ (ص ) اذا اتاه الفی ٔ قسمه من یومه فیعطی الاهل حظین و یعطی العرب حظاً. (تاریخ ابن عساکر ج 1 ص 95 س 15، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).|| در اصطلاح حقوقی ، به معنی اهلیت یعنی آنکه آدمی حق تصرف در اموال خود را دارا باشد گویند وآن در صورتی است که بسن بلوغ رسیده و عاقل و رشید باشد. و رجوع به اهلیت شود.