انگشتک
لغتنامه دهخدا
انگشتک . [ اَ گ ُ ت َ] (اِمصغر) مصغر انگشت . (ناظم الاطباء) :
اندر محال و هزل زبانت دراز بود
وندر زکات دستت و انگشتکان قصیر.
|| انگشت خردک . کالوچ . کلیک . خردک . خنصر. (یادداشت مؤلف ). || بشکن . (یادداشت مؤلف ). زنجیر. (منتهی الارب ).
- انگشتک زدن ؛ انگشت زدن . (مؤید الفضلاء). ذوق کردن و شاد شدن . (از مجموعه ٔمترادفات ص 172). زنجرة. نقز. (منتهی الارب ). بشکن زدن :
پس زد انگشتک برقص اندرفتاد
که بده زوتر رسیدم بر مراد.
شیرگیر و خوش شد انگشتک بزد
سوی مبرز رفت تا میزه کند.
- انگشتک زنان ؛ در حال بشکن زدن :
برجهیداز خواب انگشتک زنان
گه غزل گویان و گه نوحه کنان .
اندر محال و هزل زبانت دراز بود
وندر زکات دستت و انگشتکان قصیر.
|| انگشت خردک . کالوچ . کلیک . خردک . خنصر. (یادداشت مؤلف ). || بشکن . (یادداشت مؤلف ). زنجیر. (منتهی الارب ).
- انگشتک زدن ؛ انگشت زدن . (مؤید الفضلاء). ذوق کردن و شاد شدن . (از مجموعه ٔمترادفات ص 172). زنجرة. نقز. (منتهی الارب ). بشکن زدن :
پس زد انگشتک برقص اندرفتاد
که بده زوتر رسیدم بر مراد.
شیرگیر و خوش شد انگشتک بزد
سوی مبرز رفت تا میزه کند.
- انگشتک زنان ؛ در حال بشکن زدن :
برجهیداز خواب انگشتک زنان
گه غزل گویان و گه نوحه کنان .