اندرافتادن
لغتنامه دهخدا
اندرافتادن . [ اَ دَ اُ دَ ] (مص مرکب ) حادث شدن . اتفاق افتادن : حرب اندرافتاد میان فریقین . (تاریخ سیستان ). || خود را در میان چیزی انداختن :
میزری چبود اگر او گویدم
دررو اندر عین آتش بی ندم
اندرافتم از کمال اعتقید
نیستم زاکرام ایشان ناامید.
اندرافتد گاو [ درمیان علف ] با جوع البقر
تا بشب آنرا چرداو سربسر.
و رجوع به افتادن شود.
- اندرافتادن به کسی یا چیزی ؛ درافتادن با او : این چند تن فصحا جمع شدند و گفتند ما نقیضه ٔ قرآن همی تصنیف کنیم و مدتهاء مدید بدان اندرافتادند و فصیح تر ایشان ابن المقفع. (مجمل التواریخ ). و رجوع به درافتادن شود.
میزری چبود اگر او گویدم
دررو اندر عین آتش بی ندم
اندرافتم از کمال اعتقید
نیستم زاکرام ایشان ناامید.
اندرافتد گاو [ درمیان علف ] با جوع البقر
تا بشب آنرا چرداو سربسر.
و رجوع به افتادن شود.
- اندرافتادن به کسی یا چیزی ؛ درافتادن با او : این چند تن فصحا جمع شدند و گفتند ما نقیضه ٔ قرآن همی تصنیف کنیم و مدتهاء مدید بدان اندرافتادند و فصیح تر ایشان ابن المقفع. (مجمل التواریخ ). و رجوع به درافتادن شود.