اهل راز
لغتنامه دهخدا
اهل راز. [ اَ ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اهل سر. اهل باطن . کسی که بر رازها واقف است . کسی که از اسرار آگاهست :
رباب و چنگ ببانگ بلند میگویند
که گوش و هوش به پیغام اهل راز کنید.
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد.
خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز
عیش خوش در بوته ٔ هجران کنند.
رجوع به راز و اسرار شود.
رباب و چنگ ببانگ بلند میگویند
که گوش و هوش به پیغام اهل راز کنید.
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد.
خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز
عیش خوش در بوته ٔ هجران کنند.
رجوع به راز و اسرار شود.