انقاس
لغتنامه دهخدا
انقاس . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ نِقس . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد). سیاهیهای دوات . (از منتهی الارب ). سیاهیهای نوشتن . (غیاث اللغات ). مدادها. حبرها. سیاهیها. دوده ها. در فارسی بجای مفرد استعمال شود. دوده ٔ مرکب . مداد. مرکب . (از یادداشتهای مؤلف ) :
ما برفتیم و شده نوژان کخلان (؟) پس ما
بشبی گفتی تو کش سلب از انقاس است .
بگاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا
چنو خشنود باشد من کنم ز انقاس قرمیزا.
قلم خواست آن شاه و قرطاس خواست
ز مشک سیه سوده انقاس خواست .
نبشتند هر موبدی آنکه دید
که قرطاس از انقاس شد ناپدید.
قلم او چو لعبتی است بدیع
زیر انگشت او گرفته وطن
روزی دوستان از او زاید
چو ز انقاس گردد آبستن .
دبیر از قلم ابر انقاس کرد
سخن در و اندیشه الماس کرد.
چون ننگری که می چه نویسد برین زمین
یزدان بخط خویش و به انقاس روز و شب .
دور باش از مزوری که بمکر
دام قرطاس داردو انقاس .
زنگیی که پادشاه ایشان بود سیاهی بود چون کوهی از انقاس سیاه تر. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
چون قلم زردم و نزار و نوان
اندرین روزگار چون انقاس .
لون انقاس داشت پشت زمین
رنگ زنگار داشت روی هوا.
کفم از رخ بگونه ٔ شنگرف
رانم از کف نمونه ٔ انقاس .
ما برفتیم و شده نوژان کخلان (؟) پس ما
بشبی گفتی تو کش سلب از انقاس است .
بگاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا
چنو خشنود باشد من کنم ز انقاس قرمیزا.
قلم خواست آن شاه و قرطاس خواست
ز مشک سیه سوده انقاس خواست .
نبشتند هر موبدی آنکه دید
که قرطاس از انقاس شد ناپدید.
قلم او چو لعبتی است بدیع
زیر انگشت او گرفته وطن
روزی دوستان از او زاید
چو ز انقاس گردد آبستن .
دبیر از قلم ابر انقاس کرد
سخن در و اندیشه الماس کرد.
چون ننگری که می چه نویسد برین زمین
یزدان بخط خویش و به انقاس روز و شب .
دور باش از مزوری که بمکر
دام قرطاس داردو انقاس .
زنگیی که پادشاه ایشان بود سیاهی بود چون کوهی از انقاس سیاه تر. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
چون قلم زردم و نزار و نوان
اندرین روزگار چون انقاس .
لون انقاس داشت پشت زمین
رنگ زنگار داشت روی هوا.
کفم از رخ بگونه ٔ شنگرف
رانم از کف نمونه ٔ انقاس .