اندودن
لغتنامه دهخدا
اندودن . [ اَ دَ ] (مص ) انداییدن . (فرهنگ سروری ) (فرهنگ خطی )(شرفنامه ) (فرهنگ میرزا ابراهیم ). کاهگل و گلابه مالیدن . (برهان قاطع) (هفت قلزم ) (آنندراج ). گل مال کردن . (فرهنگ رشیدی ). اندود کردن . کاهگل و گلاوه مالیدن . (ناظم الاطباء). پوشاندن چیزی بوسیله ٔ مالیدن ماده ای به روی آن چنانکه مالیدن کاهگل ببام و دیوار. (فرهنگ فارسی معین ). مالیدن . (یادداشت مؤلف ) :
پس بساروج بیندود همه بام و درش
جامه ای گرم بیفکند پلاسین زبرش .
گفتم ای ماه تو را زلف ز مشک سیه است
غالیه خیره چه اندایی بر مشک سیاه .
ز خون رخ بغنجار بندود خور
ز گرد اندر آورد چادر بسر.
و گرش نیست مایه برخیره
آسمان را بگل نینداید.
بروان تو گر سر گورت
جز بخون دو دیده اندایم .
مثل او چنان بود که مردی از بن دیوار خاک برمیدارد و بام خانه می انداید. (سندبادنامه ص 34).
در دل نهال عنبر و سوسن نشانده ام
کاندوده شد بعنبر تر برگ سوسنش .
روی من کاهست خاکی کاش از خون گل شدی
تا بخون دل سر خاک وحید اندودمی .
مه به اشک از خاک راه کهکشان
گل گرفت و خاک او اندود بس .
عاقل آنگه رود بخانه ٔ نحل
که بگل چهره را بینداید.
از اندودن مشک و ماورد و عود
بجودی شده موج طوفان جود.
نصیب دوزخ اگر طلق بر خود انداید
چنان درو جهد آتش که چوب نفت اندود.
نگارینا بهر تندی که میخواهی جوابم ده
که گر تلخ اتفاق افتد بشیرینی بیندایی .
از رعیت شهی که مایه ربود
بن دیوار کند و بام اندود.
|| مطلا و ملمع کردن . (برهان قاطع) (هفت قلزم ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).ملمع کردن . (زمخشری ) (فرهنگ سروری ) (فرهنگ خطی ) (فرهنگ میرزا ابراهیم ). طلی کردن . (زمخشری ). تذهیب کردن . (ناظم الاطباء). آب دادن فلزات (مانند مس و غیره ). (فرهنگ فارسی معین ) :
اندوده رخش زمان بزرآب
آلوده سرش بگرد کافور.
زر ندیدستی که بی قیمت شود
چون بینداییش با چیزی مسین .
کوه را بر به سیم درگیرند
دشت را رخ بزر بیندایند.
خانه ٔ ما را چو گل از خون دل رنگین کند
آنکه دیوار خران را از طلا اندوده است .
ای بسا مس را بیندوده بزر
تا فروشد آن بعقل مختصر.
|| روغن مالیدن . (ناظم الاطباء). شیره و روغن مالیدن . (فرهنگ فارسی معین ) : بفلان کوه چنین و چنین چیزها دیدم و پیرزنی جادو مردی را خر کرد و باز پیرزنی دیگر جادو گوش او را بروغنی بیندود تا مردم گشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 680). || اندوختن . (شرفنامه ٔ منیری ) (از شعوری ج 1 ورق 123 الف ).
- آفتاب بگل اندودن ؛ کنایه از حقیقتی را پوشاندن . رجوع به امثال در همین ماده شود.
- براندودن ؛ اندودن :
همه یال اسب از کران تا کران
براندوده مشک و می و زعفران .
فرمان بر، آهک کش و زرنیخ براندای
بر روی و برون آر همه رویت از اورت .
چون گرفته شود آن کشور سنگین ده و شهر
سنگدل باش و در رحم براندای به قیر.
فلک پاسگه را براندوده نیل
سر پاسبان مانده در پای نیل .
مسی را زر براندودن غرض چیست
زر اندر سیم تر زین می توان زیست .
رخ یوسفان را برآمود میل
درمصریان را براندود نیل .
- دراندودن ؛ اندودن :
دراندود یک روی آهن
پراکنده بر قیر مشک و عبیر.
و نیز از ترکیبات همین کلمه است : آتش اندود، آفتاب اندود، چمن اندود، صبح اندود. رجوع به آنندراج و اندا و اندای و اندود و اندوده در همین لغت نامه شود.
- امثال :
آفتاب را بگل نتوان اندود . (امثال و حکم مؤلف ج 1 ص 38) :
فروغ روی تو را خانه کی حجاب شود
بگل چگونه توان نور آفتاب اندود.
فضل را روزگار کی پوشد
کس بگل آفتاب ننداید.
و رجوع به گِل و آفتاب شود.
پس بساروج بیندود همه بام و درش
جامه ای گرم بیفکند پلاسین زبرش .
گفتم ای ماه تو را زلف ز مشک سیه است
غالیه خیره چه اندایی بر مشک سیاه .
ز خون رخ بغنجار بندود خور
ز گرد اندر آورد چادر بسر.
و گرش نیست مایه برخیره
آسمان را بگل نینداید.
بروان تو گر سر گورت
جز بخون دو دیده اندایم .
مثل او چنان بود که مردی از بن دیوار خاک برمیدارد و بام خانه می انداید. (سندبادنامه ص 34).
در دل نهال عنبر و سوسن نشانده ام
کاندوده شد بعنبر تر برگ سوسنش .
روی من کاهست خاکی کاش از خون گل شدی
تا بخون دل سر خاک وحید اندودمی .
مه به اشک از خاک راه کهکشان
گل گرفت و خاک او اندود بس .
عاقل آنگه رود بخانه ٔ نحل
که بگل چهره را بینداید.
از اندودن مشک و ماورد و عود
بجودی شده موج طوفان جود.
نصیب دوزخ اگر طلق بر خود انداید
چنان درو جهد آتش که چوب نفت اندود.
نگارینا بهر تندی که میخواهی جوابم ده
که گر تلخ اتفاق افتد بشیرینی بیندایی .
از رعیت شهی که مایه ربود
بن دیوار کند و بام اندود.
|| مطلا و ملمع کردن . (برهان قاطع) (هفت قلزم ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).ملمع کردن . (زمخشری ) (فرهنگ سروری ) (فرهنگ خطی ) (فرهنگ میرزا ابراهیم ). طلی کردن . (زمخشری ). تذهیب کردن . (ناظم الاطباء). آب دادن فلزات (مانند مس و غیره ). (فرهنگ فارسی معین ) :
اندوده رخش زمان بزرآب
آلوده سرش بگرد کافور.
زر ندیدستی که بی قیمت شود
چون بینداییش با چیزی مسین .
کوه را بر به سیم درگیرند
دشت را رخ بزر بیندایند.
خانه ٔ ما را چو گل از خون دل رنگین کند
آنکه دیوار خران را از طلا اندوده است .
ای بسا مس را بیندوده بزر
تا فروشد آن بعقل مختصر.
|| روغن مالیدن . (ناظم الاطباء). شیره و روغن مالیدن . (فرهنگ فارسی معین ) : بفلان کوه چنین و چنین چیزها دیدم و پیرزنی جادو مردی را خر کرد و باز پیرزنی دیگر جادو گوش او را بروغنی بیندود تا مردم گشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 680). || اندوختن . (شرفنامه ٔ منیری ) (از شعوری ج 1 ورق 123 الف ).
- آفتاب بگل اندودن ؛ کنایه از حقیقتی را پوشاندن . رجوع به امثال در همین ماده شود.
- براندودن ؛ اندودن :
همه یال اسب از کران تا کران
براندوده مشک و می و زعفران .
فرمان بر، آهک کش و زرنیخ براندای
بر روی و برون آر همه رویت از اورت .
چون گرفته شود آن کشور سنگین ده و شهر
سنگدل باش و در رحم براندای به قیر.
فلک پاسگه را براندوده نیل
سر پاسبان مانده در پای نیل .
مسی را زر براندودن غرض چیست
زر اندر سیم تر زین می توان زیست .
رخ یوسفان را برآمود میل
درمصریان را براندود نیل .
- دراندودن ؛ اندودن :
دراندود یک روی آهن
پراکنده بر قیر مشک و عبیر.
و نیز از ترکیبات همین کلمه است : آتش اندود، آفتاب اندود، چمن اندود، صبح اندود. رجوع به آنندراج و اندا و اندای و اندود و اندوده در همین لغت نامه شود.
- امثال :
آفتاب را بگل نتوان اندود . (امثال و حکم مؤلف ج 1 ص 38) :
فروغ روی تو را خانه کی حجاب شود
بگل چگونه توان نور آفتاب اندود.
فضل را روزگار کی پوشد
کس بگل آفتاب ننداید.
و رجوع به گِل و آفتاب شود.