اندیشه
لغتنامه دهخدا
اندیشه . [ اَ ش َ / ش ِ ] (اِمص ) فکر. (انجمن آرا) (آنندراج ) (دهار) (منتهی الارب ) (نصاب ). فکر و تدبیر و تأمل و تصور و گمان و خیال . (ناظم الاطباء). فکرة. فکری . رویة. هویس . (از منتهی الارب ). وهم . هم . (مهذب الاسماء). خیال . (انجمن آرا) (آنندراج ). نیة. ضمیر. طویة. (دهار). تأمل . (تاریخ بیهقی ). فکرت . تفکر. نظر. رای . صدد. عزیمه . عزیمت .صریمه . صریمت . سگالش . ج ، اندیشه ها و اندیشگان . (یادداشت مؤلف ) :
در اندیشه ٔ دل نگنجد خدای
بهستی او باشدم رهنمای .
بجز بندگی پیشه ٔ من مباد
جزاز داد اندیشه ٔ من مباد.
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه .
نیاید باندیشه از نیست هستی
نیاید بکوشیدن از جسم جانی .
نرود هیچ خطا بر دل و اندیشه ٔ تو
کز خطا دور ترا ذهن و ذکای تو کند.
پیلان ترا رفتن باد است و دل کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشه ٔ کندا.
و این هردو (هردو گونه ٔ دانستن : اندر رسیدن [ = تصور ] و گرویدن ) دو گونه است یکی آن است کی به اندیشه شاید اندر یافتن ... و دیگر آن است کی او را اندریابم و به وی بگرویم نه از جهت اندیشه . (دانشنامه علایی چ احمد خراسانی ص 4). پس آنکه مرد نیست میمیراند و آن دیگر را میگذارد تا وقت موعود دررسد و در این علامتها و نشانیهاست از جمعی که اهل فکر و اندیشه اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). این چه اندیشه های بیهوده است که خداوند ترا می افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684). ما سخت ترسیدیم از آن سخن بی محابا که خلیفه را گفتی بایستی که اندر آن گفتار نرمی و اندیشه بودی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425). قوت پیغمبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان اندیشه ٔ باریک . (تاریخ بیهقی ).
آن به که چو چیزی محال جوید
اندیشه ٔ تو، گوش او بمالی .
اندیشه بود اسب من و عقلم
او را سوار همچو سلیمانی .
تاعادل دل شوی باندیشه
هرگه که تنت بعدل شد فاعل .
زاندیشه غمی گشت مرا جان بتفکر
پرسنده شد این نفس مفکر ز مفکر.
اندیشه چو دانش است می باید داشت
اندوه چو روزی است می باید خورد.
چه کنم که مر شما را بیش
هیچ اندیشه ٔ ولایت نیست .
از این اندیشه ٔ ناصواب درگذر. (کلیله و دمنه ).
اندیشه ٔ آن نیست که دردی دارم
اندیشه بتو نمی رسد درد اینست .
ندیدی آفتاب جان در اسطرلاب اندیشه
نخواندی احسن التقویم در تحویل انسانی .
در جان من اندیشه ٔ تو آتش افکند
کانرا بدوصد طوفان کشتن نتوانم .
حالی را قومس در اعتداد تو آورده شد تا آن جایگاه روی و مقیم باشی تا اندیشه ٔ انعام درباره ٔ تو باتمام رسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 225).
مرکز این گنبد فیروزه رنگ
بر تو فراخ است و بر اندیشه تنگ
یامکن اندیشه بچنگ آورش
یا به یک اندیشه بتنگ آورش .
غلام عشق شو کاندیشه اینست
همه صاحبدلان را پیشه اینست .
از این اندیشه هرگز برنگردد
نه بنشیند دل عطار از جوش .
دلی کز دست شد زاندیشه ٔ عشق
درو اندیشه ٔ دیگر نگنجد.
اندیشه ٔ وصال تو از ما نبود راست
ناید خود از شکسته ٔ اندیشه ها درست .
هر اندیشه که می پوشی درون خلوت سینه
نشان رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما.
ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید بروعاشق شو ای غافل .
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش .
اندیشه ٔ صحیح نباشد سقیم را.
|| ترس و بیم . (انجمن آرا) (آنندراج ). بیم و ترس و اضطراب . (ناظم الاطباء). باک . رعب . هراس . پروا. خوف . خشیت . مهابت . مخافت . (یادداشت مؤلف ) :
پس تل درون هرسه پنهان شدند
از اندیشه ٔ جان غریوان شدند.
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
ز دل ترس و اندیشه بیرون کنیم .
بهومان چنین گفت سهراب گرد
که اندیشه از دل بباید سترد.
همه شهر ایران ز کارش ببیم
ز اندیشگان دل شده بر دونیم .
خویشتن را بمیان سپه اندر فکند
نه ز انبوهش اندیشه نه از خصم حذر.
اندیشه اکنون از آن است که نباید که ملطفه بدست آلتونتاش افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325).
اندر ایام تو نندیشد کاندیشه خطاست
بره از گرگ وزشیر آهو وکبک از شاهین .
گرت اندیشه می باشد ز بدگویان بی معنی
ز معنی معجری بربند و چون اندیشه پنهان آی .
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی .
نه اندیشه از کس نه حاجت به هیچ
چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ .
|| غم . اندوه . انده . هم . اشتغال خاطر به سختی و مصیبتی که پس از این تواند بود، مقابل اندوه که برگذشته است . (یادداشت مؤلف ) :
کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه ، دل دور کن تا توان .
چو بشنید خسرو از آن شاد گشت
روانش ز اندیشه آزادگشت .
ز ایرج دل ما همی تیره بود
بر اندیشه اندیشه ها برفزود.
ز اندیشه گردد همی دل تباه
مهان را چنین پاسخ آورد شاه
که چو نیک و بد این جهان بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد.
جشن سده است از بهرجشن سده
شادی کن و اندیشه از دل بکن .
تا ملک بدین هر دو قوی باشد و آباد
دشمن چه خورد جز غم و اندیشه و تیمار.
ملک ما بشکار ملکان تاخته بود
ما ز اندیشه ٔ او خسته دل و خسته جگر.
خون راندم از اندیشه ٔ هجران و تو حاضر
پس حال چه باشد چو بمانم ز تو تنها.
|| رشک . (ناظم الاطباء). || بمجاز، توجه . غم خواری . (از یادداشت مؤلف ) :
پیش از اینت بیش از این اندیشه ٔ عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره ٔ آفاق بود.
- اندیشه ٔ بد در دل آوردن ؛ وسواس . (ترجمان القرآن جرجانی ).
- اندیشه در دل آوردن ؛ اندوهگین شدن :
تو اندیشه در دل میاور بسی
تو نگرفتی این دژ نگیرد کسی .
- اندیشه رفتار ؛ آنکه رفتار او چون اندیشه است . تیزرفتار :
زمانه گردش و اندیشه رفتار
چو شب کارآگه و چون صبح بیدار.
- بداندیشه ؛ بدفکرت . بدنهاد.
- به اندیشه ؛ ترسان : ملوک زمانه او را مراعات همی کردند [ محمود غزنوی را ] و شب از او باندیشه همی خفتند. (چهار مقاله ).
- بی اندیشه ؛ بی فکر.
- پراندیشه ؛ اندیشناک . با فکرهای گوناگون . رجوع به پراندیشه شود.
- رکیک اندیشه ؛ که اندیشه ٔ پست دارد : رکیک اندیشه را در محاورت زبان کند شود. (کلیله و دمنه ).
- امثال :
که اندیشه ٔ مرد ناکرده کار
کند آرزوی گل از تخم خار
بهار دلارام جوید ز دی
شکر خواهد از بوریایینه نی .
اول اندیشه وانگهی گفتار (پایبست آمده است و پس دیوار). (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 314).
نیز رجوع به اندیشه افکندن . اندیشه بردن . اندیشه بستن . اندیشه خوار.اندیشه داشتن . اندیشه سنج . اندیشه سوز. اندیشه کردن . اندیشه کشیدن . اندیشه کیش . اندیشه گر. اندیشه گماشتن . اندیشه مند. اندیش ناک . اندیشه ناکی و اندیشه نما شود.
در اندیشه ٔ دل نگنجد خدای
بهستی او باشدم رهنمای .
بجز بندگی پیشه ٔ من مباد
جزاز داد اندیشه ٔ من مباد.
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه .
نیاید باندیشه از نیست هستی
نیاید بکوشیدن از جسم جانی .
نرود هیچ خطا بر دل و اندیشه ٔ تو
کز خطا دور ترا ذهن و ذکای تو کند.
پیلان ترا رفتن باد است و دل کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشه ٔ کندا.
و این هردو (هردو گونه ٔ دانستن : اندر رسیدن [ = تصور ] و گرویدن ) دو گونه است یکی آن است کی به اندیشه شاید اندر یافتن ... و دیگر آن است کی او را اندریابم و به وی بگرویم نه از جهت اندیشه . (دانشنامه علایی چ احمد خراسانی ص 4). پس آنکه مرد نیست میمیراند و آن دیگر را میگذارد تا وقت موعود دررسد و در این علامتها و نشانیهاست از جمعی که اهل فکر و اندیشه اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). این چه اندیشه های بیهوده است که خداوند ترا می افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684). ما سخت ترسیدیم از آن سخن بی محابا که خلیفه را گفتی بایستی که اندر آن گفتار نرمی و اندیشه بودی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425). قوت پیغمبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان اندیشه ٔ باریک . (تاریخ بیهقی ).
آن به که چو چیزی محال جوید
اندیشه ٔ تو، گوش او بمالی .
اندیشه بود اسب من و عقلم
او را سوار همچو سلیمانی .
تاعادل دل شوی باندیشه
هرگه که تنت بعدل شد فاعل .
زاندیشه غمی گشت مرا جان بتفکر
پرسنده شد این نفس مفکر ز مفکر.
اندیشه چو دانش است می باید داشت
اندوه چو روزی است می باید خورد.
چه کنم که مر شما را بیش
هیچ اندیشه ٔ ولایت نیست .
از این اندیشه ٔ ناصواب درگذر. (کلیله و دمنه ).
اندیشه ٔ آن نیست که دردی دارم
اندیشه بتو نمی رسد درد اینست .
ندیدی آفتاب جان در اسطرلاب اندیشه
نخواندی احسن التقویم در تحویل انسانی .
در جان من اندیشه ٔ تو آتش افکند
کانرا بدوصد طوفان کشتن نتوانم .
حالی را قومس در اعتداد تو آورده شد تا آن جایگاه روی و مقیم باشی تا اندیشه ٔ انعام درباره ٔ تو باتمام رسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 225).
مرکز این گنبد فیروزه رنگ
بر تو فراخ است و بر اندیشه تنگ
یامکن اندیشه بچنگ آورش
یا به یک اندیشه بتنگ آورش .
غلام عشق شو کاندیشه اینست
همه صاحبدلان را پیشه اینست .
از این اندیشه هرگز برنگردد
نه بنشیند دل عطار از جوش .
دلی کز دست شد زاندیشه ٔ عشق
درو اندیشه ٔ دیگر نگنجد.
اندیشه ٔ وصال تو از ما نبود راست
ناید خود از شکسته ٔ اندیشه ها درست .
هر اندیشه که می پوشی درون خلوت سینه
نشان رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما.
ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید بروعاشق شو ای غافل .
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش .
اندیشه ٔ صحیح نباشد سقیم را.
|| ترس و بیم . (انجمن آرا) (آنندراج ). بیم و ترس و اضطراب . (ناظم الاطباء). باک . رعب . هراس . پروا. خوف . خشیت . مهابت . مخافت . (یادداشت مؤلف ) :
پس تل درون هرسه پنهان شدند
از اندیشه ٔ جان غریوان شدند.
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
ز دل ترس و اندیشه بیرون کنیم .
بهومان چنین گفت سهراب گرد
که اندیشه از دل بباید سترد.
همه شهر ایران ز کارش ببیم
ز اندیشگان دل شده بر دونیم .
خویشتن را بمیان سپه اندر فکند
نه ز انبوهش اندیشه نه از خصم حذر.
اندیشه اکنون از آن است که نباید که ملطفه بدست آلتونتاش افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325).
اندر ایام تو نندیشد کاندیشه خطاست
بره از گرگ وزشیر آهو وکبک از شاهین .
گرت اندیشه می باشد ز بدگویان بی معنی
ز معنی معجری بربند و چون اندیشه پنهان آی .
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی .
نه اندیشه از کس نه حاجت به هیچ
چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ .
|| غم . اندوه . انده . هم . اشتغال خاطر به سختی و مصیبتی که پس از این تواند بود، مقابل اندوه که برگذشته است . (یادداشت مؤلف ) :
کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه ، دل دور کن تا توان .
چو بشنید خسرو از آن شاد گشت
روانش ز اندیشه آزادگشت .
ز ایرج دل ما همی تیره بود
بر اندیشه اندیشه ها برفزود.
ز اندیشه گردد همی دل تباه
مهان را چنین پاسخ آورد شاه
که چو نیک و بد این جهان بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد.
جشن سده است از بهرجشن سده
شادی کن و اندیشه از دل بکن .
تا ملک بدین هر دو قوی باشد و آباد
دشمن چه خورد جز غم و اندیشه و تیمار.
ملک ما بشکار ملکان تاخته بود
ما ز اندیشه ٔ او خسته دل و خسته جگر.
خون راندم از اندیشه ٔ هجران و تو حاضر
پس حال چه باشد چو بمانم ز تو تنها.
|| رشک . (ناظم الاطباء). || بمجاز، توجه . غم خواری . (از یادداشت مؤلف ) :
پیش از اینت بیش از این اندیشه ٔ عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره ٔ آفاق بود.
- اندیشه ٔ بد در دل آوردن ؛ وسواس . (ترجمان القرآن جرجانی ).
- اندیشه در دل آوردن ؛ اندوهگین شدن :
تو اندیشه در دل میاور بسی
تو نگرفتی این دژ نگیرد کسی .
- اندیشه رفتار ؛ آنکه رفتار او چون اندیشه است . تیزرفتار :
زمانه گردش و اندیشه رفتار
چو شب کارآگه و چون صبح بیدار.
- بداندیشه ؛ بدفکرت . بدنهاد.
- به اندیشه ؛ ترسان : ملوک زمانه او را مراعات همی کردند [ محمود غزنوی را ] و شب از او باندیشه همی خفتند. (چهار مقاله ).
- بی اندیشه ؛ بی فکر.
- پراندیشه ؛ اندیشناک . با فکرهای گوناگون . رجوع به پراندیشه شود.
- رکیک اندیشه ؛ که اندیشه ٔ پست دارد : رکیک اندیشه را در محاورت زبان کند شود. (کلیله و دمنه ).
- امثال :
که اندیشه ٔ مرد ناکرده کار
کند آرزوی گل از تخم خار
بهار دلارام جوید ز دی
شکر خواهد از بوریایینه نی .
اول اندیشه وانگهی گفتار (پایبست آمده است و پس دیوار). (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 314).
نیز رجوع به اندیشه افکندن . اندیشه بردن . اندیشه بستن . اندیشه خوار.اندیشه داشتن . اندیشه سنج . اندیشه سوز. اندیشه کردن . اندیشه کشیدن . اندیشه کیش . اندیشه گر. اندیشه گماشتن . اندیشه مند. اندیش ناک . اندیشه ناکی و اندیشه نما شود.