اندرآوردن
لغتنامه دهخدا
اندرآوردن . [ اَدَ وَ / وُ دَ ] (مص مرکب ) از پا اندر آوردن ، از پادرآوردن . فروافکندن . کشتن . ازبین بردن :
به ایوان او آتش اندرفکند
ز پای اندرآورد کاخ بلند.
- از اسب یا از پیل یا از تخت اندرآوردن ؛ بزیر آوردن . فرود آوردن . پایین آوردن . مغلوب کردن :
ز پیل اندرآورد و زد برزمین
ببستندبازوی خاقان چین .
گرفت آن ستمکاره ضحاک را
ز تخت اندر آورد ناپاک را.
- بپا اندرآوردن ؛ بپا آوردن . تباه کردن :
چو نوذر شد از بخت بیدادگر
بپای اندرآورد راه پدر.
- ببند اندرآوردن ؛ ببند آوردن . داخل بند کردن . گرفتار کردن . بچنگ آوردن :
دو چیز است کاو را ببند اندرآرد
یکی تیغ هندی دگر زر کانی .
- بزین اندرآوردن ؛ زین کردن . بزیر زین کشیدن اسب را :
کمر بست و برساخت مر جنگ را
بزین اندرآورد شبرنگ را.
- پای بزین اندرآوردن ؛ سوار بر اسب شدن :
نخواهد که از تخم ما برزمین
کسی پای خویش اندرآرد بزین .
برو گفت پایت بزین اندرآر
همه کشوران را بدین اندرآر.
- چادر بسر اندرآوردن ؛ چادر بسر کشیدن . چادر بسر افکندن :
ز خون رخ بغنجار بندود خور
ز گرد اندر آورد چادربسر.
- سر کسی بخاک اندرآوردن ؛بر زمین زدن او را و مغلوب ساختن :
کسی را بود زین سپس تخت تو
بخاک اندرآرد سر بخت تو.
همیگفت کای داور دادپاک
سر دشمنان اندرآور بخاک .
- سرکسی بگرد اندرآوردن ؛ وی را برزمین زدن . او را مغلوب ساختن :
جهاندار محمود کاندر نبرد
سر سرکشان اندرآرد بگرد.
- شکست اندرآوردن ؛ مغلوب شدن . شکست خوردن :
منی چون بپیوست [ جمشید ] با کردگار
شکست اندرآورد و برگشت کار.
|| داخل کردن . وارد کردن . (فرهنگ فارسی معین ). بدرون آوردن . (یادداشت مؤلف ) :
همی گفت با وی گزاف و دروغ
مگر کاندرآرد سرش را به یوغ .
ور ایدون که پیش تو گویم دروغ
دروغ اندرآرد سر من به یوغ .
یکی را ز ماه اندرآری بچاه
یکی را ز چاه اندرآری بماه .
پدر گر بمغز اندرآرد خرد
همانا سخن بر سخن نگذرد.
برنج اندرآری تنت را رواست
که خود رنج بردن بدانش سزاست .
مهرگان آمد در بگشاییدش
اندرآرید و تواضع بنماییدش .
او را به سیستان اندر آوردند. (تاریخ سیستان ). بیشتری اسیر کردند و بشهر اندر آوردند. (تاریخ سیستان ). پیغامبر صلی اﷲ علیه و سلم انگشتری بانگشت اندر آورد. (نوروزنامه ).
- بجنگ اندرآوردن ؛ داخل جنگ کردن . بجنگ برخیزانیدن . بجنگ واداشتن . متعدی بجنگ اندرآمدن :
سپه را بجنگ اندرآورد شاه
بجنبید ناچار دیگر سپاه .
از آنجایگه شد به آوردگاه
بجنگ اندرآورد یکسر سپاه .
وزآن پس یلان را همه همگروه
بجنگ اندرآریم برسان کوه .
به انبوه لشکر بجنگ اندرآر
سخن بگسل از گفته ٔ نابکار.
- بگفتار اندرآوردن ؛ بسخن آوردن . بحرف آوردن :
کسی کزو هنر و عیب بازخواهی جست
بهانه ساز و بگفتارش اندرآر نخست .
|| شروع کردن . آغازیدن . (یادداشت مؤلف ) :
گر از کیقباد اندرآری شمار
براین تخمه بر سالیان شد هزار
که باتاج بودند و بر تخت زر
سرآمد کنون نام ایشان مبر.
و رجوع به آوردن شود.
به ایوان او آتش اندرفکند
ز پای اندرآورد کاخ بلند.
- از اسب یا از پیل یا از تخت اندرآوردن ؛ بزیر آوردن . فرود آوردن . پایین آوردن . مغلوب کردن :
ز پیل اندرآورد و زد برزمین
ببستندبازوی خاقان چین .
گرفت آن ستمکاره ضحاک را
ز تخت اندر آورد ناپاک را.
- بپا اندرآوردن ؛ بپا آوردن . تباه کردن :
چو نوذر شد از بخت بیدادگر
بپای اندرآورد راه پدر.
- ببند اندرآوردن ؛ ببند آوردن . داخل بند کردن . گرفتار کردن . بچنگ آوردن :
دو چیز است کاو را ببند اندرآرد
یکی تیغ هندی دگر زر کانی .
- بزین اندرآوردن ؛ زین کردن . بزیر زین کشیدن اسب را :
کمر بست و برساخت مر جنگ را
بزین اندرآورد شبرنگ را.
- پای بزین اندرآوردن ؛ سوار بر اسب شدن :
نخواهد که از تخم ما برزمین
کسی پای خویش اندرآرد بزین .
برو گفت پایت بزین اندرآر
همه کشوران را بدین اندرآر.
- چادر بسر اندرآوردن ؛ چادر بسر کشیدن . چادر بسر افکندن :
ز خون رخ بغنجار بندود خور
ز گرد اندر آورد چادربسر.
- سر کسی بخاک اندرآوردن ؛بر زمین زدن او را و مغلوب ساختن :
کسی را بود زین سپس تخت تو
بخاک اندرآرد سر بخت تو.
همیگفت کای داور دادپاک
سر دشمنان اندرآور بخاک .
- سرکسی بگرد اندرآوردن ؛ وی را برزمین زدن . او را مغلوب ساختن :
جهاندار محمود کاندر نبرد
سر سرکشان اندرآرد بگرد.
- شکست اندرآوردن ؛ مغلوب شدن . شکست خوردن :
منی چون بپیوست [ جمشید ] با کردگار
شکست اندرآورد و برگشت کار.
|| داخل کردن . وارد کردن . (فرهنگ فارسی معین ). بدرون آوردن . (یادداشت مؤلف ) :
همی گفت با وی گزاف و دروغ
مگر کاندرآرد سرش را به یوغ .
ور ایدون که پیش تو گویم دروغ
دروغ اندرآرد سر من به یوغ .
یکی را ز ماه اندرآری بچاه
یکی را ز چاه اندرآری بماه .
پدر گر بمغز اندرآرد خرد
همانا سخن بر سخن نگذرد.
برنج اندرآری تنت را رواست
که خود رنج بردن بدانش سزاست .
مهرگان آمد در بگشاییدش
اندرآرید و تواضع بنماییدش .
او را به سیستان اندر آوردند. (تاریخ سیستان ). بیشتری اسیر کردند و بشهر اندر آوردند. (تاریخ سیستان ). پیغامبر صلی اﷲ علیه و سلم انگشتری بانگشت اندر آورد. (نوروزنامه ).
- بجنگ اندرآوردن ؛ داخل جنگ کردن . بجنگ برخیزانیدن . بجنگ واداشتن . متعدی بجنگ اندرآمدن :
سپه را بجنگ اندرآورد شاه
بجنبید ناچار دیگر سپاه .
از آنجایگه شد به آوردگاه
بجنگ اندرآورد یکسر سپاه .
وزآن پس یلان را همه همگروه
بجنگ اندرآریم برسان کوه .
به انبوه لشکر بجنگ اندرآر
سخن بگسل از گفته ٔ نابکار.
- بگفتار اندرآوردن ؛ بسخن آوردن . بحرف آوردن :
کسی کزو هنر و عیب بازخواهی جست
بهانه ساز و بگفتارش اندرآر نخست .
|| شروع کردن . آغازیدن . (یادداشت مؤلف ) :
گر از کیقباد اندرآری شمار
براین تخمه بر سالیان شد هزار
که باتاج بودند و بر تخت زر
سرآمد کنون نام ایشان مبر.
و رجوع به آوردن شود.